فلسفه معمولاً بهعنوان یک فعالیت انفرادی در محیطهای دورافتاده به تصویر کشیده میشود؛ کلبهای در کنار فلات، فضای خالی در وسط جنگل، غاری در دامنه کوه، یا این روزها، یک صندلی گهوارهای در ایوانی در یک شهر دانشگاهی منحصربه فرد. یقیناً برخی از متفکران بزرگ (از جمله ویتگنشتاین، هایدگر و نیچه) مسئول ترویج این اخلاق روستایی بودند. اما حتی آشنایی سطحی با تاریخ فلسفه غرب نشان میدهد که شهر عملاً شرط لازم برای امکان انجام کار نظری بوده، کاری که ممکن است در ادامه در مکانهای دیگر و کمتر شلوغ انجام شود.
شاید ذکر اهمیت حیاتی آتن برای تولد فلسفه باستان با سقراط، افلاطون و ارسطو کافی باشد یا شیوهای که فلسفه مدرن در لندن با بیکن، در پاریس با دکارت و در آمستردام با اسپینوزا آغازیدن گرفت. همچنین ریشههای عمیق پراگماتیسم آمریکایی در نیویورک را نباید از یاد برد، جایی که ویلیام جیمز اولین سالهای زندگی خود را به عنوان یک کودک کنجکاو و جان دیویی آخرین سالهای زندگی خود را به عنوان یک استاد محترم در آن گذراندند.
این ارجاعات زندگینامهای بیاهمیت نیستند، بهویژه اگر یکی از اساسیترین باورهای پراگماتیسم را بپذیریم: ایدهها در خلأ عمل نمیکنند. ایدهها در موقعیتهای خاص به انسانها پاسخ میدهند و به آنها وابستهاند. ایدهها نه به دلیل منطق تغییرناپذیرشان بلکه به این دلیل غالب میشوند که در محیط اجتماعی موجود قرار دارند.
بنابراین صحبت از «فلسفه شهری» کمی گمراهکننده یا حتی زائد است. آیا فلسفه همیشه بهشکلی پیشینی شهری نیست؟ آیا به کار بستن چنین اصطلاحی میتواند کمکی کند؟ اصطلاح فلسفه شهری نشان میدهد که انواعی از فلسفه وجود دارد که شهری نیستند یا اینکه خود شاخهای در حوزهای بزرگتر است.
جالب اینجاست که فلسفه مدرن نسبت به ظهور شهر مدرن چندان اشتیاقی از خود نشان نداد. در قرن هجدهم، زمانی که پاریس به عنوان پایتخت جهان شروع به شکلگیری کرد، شخصی را در آن پرورش یافت که بعدها اثبات کرد پرشورترین منتقد آن است. ژان ژاک روسو در جوانی بدون پول، موقعیت، تحصیلات و شهرت قدم به این شهر گذاشت. اما او به زودی شروع پایش به برخی از شیکترین سالنهای شهر باز شد، جایی که با برخی از برجستهترین روشنفکران نسل خود طرح دوستی ریخت. ستاره فلسفی او طی سالهایی که در پاریس زندگی میکرد شروع به طلوع کرد.
همزمان با شهرت روسو، بیزاری عمیق او از شهر نیز به وجود آمد: «روش زندگی در پاریس در میان مردمی پرمدعا، چندان به مذاق من خوش نیامد. سخنان ادیبمآبانه، صراحت اندک آنها در نوشتههایشان، و اهمیتی که برای خود در دنیا قائل بودند، برای من بسیار نفرتانگیز بود. نرمی، گشادهرویی و صراحت را در رابطه حتی با دوستانم بسیار کم یافتم. من که از این زندگی پر از هیاهو بیزار بودم، مشتاقانه آرزوی اقامت در روستا را در سر پروراندم.»
روسو در نامه ای به دنیس دیدرو، که به دوستی آنها پایان داد، نتیجه میگیرد: «در روستا است که انسانها یاد میگیرند چگونه به بشریت عشق بورزند و به آنها خدمت کنند. تنها چیزی که بشردر شهرها میآموزد تحقیر آن است.»
رمانتیکها به رهبری فیلسوف و شاعر «یوهان گوتفرید هردر»، میراث روسو را با در نظر گرفتن حومه شهر به عنوان عدنی که بشریت را از جهنم وجود شهری نجات میدهد، ادامه دادند. در این دوران، نابغه منفرد به عنوان ناجی تودهها تلقی میشد. «آیا انسان بهتر از شهر نیست؟» این سؤالی است که رالف والدو امرسون از خوانندگان خود میپرسد.
