جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷ - ۱۳:۵۱
خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)_نسيم خليلي: «غالب آقایانی که داد طرفداری رعیت را می‌زنند کوچکترین تماسی در زندگانی با رعایا نداشته‌اند و به‌هیچ‌وجه به احتیاجات حقیقی مردم زحمتکش پی نبرده‌اند. امثال بنده می‌دانند که رعیت چه لازم دارد و برعکس چه چیزهایی برای این طبقه مضر است؛ مثلا از آقا پنهان نیست! بنده با این آزادی‌ها که در حقیقت یک نوع بی‌ادبی است کاملا مخالفم و گناه می‌دانم به رعیت اجازه داده شود که در مقابل مالک بایستد و ستیزگی کند و اظهارات خلاف قاعده‌ای بنماید و یقین دارم اگر به این طبقه رو داده شود چون تربیت ندارند، جری شده نزاکت و ادب را کنار می‌گذارند و کلماتی از دهانشان بیرون خواهد آمد که حیثیت مالک را در مقابل دیگران متزلزل می‌کند و در نتیجه موجبات تجری و سرکشی سایرین نیز فراهم می‌گردد. به عقیدهٔ بنده رعیت باید حتما سرگرم کار خود باشد و الا یا دائما تقاضای مساعده از ارباب دارد و یا دیگران را از راه درمی‌برد و عاقبت مانند اسب‌هایی که مدت‌ها در طویله نگاه داشته شده و جز خورد و خوراک کاری نداشته، همین که روزی برای سواری مورد نیاز باشند سرکشی و جفتک‌اندازی خواهند کرد و موجبات زحمت خود و صدمهٔ صاحبشان را فراهم خواهند ساخت. رعیت باید جز کار زراعت فکری نداشته باشد و هرچه ارباب به او می‌دهد راضی و شکرگزار باشد و بدان اکتفا کند و به نظر بنده اگر بشود مانند روسیه به آن‌ها در عوض گندم، ارزن داد بهتر خواهد بود زیرا اولا خودشان در نتیجه زندگانی خوب تنبل و تن‌پرور نشده و از کار خود بازنمانده و به فکر الواطی و حزب‌بازی که اخیرا در بعضی دهات هم معمول گردیده نخواهند افتاد. ثانیا محصول گندم زیاد به بازار می‌آید و در نتیجه فروش آن پول بیشتری به دست مالکین خواهد رسید و این خود باعث ترقی مملکت است، زیرا به هر حال حرفی نیست که ثروت کشور زیاد شده پول آن هم به جیب طبقه برجسته مملکت رفته که البته بهتر طریقه خرج کردن آن را می‌دانند.»
 
این روایت را مشفق کاظمی در «تهران مخوف» از زبان یکی از السلطنه‌هایی نقل می‌کند که گویی با این عبارات می‌خواهند مهر تاییدی بر شکست اندیشه‌های مشروطیت زده باشند آن هم فقط چند سال بعد از فتح تهران از سوی مجاهدین مشروطه‌خواه. «تهران مخوف» سرشار از داده‌های مشابهی‌ است که از روحیه استبدادطلبانه جامعه و شهری حکایت می‌کند که گویی ذره‌ای با انقلاب مشروطیت منقلب نشده ‌است.
 
