ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
از لای پرده باغچه را نگاه کرد. کاش کسی بود کمکش میکرد نسترن را بکارد. آن پیت حلبی سنگین را حتا نمیتوانست جابهجا کند تا چه رسد که بخواهد زخمیاش کند یا برایش چاله بکند. کاش اقلاً یک بیل داشت. اگر داشت یک کاریش میکرد. با بیلچه که نمیشد چالهیی به بزرگیِ آن پیتِ حلبی بکند.
وقتی از مرد پرسید: «باغباناید؟» یک دفعه یک زن چادری پشت سرِ مرد پیدا شد. اصلاً نفهمید کی آمد. از آن چادرهای گُلدار پوشیده بود. همانهایی که مادرش وقت نمازخواندن سرش میکرد. آن چادر سفید با گُلهای صورتی و آبی بعد از شهید شدن برادرش شد یک سفرهی قند، دو تا دَمکُنی و چند تا دستگیره. نمازخواندن مادرش از روزی شروع شد که پسرش به جبهه رفت و روزی که خبرش را آوردند تمام شد. بعد هم تمام باغچهی بزرگ حیاط را کوکب کاشت. کوکبهای آتشین. از روی تراس عین دشتی پُر از خون بود. شاید برای همین بود که پدرش یک روز صبح قبل از این که کسی از خواب بیدار شود همهی کوکبها را از ریشه درآورد و توی کوچه ریخت.
صفحه 119/ پرسه در حوالی داستان امروز 2/ حسین سناپور/ نشر تجربه/ چاپ اول/ سال 1391/ 200 صفحه/ 8000 تومان
نظر شما