«جامعهشناسی شناخت: مقدمات و کلیات»، «کارل مارکس و جامعهشناسی شناخت»، «ماکس وبر و جامعهشناسی شناخت»، «گفتارهایی پیرامون شناخت مناسبات اجتماعی»، «جامعهشناسی تاریخی»، «درآمدی به بحران جامعهشناسی جهانی معاصر» و «جامعهشناسی شناخت: کارل مانهایم» عناوین شماری از تالیفات منتشر شده منوچهر آشتیانی است. این استاد بازنشسته دانشگاههای شهید بهشتی و علامه طباطبایی از تاثیر مارکس بر هایدگر و عدم توجه ایرانیان به این نکته سخن گفت.
شما در آلمان فلسفه خواندهاید و بهجز آنکه استادان شما چون گادامر و لویت از شاگردان هایدگر بودهاند، خودتان نیز در دورهای در کلاسهای هایدگر حضور داشتید. بنابراین مواجهه شما با فلسفه هایدگر تقریبا بیواسطه بوده است. برایناساس بفرمایید که پژوهشها و خوانشهای ایرانیان از فلسفه هایدگر را چگونه میبینید؟
پیش از هر چیز باید اشاره کنم که من هایدگری نیستم و موافقتی با دستگاه فلسفی هایدگر ندارم. دیدگاه من مارکسیستی است و همانطور که میدانید مارکسیسم در مقابل فلسفه هایدگر قرار میگیرد و اصولا نه مارکسیستها روی خوشی به هایدگر نشان دادند و نه هایدگر توجهی به آنها داشت. با این اوصاف اما اگر کمی دقیق شده و ریزتر به بحث درباره هایدگر بپردازیم، متوجه خواهیم شد که هایدگر به مارکس علقه دارد و البته چند موضوع بنیادین فلسفه خود را نیز از مارکس اخذ کرده است. بهعبارتی در فلسفه هایدگر گرایش شدید به مارکس را شاهد هستیم که این گرایش در نظام ناسیونال سوسیالیسم هیتلری نابود شد. بهنظر من تاثیر هایدگر از دستگاه فلسفی مارکس مورد غفلت ایرانیها بوده و مفسران ایرانی هایدگر هیچگاه به این موضوع نپرداختند.
در کدام مبحث هایدگر متاثر از مارکس است؟
مارکس در دستگاه فلسفیاش مبحث مهمی باعنوان «فراموشی وجود» دارد. او میگوید که انسانها و جامعه بشری ــ منظور فلاسفه و اندیشمندان هستند ــ از یونان باستان تا به امروز مفهوم «وجود» را به طور کل فراموش کردهاند و حتی ارسطو نیز زمانی که در تالیفات خود درباره وجود صحبت میکند، منظورش در اصل «موجودات» هستند. مارکس از این فراموشی در سرفصل «بیگانگی انسان از وجود» بحث میکند. همانگونه که میدانید هایدگر نیز بارها از فراموشی وجود صحبت کرده است.
مارکس اعتقاد داشت که هستی اصلی انسان «اگزیستانس» اوست که محصول کار تولیدی است، اما هایدگر میگوید اگزیستانس انسان محصول کار فکری اوست. این جان کلام و اساس فلسفه هایدگر است که در اصل از مارکس اخذ و پرورده شده، اما تفاوت آنها در این است که در دستگاه فلسفی مارکس انسان موجودی است که در کار تولیدی، وجود خودش را احساس میکند. در مقابل هایدگر اعتقاد دارد که انسان در کار فکری خودش را فراهشته کرده و به بیرون میریزد و یا بهعبارتی خود را در این حالت Objective میکند.
بله این همان تئوری قدیمی الهیات مسیحی است که برمبنای آن خداوند وجود خود را در مسیح متجلی میکند. به باور مسیحیان وجود خداوند در تجسد مسیح حلول پیدا کرده است. استادم کارل لویت اعتقاد داشت که مسیحیت الهیاتی توسط مارکس، سکولار و برونهشته شد.
همانطور که اشاره کردم در اگزیستانسیالیسم هایدگری این نظریه مطرح شده که انسان خود را در اندیشیدن برونهشته میکند، این برونهشتگی اگزیستانس و هستی اوست، اما این هستی اکنون فراموش شده است. مارکس نیز در «دستنوشتههای اقتصادی فلسفی 1844» مینویسد که کارگر از نیروی کار خودش بیگانه میشود؛ این نیروی کار که بخشی از وجود او بود، با ظهور جامعه سرمایهداری بدل به کالایی برای فروش شد تا کارگر بتواند با فروش این نیروی کار زندگی خود را بگذراند و این همان مبحث بیگانگی است.
در خوانشهای ایرانی و همچنین پژوهشها و مکتوباتی که منتشر شده اشارهای به تاثیر هایدگر از مارکس نشده است.
بله، در ابتدای گفتوگو به این نقص در پژوهشها اشاره کردم. ایرانیها این تاثیرپذیری را یا درک نکردهاند و یا اگر درک کردهاند هیچ علاقهای به بازگوییاش برای همگان ندارند. هایدگر در درسگفتارهای خود در فرایبورگ که بهعبارتی کلید فهم تفکر هایدگر هم در آن است، به بحث درباره وجود پرداخت و من در این درسگفتارها حاضر بودم و آنچه برای شما بازگو کردم فهم بیواسطه من از هایدگر بود.
هایدگر در کلاسهای درس خود واقعا بینظیر بود. او با هستی میاندیشید و در هنگام تدریس هستی خود را بیرون میریخت. من در ایران مطلقا ندیدم که استاد و متفکری هستیاش در اندیشیدن و تدریسش بیاید و در فضا پخش شود. براساس منابع تاریخی و ادبیات کلاسیک، چنین متفکرانی در پیشینه فرهنگی ایران زیست کردهاند. شیخ اشراق، مولوی، حلاج و عین القضات همدانی کسانی بودند که فکرکردن هستیشان بود و این هستی در وجودشان تجلی پیدا میکرد. اندیشیدن واقعی فلسفی یعنی مردن. هگل میگوید که فلسفیدن یعنی در بین مرگ و زندگی حرکت کردن و این جدیت را من در استادان ایرانی ندیدهام.
براساس نکاتی که بیان کردید بهنحوی میتوان گفت که تفکرات هایدگر، عرفانی است!
بله، رساله دکتری من یک کار تطبیقی بود بین آرای مولوی و مایستر اکهارت که با راهنمایی کارل لویت از آن دفاع کردم. در این رساله بهگونهای ثابت کردم که تفکرات مولوی، اکهارت و هایدگر در اصل تفکری عرفانی است و نه فلسفی. نظریاتم را هانس گئورگ گادامر هم خواند و او نیز گفت که من نیز سالها دارم می گویم که هایدگر عارف است، اما کسی نمیپذیرد.
اثبات عارف بودن هایدگر در واقع نقد من به نظام فکری اوست، اما هایدگریهای ایران صرفا به خاطر اینکه هایدگر عارف است او را قبول دارند. برخلاف آنها من اعتقاد دارم که نظام فلسفی عقلگرای آلمان با هایدگر وارد راه انحرافی میشود. البته در اینکه هایدگر عارف است با هم اشتراک نظر داریم.
♦ در این باره بخوانید:
نظر شما