شاید یکی از دلایل این عدم تاثیرپذیری به سرنوشت شومی بازمی‌گردد که نهادهای مدنی ‌زاده مشروطیت در جامعه ایرانی بدان دچار شدند و مهم‌ترین آن‌ها مجلس که به جای آنکه به مرکزی برای گرد‌همایی نمایندگان مردم و دلسوزان حقوق شهروندی ملت تبدیل شود، پاتوق همین السلطنه‌هایی شد که فرسنگ‌ها دور‌تر از اصول و قوانین جوامع مدرن، به شیوه‌های بدوی و با شست‌وشوی مغزی و تقلب برای خود رأی جمع می‌کردند: «من که سابقا به شما اطمینان دادم که چهار هزار رأی از املاک من خواهید داشت، همسایه غربی ما هم وعده مساعدت داده ‌است و با دو هزار رأی او جمعا شش هزار رأی پیدا خواهید کرد و به این طریق اکثریت کاملی داشته و مسلما وکیل خواهید شد و افتخار نمایندگی حقیقی ملت را دارا خواهید بود. وانگهی در صورت لزوم وسایل دیگری هم داریم که می‌توانیم به کار ببریم؛ یعنی ممکن است صندوق آرا را عوض کنیم و یا به وسیلهٔ سوزاندن صندوق، مدتی انتخابات را عقب بیندازیم و در این بین مخالفین را موافق بسازیم اما خوشبختانه تصور نمی‌کنم هیچ ‌یک از این کار‌ها لزومی پیدا کند، زیرا رعایای دهات بنده به قدری بی‌سواد و بی‌اطلاع‌اند که از وکالت مجلس چیزی سرشان نمی‌شود، دیگر چه برسد به اینکه در اطراف شخصیت کاندیدا‌ها و خوبی و بدی داوطلبان اظهارنظری بکنند؛ گرچه خوشبختانه این قسمت هم برای آن‌ها تامین شده و بنده اعتقاد کامل دارم بهتر از شما وکیلی پیدا نمی‌کنند زیرا الحمدالله هم شخص درستکار بی‌شائبه‌ای هستید و هم خود را طرفدار طبقهٔ رنجبر اعلام کرده‌اید و از همه بالا‌تر مانند این اشخاص دوره‌گرد بیکار هم خودتان را سبک نکرده و هر روزی به یک حزب یا یک جمعیت ملحق نمی‌شوید و از این و آن نمی‌خواهید که به هر قیمتی شده شما را وکیل کنند...»
 
در این روایت چند مؤلفه وجود دارد که بالتمامه محصولات و ایده‌آل‌های مشروطیت و مشروطه‌خواهان به شمار می‌روند و اتفاقا از سوی کسانی که می‌خواهند در مجلس برآمده از همین مشروطیت وکیل مردم شوند، نادیده گرفته شده و حتی فرا‌تر از آن تقبیح شده‌اند. یکی از مهم‌ترین این مولفه‌ها، آگاهی و حق آزادی شهروندان است که در این پاره‌گفتار کاملا زیر سؤال می‌رود و وکلای آینده مجلس به جای آنکه همچون متفکران هم‌روزگارشان ایمان آورده باشند که نجات و سعادت اجتماعی در گرو رشد آگاهی و دانش مردم است، برعکس از بی‌سوادی و بی‌اطلاعی مردم خرسندند چرا که به آن‌ها این زمینه را می‌دهد که خود تبدیل به مستبدان کوچکی در جامعه خویش شوند.
 
از دیگر سو در همین گفتار کوتاه، نشانه‌هایی در رد و تقبیح نهاد‌ها و احزاب برخاسته از مشروطه نهفته است؛ چنانچه راوی احزاب و انجمن‌ها را متعلق به دوره‌گردان بیکاری می‌داند که با عضویت در این گروه‌ها تنها درصدد جمع‌آوری رأی و محبوبیت‌اند و نه اصلاح امور در حالی که آزادیخواهان مشروطه‌طلب، همواره قدرت و مبارزه و مشارکت مدنی را در گرو وجود احزاب مترقی و پویا می‌دانستند؛ احزاب و انجمن‌هایی که اگر درست و هدفمند کار می‌کردند، می‌توانستند در درازمدت بر ارکان قدرت فشار آورند تا استبداد تصمیم‌گیر نهایی اجتماع نباشد. به نظر می‌رسد دلیل اصلی ناکامی مشروطه‌خواهان را هم باید در رویکرد تلخ راوی این گفتار نسبت به همین مولفه‌ها جستجو کرد که البته مهم‌ترین آن، بی‌تردید، بی‌سوادی و ناآگاهی مردمی ا‌ست که اگر دانش و آگاهی لازم را داشتند هرگز در چنین بستری به نفع السلطنه‌های دور از زیست و معیشت و آرزوهای مردم، رأی نمی‌دادند.
 