آنچه در این خط فکری در خطر بود، چیزی بیش از یک انتخاب زیباشناختی در مورد محیط برخی از کتابها و آثار هنری قرن نوزدهم، یا حتی یک انتخاب اخلاقی در مورد محل اقامت ترجیحی چند روشنفکر ممتاز بود. موضوع اصلی سیاسی بود.
در میان متفکران آن سالها، از روسو گرفته تا هگل، نقد شهر صرفاً با شیفتگی پاستورال همراه نبود. اغلب ایدهای که در تقابل با شهرسازی مطرح میشد، ناسیونالیسم بود. دولت مستقل مدرن تماماً خشم فلسفی بود، در حالی که این کلانشهر اغلب بهعنوان آسیبی جانبی جامانده از انقلاب صنعتی تلقی میشد.
دولت-ملت زمانی ایده جدیدی بود که روسو، هگل و همفکرانشان وجود آن را عقلانی کرده و خیزش آن را پیشبینی کردند. امروز، کل زمین بر اساس ایدئولوژی آنها قطعهبندی شده است. اما این تبدیل گسترده نظریه به واقعیت چندان خوشحالکننده نیست. فقط رودخانههای خونی را به یاد بیاورید که هرگاه مرزی یا مردمی مانع این پروژه سیاسی غیرقابل توقف میشود، به راه میافتد.
تشخیص تفاوت میان منطق شهر و دولت دشوار است. اگرچه از نظر جغرافیایی شهر معمولاً فقط یک لکه بر روی نقشه کشور است، اما از نظر فلسفی این دو جهان از هم جدا هستند. به عنوان مثال، توجه کنید که چگونه دولت-ملت مدرن به عنوان سپر عمل میکند. این کشور نه تنها عناصر خاصی (شهروندان) را در داخل مرزهای خود شامل میشود و از آنها محافظت میکند، بلکه دیگران (پناهندگان) را نیز طرد و ترک میکند.
در مقابل، شهر تمایل دارد به عنوان منطقهای عمل کند که تداعیها و تعاملات بین بسیاری از عناصر (ایدهها، کالاها، مهارتها، افراد، علایق، ثروتها، آرزوها، حساسیتها، ایدئولوژیها، حماقتها) را تسهیل میکند. حداقل در تئوری، شهر ظرفی برای زندگی نیست، بلکه نقطه ملاقات آنهاست.
بسیاری از فیلسوفان صرفا به دلایل سیاسی به شهر دست رد نزدند. دلیل اصلی برای آنها معرفتشناختی بود. به پیروی از کانت، آنها ترجیح میدادند به جای محلی، جهانی یا کلی فکر کنند. آنها فرض میکردند کار آنها رمزگشایی از اصول عقل انسانی است که قرار نیست از مکانی به مکان دیگر تغییر کند.
به همین خاطر بود که در اواخر دهه 1970، هانا آرنت میتوانست در آپارتمانش در سمت غربی منهتن بنشیند و بپرسد: «وقتی فکر میکنیم کجا هستیم؟» پاسخ او این بود: «هیچ جا.» و این پس از آن نوشته شد که آثار درخشان در انسانشناسی و نظریه انتقادی (از جمله آثار دوست خوبش والتر بنیامین) قابلیت تفکر محلی را نشان داده بود.
تبعید فلسفه از شهر تا به امروز همچنان درگیر اندیشه شهری ماست. فلسفه معمولاً در غیرمنتظرهترین مکانها، دور از محیطهای آکادمیک حرفهای ظاهر میشود. به عنوان مثال، در اوایل قرن بیستم هنری میلر نوشت: «در خیابان میآموزید که انسانها واقعاً چه هستند. در غیر این صورت، یا پس از آن، آنها را اختراع می کنید. آنچه در خیابان نیست، دروغ است، چیزی مشتقشده، یعنی ادبیات.»
حتی امروز، شهری مانند نیویورک به خودی خود یک دستگاه سقراطی بسیار کارآمد است. این ماشینی بیرحم، کنایهآمیز، اما در عین حال خیرخواه است که قرار است ساکنانش را از احساس یقین، خودبزرگبینی و ادعای دانش نهایی محروم کند.
این مقاله ترجمه خلاصهای است از منبع زیر:
https://archive.nytimes.com/opinionator.blogs.nytimes.com/2015/07/06/metrosophy-philosophy-and-the-city/
نظر شما