در رویای چوب و فلک مظفرالدین‌شاهی
 
راوی «تهران مخوف» اساسا قصه خود را با مردم رنج‌دیده‌ای آغاز می‌کند که چنان در فقر و فاقه و محرومیت و خستگی‌ فرو رفته و غوطه‌ورند که مجالی برای اندیشیدن به امور کلان مملکتی، آزادی و احزاب و حقوق شهروندی، پیدا نمی‌کنند؛ مردمی که پاتوقشان نه کافه و انجمن‌های آزادی‌خواهانه که قهوه‌خانه‌های محقر چاله ‌میدان است: «در این قسمت یعنی جنوب شهر محله‌ای است به نام چاله ‌میدان که شباهت زیادی به محله (کوردومیراکل) پاریس در چند صد سال قدیم دارد؛ چه در این محلهٔ چاله ‌میدان هم مثل آن محلهٔ پاریس در قدیم عده‌ای از مردم وجود دارند که در اثر بی‌سوادی و بی‌اطلاعی از همه ‌جا و همه ‌چیز اخلاق غریبی داشته چنان که برای اختلافات کوچکی که بر سر مختصر پول یا حرفی بین آنان پیش آید و یا حوادث بی‌اهمیتی مانند جلو افتادن علامت یا نخل یا دستهٔ محله‌ای بر دستهٔ محلهٔ دیگر، کمر قتل و از میان بردن یکدیگر را می‌بندند و هنوز هم بقیه آثار آن دیده می‌شود {...} مردم این محله شهر، از سیاست به کلی دور بوده و با یک بی‌قیدی تمام زندگی مخصوص خود را ادامه می‌دهند و غالبا وقایع مهمی که در قسمت شمالی تهران روی می‌دهد و حتی تمام دنیا از آن آگاه می‌شود، مانند تغییر دولت برای آن‌ها مدت‌ها پنهان می‌ماند.»
 
از همین روست که احتمالا آدم‌های این تکه از شهر هیچ‌ وقت نفهمیدند مشروطه کی آمد و کی شکست خورد؛ تهران، شهرشان در چه روزی از روزهای تقویم به دست مجاهدان مشروطه‌خواه فتح شد و چگونه پس از گذشت مدتی کوتاه از این پیروزی، دودستگی دموکرات‌ها و اعتدالیون پیش آمد و آرمان‌های بزرگ مشروطیت در پس این گردوغبار‌ها از یاد رفت؛ مردم این تکه از شهر ماجرای پارک اتابک و خلع سلاح مجاهدین و حمله دموکرات‌ها به پارک را که سنگر مجاهدان بزرگی همچون ستارخان و باقرخان بود هم به یاد نمی‌آوردند. آن‌ها نمی‌دانستند همه این رنج‌ها برای استقرار نظام پارلمانی در ایران بود،‌‌ همان پارلمانی که السلطنه‌ها با خریدن رأی همین مردم محروم و بی‌خبر از همه جا بر صندلی‌هایش نشستند؛ بی‌آنکه به این مردم و حقوق و آزادی‌هایشان بیندیشند.
 
قصه رنج یکی از این آدم‌های قصه مشفق کاظمی که در همین محله فراموش‌شده چاله‌ میدان می‌زیسته ‌است، می‌تواند به تنهایی پرتویی باشد بر چرایی این قبیل غفلت‌های تاریخی در میان این مردم؛ خانواده‌ای که نان‌آورانش را در اثر شیوع مرض حصبه که در آن روزهای کمبود دارو و طبیب و بهداشت مناسب در پایتخت، قربانی می‌گرفت، از دست داده بود و تنها مرد خانواده – جواد – هم نمی‌توانست با کفاشی خرج خانواده کوچکش را بدهد و پرداختن به بنایی هم گرهی از فقر و فاقه این خانواده نگشود و روشن است که در چنین وضع بغرنجی چنین آدم‌هایی نمی‌توانستند به مشروطه و آرمان‌های خواهندگانش بیاندیشند و عملا ترجیح می‌دادند رعیت‌‌ همان زمین‌داران و السلطنه‌هایی باشند که به رسم شفقت ارباب و رعیتی سهمی برای ادامه حیات به مردم می‌بخشیدند.
 
وکلایی که رمان و مدارس جدید و آگاهی نسل نو را برنمی‌تابیدند و همچنان بر اندیشه‌ها و جهان‌بینی سنتی و واپس‌گرای خود مصر بودند چنانچه فلان‌السلطنه قصه «تهران مخوف» وقتی از عشق و عاشقی دخترش باخبر می‌شود این سخنان را در تنهایی و خشمگنانه به زبان می‌آورد: «نمی‌دانم در عهد و زمان ما که کتابی جز امیرارسلان و اسکندرنامه و حسین کرد نبود چرا هیچ صحبتی از عشق و عاشقی در میان نمی‌آمد و ما چه نقصی داشتیم که امروزه باید تمام صحبت از این حرف‌ها باشد؛ این‌ها تمام تقصیر این مدارس جدید است. آخر من که رمان نخواندم و سواد درستی ندارم و از حساب جز جمع و تفریق آن هم ناقص چیزی نمی‌دانم، چه عیبی دارم و چه چیزم کسر است؟ من با همین معلومات وکیل ملت هم خواهم شد و حتی لیدر وکلا خواهم گردید.»
 
مشفق کاظمی در روایت خود از آدم‌های مشابه با همین جهان‌بینی‌ها نیز یاد می‌کند تا نشان دهد که یکی از دلایل ناکامی مشروطه فراوانی همین آدم‌ها و جهان‌بینی‌هاست در جامعه‌ای که مردم فرودستش بی‌خبر از همه ‌چیزند و متنفذینش سرسختانه به رویای روزهای استبداد پیشامشروطه چسبیده‌اند: «سابقه من با پدر شما خیلی زیاد است. مدت‌ها با هم در دربار مظفرالدین‌شاه همکار بودیم؛ مخصوصا خوب یاد دارم روزی شاه مرحوم برای تفریح امر فرمودند پای هر دو ما را در یک فلک بگذارند و چوب بزنند.» راوی این گفتار با یادآوری این خاطره از روزهای استبداد از روزهای پسامشروطه و بی‌اعتنایی مردم به مذهب انتقاد می‌کند و به مشروطه‌طلبان و آزادیخواهانی که آن رویاها را به هم زده‌اند، لعن می‌فرستد و البته نویسنده با ظرافت اضافه می‌کند که رویای این استبدادطلبان به چوب و فلک شدن‌ها و تحقیر‌ها خلاصه نمی‌شده و در وصف قهرمان روزهای استبداد چنین می‌نویسد که: «البته کسی که دوره‌های سابق و عهد شاه شهید و مظفرشاه را که خدا رحمتشان کند و نور به قبرشان ببارد دیده و درک کرده باشد دیگر چطور می‌تواند به این زندگی‌های امروزه که همه چیزش معکوس آن زمان است خوی بگیرد و عادت کند که ما فقط با یک ناز شست گفتن به شاه آن هم برای شکاری که قبلا دیگری صید کرده بود چهارصد و پانصد تومان انعام می‌گرفتیم. چگونه می‌توانیم خود را حاضر کنیم برای این مواجب‌های صد دینار و سه‌شاهی تمام روز قلم بزنیم و از این سبزی‌فروش‌ها و بقال و چقال‌ها که حالا پشت‌میزنشین شده‌اند هزاران تملق بگوییم.»
 
به نظر می‌رسد این رویکرد در واقع اشاره‌ای است به طبقه تازه اجتماع یعنی کارمندان که پس از سال‌های مشروطه و تحولات مدنی و اجتماعی و گستردگی نهادهای بوروکراسی، رفته رفته جایگاهی در جامعه به دست‌ آوردند؛ جایگاهی که با مذاق زمین‌داران و شاهزادگان و آدم‌هایی با نگرش السلطنه‌ها همخوانی نداشت چرا که بسیاری از این کارمندان موقعیت شغلی خود را نه به واسطه تعلقات خانوادگی که بر اثر سواد حاصل از مدارس جدید که مولود مشروطه و اندیشه‌های نو بود، به دست آورده بودند در حالی که السلطنه‌ها بر آن‌ها نیز می‌تاختند و می‌گفتند: «اگر رئیس اداره‌ای از همین قماش بی‌پدرومادرها باشد که سر و شکلی ندارند طبعا زیردستانشان و سایر مردم به او اعتنایی نمی‌کنند و حکمش را نمی‌خوانند چه بالاخره این را نمی‌توان منکر شد که میرزاحسین، پسر میرزا علی‌اکبر بزاز تا دنیا دنیاست‌‌ همان میرزاحسین، پسر میرزا علی‌اکبر بزاز می‌ماند و احیانا اگر چند صباحی هم به مدرسه رفته باشد باز هم مثل پسر یک خانواده محترم و نجیب از آب درنمی‌آید و برای او بهتر است‌‌ همان کنار تشک پدر بنشیند و چرتکه بیندازد و چوب‌خط بزند در حالی که این قضیه در مورد آقازادهٔ حضرت اقدس والا و اقرانشان کاملا معکوس است زیرا چون خودش نجیب است و خانواده‌اش محترم است، اگر تحصیلی هم نکند و چیزی هم یاد نگیرد همین که پشت میزی بر روی صندلی ریاست نشست، بی‌اختیار هیبتش تمام زیردستان را می‌گیرد...» اندیشه‌ای بازمانده از روزگار استبداد در اذهان دل‌مرده مردمی که جهان نو را باور نکرده‌اند.
 
کارمندان داستان‌نویس عصر مشروطیت
 
اما در هر حال این کارمندان به هر خانواده‌ای که تعلق داشتند خود به نویسندگان اجتماعی‌نویسی تبدیل شدند که اولین نمونه‌های رمان‌های پسامشروطه به ویژه از سال‌های آغازین دهه ۱۳۰۰ به بعد به قلم همین کارمندان است؛ موضوعی که خود ناظر بر یک مساله اجتماعی مهم در تاریخ معاصر و البته یکی از نشانه‌های تداوم و پیروزی اندیشه‌های مشروطه‌خواهان است و آن هم ورشکستگی اشراف و فئودالیسم پس از تغییر سلطنت و خیزش گروهی از مردم است که باسواد‌ند و در دستگاه دیوان‌سالاری نوخاسته به کار خواهند آمد. اینکه این کارمندان به نوشتن رمان و نمایشنامه پرداخته‌اند نشان می‌دهد که کارمندان هنوز در ابتدای این سال‌ها که مقارن با آغاز حاکمیت پهلوی اول است، دچار خمودگی و بی‌علاقگی و رخوت زندگی کارمندی زمان پهلوی دوم نشده‌اند.
 
مهم‌ترین رمان اجتماعی این دوره رمان «تهران مخوف» است که مشفق کاظمی می‌نویسد و در آن با رویکردی جامعه‌شناختی به مسائل اجتماعی بغرنجی می‌پردازد که در دیگر داستان‌ها و نوشتار‌ها با نگاهی احساسی و اخلاقی به آن نگریسته شده و تحلیل و بازشکافی نشده ‌بود. «تهران مخوف» با این رویکرد تاریخی به الگویی روشن برای نویسندگان این سال‌ها تبدیل می‌شود و در نتیجه دور از انتظار نیست اگر در رمان‌های پس از «تهران مخوف» شاهد بازنمایی‌هایی از زیست و مسائل اجتماعی مبتلابه مردم باشیم.
 
«تهران مخوف» ابتدا داستان‌هایی پاورقی‌گونه بود که در روزنامه «ستاره ایران» منتشر می‌شد و بعد‌ها با استقبال مخاطبانش به چاپ و نشر رسید. این روایت، داستان مردی برخاسته از یک خانواده اشرافی به نام فرخ بود که بر اثر انقلاب مشروطه ثروت خانوادگی خود را از دست داده و در بلبشوی جامعه‌ای در حال گذار، در مقام اشرافیت اصیل به کجروی‌ها و ستم‌ها و جهل و فسادهای گسترده‌ای می‌تازد که به دلیل رویدادهای دشوار سیاسی و نظامی به مهم‌ترین مسائل اجتماعی زمان تبدیل شده‌اند.
 
این رویکرد معطوف به مسائل اجتماعی در چند رمان مشابه دیگر در این سال‌ها دنبال می‌شود مثلا عباس خلیلی، سه کتاب می‌نویسد به نام‌های «روزگار سیاه»، «انتقام» و «اسرار شب» که مشحون از مسائل اجتماعی زمانه‌اند؛ همزمان یحیی دولت‌آبادی «شهرناز» را می‌نویسد و نویسنده‌ای اجتماعی‌نویس‌تر از بقیه، به نام احمدعلی خداداده تیموری دو رمان «روز سیاه کارگر» و «روز سیاه رعیت» را می‌نویسد که چنانکه از نام این رمان‌ها هم پیداست نویسنده در آن به جای آنکه قهرمان روایتش را از اشراف و سلاطین برگزیند از میان کارگران و توده رنجبر مردم برمی‌گزیند تا بدین‌وسیله زمینه برای پرداختن به امور و مسائل اجتماعی مردم برای نویسنده هموار‌تر باشد؛ رویکردی که ‌بی‌تردید حاصل مشروطیت است در درازمدت. نویسنده خود دراین‌باره تصریح داشته‌ است که: «تاکنون کتابی که مجموعه زندگانی یک نفر دهکان صحرایی مشروحا باشد دیده نشده، بر خلاف از هر متمولی ... هزاران راست و دروغ ساخته و پرداخته و مجله‌ها منتشر نموده‌اند و اگرچه غرض ما تاریخ‌نویسی نیست بالطبع بعضی وقایع مهمه که بوده اختصارا نوشته خواهد شد، زیرا که در ایام انقضای عمر‌‌ همان رنجبر این وقایع روی داده.»
منبع: تاريخ ايراني

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها