سه‌شنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۰ - ۱۰:۴۰
سبکی نوپدید و ارزنده از گونه‌ای اسلوب تاریخ‌نگاری اومانيستی/ از قصه‌گویی تا تاريخ‌نگاری

«حماسه‌ی بابک خرمدین» يک ضبط متفاوت و پر از نماد و نوا از یک برهه‌ از تاریخ ايران، نونگاشته‌ای‌ آهنگین و قصه‌وار از یک رویداد و شخصیت در گفتمان حماسی تاریخ با تمام ويژگی‌های شورانگيزی است كه در قلم و ادبيات روايی منصور یاقوتی به تصویر کشیده شده است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- نسیم خلیلی: «حماسه‌ی بابک خرمدین» را منصور ياقوتی نوشته‌ است؛ يك ضبط متفاوت و پر از نماد و نوا از یک برهه‌ از تاریخ ايران، نونگاشته‌ای‌ آهنگین و قصه‌وار از یک رویداد و شخصیت در گفتمان حماسی تاریخ با تمام ويژگی‌های شورانگيزی كه در قلم و ادبيات روايی منصور یاقوتی، به عنوان یک داستان‌نویس اجتماعی‌گرا، پيش از اين نیز می‌شد سراغ گرفت: نثری ابريشمين، تشبيه‌هايی طبيعت‌گرايانه و جزیی‌نگر، دقتی جامعه‌شناختی، انسان‌شناسانه و اخلاق‌مند و تمایلی شگفت به اندرزنامه‌نویسی گویی برای ترسيم جهاني آرماني در پس روایت، و این بار در بستری که داده‌هایی از تاریخ برای نویسنده فراهم آورده‌ است، بستری ناظر بر فراز و فرود زندگی، رویکردها، انديشه‌ها و تعاملات اجتماعی و مبارزاتی یک پارتیزان ناکام اما با عقبه، در تاریخ جنبش‌های ضد عرب ایران، ابن مقفع، بابک و مازیار و غیره...

یاقوتی پیش از این خود در جایی تصریح داشته‌ است که نویسندگی و قصه‌نویسی را از مادرش دارد، وقتی که در کودکی، افسانه‌های محلی کلیایی را در گوش او زمزمه می‌کرده‌ است، او بعدها پرهیب خاطرات این زمزمه‌ها را در قالب چند کتاب معطوف به فرهنگ عامه و از آن جمله کتاب افسانه‌های کردی، مکتوب می‌کند و به این ترتیب، افزون بر يك داستان‌نويس دغدغه‌مند مردم‌گرا، تبدیل می‌شود به یکی از پاسداران و خدمتگزاران فرهنگ عامه‌ی زادگاهش، کرمانشاه. این افسانه‌ها، این دغدغه نگهداشت فرهنگ عامه و نمادهای زندگی اجتماعی، تاریخ مردم و گفتمان حماسی در پیوند با عشق شگرف او به انسانی که مبارز و یاغی‌ست، در روایت او از بابک خرمدین نیز به روشنی و شاید پررنگ‌تر از هر روایت دیگری، خود می‌نمایاند و از این رو می‌توان به ضرس قاطع تصریح داشت که حماسه‌ بابک خرمدینی که منصور یاقوتی نگاشته‌ است، افزون بر آنکه یک رمان تاریخ‌مند متکی بر منابع و ارجاعات گاه و بیگاه تاریخی‌ست، یک دایره‌المعارف غنی و مخاطب‌پسند از فرهنگ عامه، جغرافیای فرهنگی و منبعی مردم‌شناسانه هم به شمار می‌رود با چشم‌اندازهایی از گویش، پوشاک، مثل‌ها و متل‌ها، ادبیات، موسیقی، زمزمه‌ پرندگان، عطر برگ درختان و همچنین نماهایی از خرده‌فرهنگ‌ها و خرده‌گفتمان‌های کرداری جامعه‌ کهن تاریخ ایران با بازگشت‌هايی به فرهنگ اساطيری، گنجينه‌ نقالی و مكتوبات شاهنامه‌ای، رهيافتی كه يادآور كوشش ارزنده‌ منصور ياقوتی در تدوين حماسه‌های مردم‌نوشت كهن فرهنگ كردی و از آن جمله شاهنامه‌ کردی موسوم به برزونامه نيز هست.

یاقوتی در این روایت در واقع سبکی نوپدید و ارزنده از گونه‌ای اسلوب تاریخ‌نگاری اومانيستی، عاطفی، طبیعت‌گرا، موسیقیایی، كودكانه، قصوی و نمادين را نيز به منصه‌ ظهور می‌رساند كه در نوع خود بی‌همتاست، روايتی از تاريخ كه در قالب قصه‌ای از زبان يك مادر، زنی فيلسوف‌وش و دانا به ظرايف قصه‌ها، زنی که گویی يادآور مام وطن است، روايت مي‌شود، در حالی‌که مخاطب او همگان و حتی كودكان‌اند، كودكانی كه نويسنده در جای‌جای روايت تاريخی خود آنها را نيز به ميدان تاريخ‌نگاری انسان مدار و قصه‌گوی خويش فرا مي‌خواند چونان كه پرنده‌ها، زنان و مادران، رودها، كوه‌ها، علفزارها، سازها، تنبورها و شمشال‌ها، نان‌ها و كلوچه‌ها و شعرهای عاميانه را نيز به اين شكوه روايی دعوت می‌كند كه در تمام مدتی كه خواننده‌ يك روايت تاريخی هستی، هيچ ملالی از اين تفصيل و تطويل بر گرده‌ جانت حس نكنی. اينكه اين نگرش عاطفی چقدر در روايت بيطرفانه و مستند از تاريخ رواست يك نكته است و اينكه نويسنده تاريخ را با زبردستي به قالب قصه و فرهنگ عامه و در نتیجه پسند مخاطب عام برده‌ است، نكته‌ای ديگر.

شايد بهتر باشد برای فهم زبان روايت تاريخمندی كه ياقوتی نوشته‌ است، قبل از هر چيز نقبی بزنيم به پايان روايت كه به شيوايی، زبان و رويكرد روايي كتاب را بازنمايی می‌كند وقتی بانوی قصه‌گو، كه احتمالا يادآور مادر افسانه‌گوی نويسنده، يادآور همه‌ زنان كرد قصه‌گو بر بالين و گهواره‌ كودكان باشد، اينگونه سخن سر مي‌دهد:
«امشب می‌خواهم يك قصه‌ی بلند كه تا پايان زمستان ادامه پيدا كند، براي شما بگويم. به مردم بگوييد هركه مي‌خواهد اين قصه را بشنود، با خودش چيزي بياورد: مشتی كشمش و گردو، كاسه‌ای بادام، تعدادی تخم‌مرغ، روغن، تخمه‌ی كدو، بژي... تا من هم قصه‌اي برايتان بگويم از يك پهلوان هم‌طراز رستم... فرزند ده‌ساله‌ي او كه چشمانش از شوق و شگفتی می‌درخشيد طاقت نياورد و گفت: - مادر! من نام قصه را مي‌دانم! مادر دستي بر سر فرزندش كشيد و گفت: -بگو تا جيبت را پر از كشمش و گردو كنم. فرزند قصه‌گو رو به مردم گفت: -حماسه‌ي بابك، اسطوره‌ی ايران‌زمين!»

اين مادر قصه‌گو يادآور آن مادر نمادين ايرانی‌ست كه راوي در صفحات آغازين كتاب به او اشاره مي‌كند، وصفش می‌كند و به او می‌بالد:
«تبار مادری‌ام به یکی از دودمان‌ها و خاندان‌های قدیم ایران می‌رسد، همین است که چنان نجیب و باشخصیت و برومند و بلندبالاست و در رفتار و خوی و خصلت به شاهزاده‌خانم‌های بافرهنگ می‌برد. در هیچ خانه‌ای به اندازه خانه ما کتاب‌های جلدچرمی با اوراقی از پوست آهو وجود ندارد... این همه افسانه که مادرم بلد است تاریخ ایران را در سینه دارد از نبرد گردآفرید با سهراب، رزم رستم و اسفندیار، داستان کاوه آهنگر تا برسد به رزم فرود و دلیری‌های شاپورشاه با همین اعراب وحشی و بی‌فرهنگ.»
اين همه اشاره موكد نویسنده به گنجینه‌های سفاهی و مکتوب، به كتابها، چقدر يادآور آن جهان‌بينی كتاب‌مدارانه‌ای‌ست كه ياقوتی در قصه‌های ساده‌اش از رنج و اندوه دهقانان و رعايا در روايت‌هايش بازتاب می‌داده‌است، روايت «آقای اميدی» مثلا، در مجموعه‌داستان «با بچه‌های ده خودمان»، و احمدعلي قصه، كه شاگرد غيور كلاس است كه از سر فقر، درس را رها می‌كند اما وقتی در حروفچينی كارگر مي‌شود، مريد كتاب است:

«پرسيدم: از احمدعلی چه خبر؟ اردشير با قاطعيت و لحن خشني كه يك دهقان دارد گفت: رفته شهر... تو چاپخانه‌اس... كارگر حروفچينيه. و از بغل دستش كتابي را به من نشان داد كه تصوير مردی رويش كشيده‌شده‌بود كه پيشانی پهن، سبيل‌های كلفت آويزان، بيني نوك‌برگشته و چشمان متفكر و مصممی داشت و استخوانبندی صورتش مثل فولاد محكم بود و فك‌های قوی داشت و نگاهش به دوردست‌ها خيره شده‌بود. اردشير گفت: اين كتاب را احمدعلی برايم فرستاده... سپرده كه آن را با دقت بخوانم و بفهمم.»
اين كتابی كه ياقوتی با اين طرح جلد شورانگيز در قصه‌اش از آن حرف می‌زند، آيا همين روايت حماسي دلكشی نيست كه با مرارت فراوان در مجلدی نفيس و قطور در بيش از هشتصد و هفتاد صفحه قلمی‌اش كرده‌است تا حماسه‌ بابک خرمدین را با بهره از متون و منابع و حافظه‌‌ای تاریخی به گوش مردم عامه برساند؟ كتابی كه هم تاريخ و هم ادبيات و هم فرهنگ اساطيری است.

تاريخ، مثل و متل، نان و كلوچه
يكي از جلوه‌های فرهنگی تامل‌برانگيزی كه نويسنده در بستر روايی حماسه بابك خرمدين بدان می‌پردازد و اثرش را به دايره‌المعارفی درخشانی از فرهنگ و زندگی روزمره تبديل می‌كند، اشارات گاه و بيگاه آدم‌های روايت به ضرب‌المثل‌هاست كه در زير به چند نمونه از آنها اشاره مي‌كنم كه زيبايی و مخملی بودگی نثر و ادبيات نويسنده را در روايتش نشانتان بدهد، و البته كوشش سترگی که او برای نگهداشت مثل‌ها در این روایت بروز می‌دهد:
«بابک با صدای بلند گفت: نظر پیران قوم همیشه محترم بوده و خواهد بود. یک ضرب‌المثل قدیم کردی کرمانشاهی می‌گوید: «اگر پیر نیرین، بچین بسنین.» همهمه‌ی آفرین، زنده‌باد، درود لحظاتی صدای بابک را قطع کرد. بابک گفت: «معنی ضرب‌المثل این است: اگر پیر ندارید بروید بخرید! می‌خواهد بگوید که هر پیری در واقع ارزش جواهر دارد. منظور تجربه و خرد و فهم پیران خردمند و دنیادیده و برابری‌خواه است.»
و باز در جایی دیگر:
«مادر ضرب‌المثلی کردی بر زبان آورد: «آو، نمونه سوزی‌یه» یعنی آب، نشانه‌ایست از خرمی و سرسبزی»
و همچنین در جایی دیگر:
«ضرب‌المثلی قدیمی می‌گفت: «زمسان شویگ/پیران تویگ» یعنی زمستان یک شب و پیران هم یک تب»
این رویکرد که بازگوکننده‌ فرهنگ اخلاقی و گنجینه‌ معنوی و روانشناسی اجتماعی در تاریخ است، با اشارات نویسنده به نان‌ها و کلوچه‌های محلی، لباس‌ها و پوشش بومی، و همچنین درمانگری سنتی، فربه می‌شود تا بیش از پیش بتوان بر این نگره مهر تایید زد که ما در این کتاب با گنجینه‌ای فرهنگی روبه‌روییم، تاریخی جزئی‌نگر و مردم‌محور که درصدد درجا زدن در جزئیات تاریخ نظامی و زندگی صرفا نخبگان نیست؛ از آن جمله اشاره‌ی نویسنده به کلیره که نان شیرمال چرب با روغن حیوانی‌ست، نانی که مردم محلی هنوز هم می‌پزند و می‌شناسندش و گویی از تاریخ آمده‌ است، در این روایت مزه‌ها، صداها، قصه‌ها همه یادآور انسان‌اند در سیری تاریخی؛ از آن جمله نویسنده وقتی دارد از زمزمه‌ جشن نوروز در آستانه‌ حمله‌ی‌ اعراب حرف می‌زند، به کلوچه‌ خانگی قدیمی همچنان متداولی اشاره می‌کند به نام بژی با معنای نمادين «زندگی كن»، بخوانيد:
««نوروزگل» یا «گل حسرت»، با رنگ‌های نادر طلایی و مهتابی و کبود، در بیشه‌زارها و دشت‌ها و تپه‌ها، از زیر قشر نازک برف برآمده و از پیش، نوروز سلطانی یا نوروز جمشیدی را محجوبانه آوا می‌داد. زیر سلطه عرب، مردم، باشکوه‌تر از هر سال نوروز را جشن گرفته و مراسم عید را با ابتکارات نو، افروختن بوته‌های آتش بر پشت‌بامهای کاهگلی، رنگ کردن تخم‌مرغ با رنگ پوست پیاز و زعفران، و زن‌ها در کنار تنور پر از آتش یا بر ساج از خمیری که در شیر و شکر و آب خوابانده و گذاشته‌بودند ور بیاید، کلوچه‌های خوشمزه‌ با نام بژی درست می‌کردند كه بژی غير از كلوچه، معنی آن به زبان كردی كرمانشاهی اين است: زندگی كن!»
پاره‌گفتاری که افزون بر اینکه داده‌هایی از فرهنگ عامه و زندگی روزمره و خوراک و آداب مردم را آبستن است، روحیه‌ی مبارز و متکی به زندگی و شادی مردم را نیز در تاریخ ایران بازنمایی می‌کند چیزی که تلویحا گونه‌ای آموزه و الگو برای زندگی پرمخاطره‌ی انسان امروز نیز هست.

در ادامه نويسنده به پوشش قديمی زنان كرمانشاه، و از آن جمله مثلا «ماشته» اشاره مي‌كند و در قالب این روایت آن را ترسیم:
«دو تا پیرزن همراه با بسته‌های بزرگی که روی سربندهایشان داشتند و کیسه‌هایی که با دست حمل می‌کردند، هر دو ماشته به کول با پیراهن‌های بلند سرمه‌ای رنگ، یکی بلندقد و رشید و دیگری قدکوتاه و هر دو سپیدمو به پیش می‌آمدند که ماشته یعنی شنل، که در غرب ایران زنان میانسال به بالا بر دوش می‌افکنند.»
نويسنده بعدتر به کلمه‌ «میمکه» اشاره می‌كند که در گویش کردی کرمانشاهی به عمه در مفهوم عام کلمه اطلاق می‌گردد. و به این ترتیب با نشاندن کلمات محلی در زبان گویشوران قصه‌اش، روستاییان را با روایت تاریخمندش همدلتر می‌کند.
همچنين در جای دیگر، نویسنده به کلمه‌ «چپله‌ریژان» اشاره می‌كند كه در گويش محلي به معنی كف زدن شادمانه با هم است و از اين رهگذر می‌توان به صداي زمزمه‌های آهنگين و موسيقيايي اين كتاب درغلطيد، که به راستی این اثر یک اثر سرشار از صدای ساز و نواست.

از تنبورنوازی تا مورچه‌های بخيه‌بند
خواننده‌ این روایت از همان صفحات آغازین درمی‌یابد که با کتابی موسیقیایی روبروست از همان آغاز که نویسنده مخاطب را به مواجهه با موسيقي شورانگيز كردی دعوت می‌کند وقتی كه با تنبورنوازی بابك در كنار پيري فرزانه تنبور می‌نوازد، تنبورنوازی نمادینی که به همراهی و پايكوبي اسبان می‌انجامد:
«چه بنوازم؟کاوه آهنگر، سیمرغ چاره‌گر...جلوشاهی...سوارسوار؟ {...} بابک با ستایش اهورامزدا و زرتشت و مزدک و شروین، تنبور را به فغان درآورد. پرنده‌های روی درخت آلبالو به گوش ایستادند و اسب‌ها هم گوش تیز کردند. تنبور، از دمیدن روح در پیکر نخستین انسان و از خلقت آدم آغاز سخن کرد و روایت یارسان را از به وجودآمدن انسان بازمی‌گفت. بابک چنان سر بر ساز تنبور فرود آورده‌بود گویی روحش با روح تنبور یکی شده. وقتی به سوارسوار رسید، اسب‌ها به خروش افتاده و خرناس آغازیده، در حالی‌که پا به پا می‌کردند و یال می‌افشاندند، از شیب دره به سمتی که پیر و بابک بر سنگها نشسته‌بودند، سم بر خاک نهادند. اسبی چنان شیهه کشید و از سوز جگر نالید که بابک هم نتوانست سر از روی کاسه تنبور برندارد.»
و شما با اين توصيفات زنده مي‌توانيد صداها را بشنويد، گله‌ اسب‌ها را ببينيد، و بعدتر صداي آهنگ چمری را بشنويد كه نويسنده با دقتي عالمانه در پاورقی درباره‌اش چنین می‌نویسد: «چمری آهنگ مرگ است که همراه با سرنا و دهل و با تشریفات خاص در سوگ بزرگان نواخته میشود.»
و شمشال‌نوازي كه موسيقی‌درمانی كهن مردم كرد است با سازي كه يك ني فلزي‌ست كه بر بالين بيمار عموما نواخته می‌شود و همه‌ اينها پيوند می‌خورد به صدای سرنا و دهل و رقص كردي، بخوانيد شكوه توصيف اين صداها را، نواها را، رقص نور و رنگ‌ها را در دل حماسه:
«پسر و دختر جوانی نزد بابک دویدند. پسر گفت: سردار بابک! جوان‌ها می‌خواهند برقصند. اشاره به محوطه‌ی فراخی کرد، پیرامون درخت کهنسال بلوطی که هزاران پرنده بر روی آن ماوا داشتند. زیر درخت بلوط جوان‌ها، دختر و پسر، خود را برای رقص آماده می‌کردند. سرنازن و دهل‌زن که هر دو دوم (بر وزن بوم یا روم، لوری، لولی، کولی) بودند، بلندقد و سبزه‌رو و با لباس محلی کردهای کرمانشاه و منطقه سئنه از اینکه توانسته‌بودند سرنا و دهل را سالم به آن سوی رود برسانند، بسیار خوشحال بودند و سبیلهای بلندشان که به بال قرقی شباهت داشت، از شعف تکان می‌خورد. جوان‌ها از دور، زیر درخت، برای بابک دست تکان دادند. بابک رو به دختر و پسر جوان گفت: یاران! ما که در حال جنگ نیستیم، تا آنجا هم که ممکن باشد از جنگ و خونریزی پرهیز می‌کنیم. ما مردمانی کشاورز، صلح‌دوست و وطن‌پرستیم. میهن خود را برای این دوست داریم که میهنی باید داشته‌باشیم تا در آن گندم بکاریم و در چراگاه‌هایش حیوانات بی‌زبان را پرورش دهیم.»

و در نهايت اشاره‌ نويسنده به درمانگری كهن، كه بخش مهمی از زندگی فرهنگی و روزمره‌ مردم است در تاریخ، که چه معلومات ريزی می‌دهد از فرهنگ عامه در مواجهه با درد و جراحت، كه برخاسته از هر جنگ و ستيزی است:
«در آن روزگار یعنی در اواخر قرن دوم هجری تقریبا هر درد و زخم و بیماری را با داروهای برگرفته از طبیعت می‌خواستند مداوا کنند... برخی بخیه‌ها را از طریق مورچه بخیه‌بند بخیه می‌زدند، به این ترتیب که پزشک دستور می‌داد تعدادی مورچه درشت و سیاه که مورچه بخیه نامیده می‌شدند بیاورند، با دست یا انبر یا منقاش، مورچه‌ای را می‌گرفت و سرش را، یا دهانش را، به دو جداره‌ی روده به عنوان مثال نزدیک کرده و مورچه دو جداره روده را می‌گزید و شاخک‌هایش را فرو می‌برد و قفل می‌کرد، طبیب سر مورچه را با مهارت قطع می‌کرد. به همین روش بخیه ادامه داشت. اما گاه، این بخیه‌ها پاره میشد یا شاخک‌های مورچه خود عامل عفونت میشد.»



مرغ حق، حشره‌ آب‌زلال‌كن و فلسفه خرمدینی

اما افزون بر فرهنگ عامه و زندگی مردم، نويسنده حيوانات را، پرنده‌ها را، مرغ حق را، خروس و اسب را نيز به ميدان تاريخ‌نگاری خويش فرا مي‌خواند، گويی همه‌ این صداها، زمزمه‌ها، نجواها و جوش و خروش‌ها، قرار است به مناسبتی صدای پس‌زمينه‌ روايت باشند:
«خروسی با صدای بلند یک دهن خواند. خروس‌های دیگر پاسخ دادند. اسبی شیهه کشید. یکدسته زاغ با هیاهوی اندوهبار خود به سمت باغهای دوردست رفتند. هزاران گاوانی، همراه با هم، همچون ابر سیاه توفان‌زده‌ای در آسمان پیچ و تاب خورده به سطح کشتزاران نزدیک شدند.» و نویسنده متعهدانه در پاورقی توضیح می‌دهد که «گاوانی» به گویش کردی کلیایی همان پرنده‌ موسوم به سار است.
و از همین رهگذر می‌توان بر این نگره پای فشرد که آوردن این پرنده‌ها با اسامی محلی به روایت، كوششی است تعمدی براي اينكه نويسنده جغرافيای فرهنگی روايتش را برای مخاطب خویش بازنمايی كند مثلا وقتی به لك‌لك‌ها اشاره می‌كند، به روشنی ذهن آن لك‌لك‌های سفيدبال مريوان را دور و بر درياچه‌ي زريبار مثلا، لك‌لك‌های روستاهای كرمانشاه را كه بر فراز سپيدارها، تيرچراغ‌برق‌ها در اطراف و اكناف زندگي آدميان آشيانه دارند، به ياد مي‌آورد گويي اين پرندگان كه امروز هم بال بر فراز شهرها و قصه‌هاي آدميان مي‌گشايند، از دوردست تاريخ تماشاگران رنج و مبارزه و اندوه انسان بوده‌اند.
«یک جفت لک‌لک از فراز سر جمعیت گذشتند که به سوی لانه‌ی بزرگ خود روی سپیدارکهنسال آبادی بروند.»

در جای ديگر نويسنده به مرغ حق اشاره ميكند و صدايش را به گوش قهرمان قصه‌اش بابك نيوشانده و از قول او سخناني مي‌گويد كه افزون بر اشاره به بافت طبیعی روستاهای ایران، براي اشاره به فرهنگ و گفتمان درويشي به كار مي‌آيد؛ در واقع نويسنده از رهگذر هر اشاره‌اي به پرنده و خزنده و چارپا و قصه و خوردنی و پوشيدنی، می‌خواهد فضايی براي تبيين محتوای اندزنامه‌ای-فلسفی پس‌زمينه‌ روايتش بسازد:
«مرغ حق در میان تاریکی درختان، از شاخه‌ای آویزان شده‌بود و می‌نالید: حق... حق...حق... بابک نیمی به شوخی نیمی به جد، اشاره به میان درختان کرد؛ به جایگاه ناپیدای مرغ و گفت: اهل حق واقعی همین مرغ است... می‌بینی! در عمق ظلمت، و در تنهایی، فریاد حق‌حق از گلویش بند نمی‌آید... کار خودش را می‌کند و راه خودش را می‌رود.»
اين رويكرد را بعدتر در اشاره‌ي بابك به حشره‌اي كه آن را حشره‌ی‌ آب‌زلال‌كن مي‌نامد نيز شاهديم وقتي كه راوي رفتار حشره را براي تبيين فلسفه و معرفت‌شناسی انديشگی خرمدينان به كار مي‌گيرد:
«افشين ابتدا دستهايش را شست. چند مشت به چهره پاشيد. آب گل‌آلود شد. ناگهان از گوشه‌اي يك «آب‌روشن‌كن» يا «آب‌زلال‌كن» جهت شفاف شدن آب با آن پاهاي نازك، حركات آكروباتيك خود را آغاز كرد. افشين محو كار حشره شد. حشره همين كه آب را زلال كرد رفت كه در لابه‌لاي پونه‌ها و سايه‌سارش آرام بگيرد. بابك هم غرق تماشاي حشره بود. افشين سر برداشت. نگاه‌هايشان يك آن، به مهر در يكديگر گره خورد. افشين سر خم كرد و چند مشت آب نوشيد {...} بابك خيلي حرفها داشت كه به افشين بگويد. مصلحت ايجاب مي‌كرد نگويد. گفت: -اين حشره آب‌زلال‌كن، بعد از زنبور عسل، شاه حشرات، كه در همه‌ي چشمه‌هاي دنيا زندگي مي‌كند، تمثيلي است از يك انسان خرم‌دين. باور بفرما سطح من سطح زندگي همين موجود لطيف است. چشمه‌اي با نام زمين وجود دارد كه ما مي‌خواهيم همگان از آن بنوشد و اگر در شبي تاريك با پوزه و سم‌هاي گرازي گل‌آلود شد، مي‌خواهيم روشن و زلال گردد.»

تاريخ‌نگاری اندرزگو:
و اين همه مويد آخرين وجه از اسلوب تاريخ‌نگاری ياقوتی است در اين كتاب كه به اجمال بر آن نيز پرتوی می‌اندازم، رويكردی معطوف به اندرزنامه‌نويسی یا اخلاقيات‌محوری، كه گویی در بازگويی‌اش در لابلای اين روايت، هدفی آرمانی و غايی از سوی نویسنده دنبال شده‌ است، مثلا پاره‌گفتارهای زیر که هر یک به مناسبتی و از زبان قهرمان اصلی و یا دیگران روایت شده‌است و عموما باری اندرنامه‌وار دارد:
«انسان‌ها مختارند که چگونه زندگی کنند. آزادی مذهب، آزادی عقیده، آزادی انتخاب محل سکونت، آزادی اندیشه حق انسان است. عقیده ما خرمدینان پیروان راه مزدک خیلی ساده است اینکه زمین و همه‌ی ثروتهای خدادادی متعلق به همگان است. هرکسی حق دارد به اندازه نیاز و احتیاجاتش که به افزون‌خواهی منجر نشود، از ثروت همگانی استفاده کند. این یکی. دیگر اینکه هیچ قومی با زور و اسلحه سرزمین دیگر را اشغال نکند و مردمان را به کنیزی و برده‌داری نکشاند. اینکه قومی می‌خواهد ریش بتراشد و سبیل بگذارد، یا نوع خاصی لباس بپوشید حق شخصی است و آزاد است.»
و باز در جای دیگر:
«درویشی در معنای واقعی کلمه خدمت به آفریدگار زمین و آسمانها و خدمت به موجودات زنده است، بخصوص به موجوداتی که توان دفاع از خود را ندارند. اگر بتوانی جان حتی یک انسان را نجات بدهی، یا گرسنه‌ای را غذا و تشنه‌ای را آب، درویش هستی. با ریش و پشم گذاشتن و تنبورزدن درویش نخواهی بود. درویشگری این است نواله‌ای در دهان گرسنه‌ای بگذاری...»
و باز این پاره‌گفتار:
«فرق دیو و آدم مشخص است هرکه مردم‌آزاری کند دیو است.... هرکه دستش به خون موجود بیگناهی آلوده بشود، دیو است خداوند خودش انسان و درخت و پرنده و جانوران را آفریده. دیوها آفریده خداوند را از بین می‌برند.»

و همچنین:
 «هر بزرگی که در تاریخ مانده، بزرگی کرده. مردم از او بزرگی دیده‌اند. بزرگی در عمل است نه در گفتار. خیلی‌ها می‌پندارند، انسان‌ها بر پایه عقایدشان بزرگ می‌شوند، خیر! بزرگی در بازی‌های کلامی نیست. هر اندیشه‌ای تا آنجا محترم است که در خدمت انسان، طبیعت، زمین و موجودات زنده باشد، یک موش هم حق زندگی دارد. به نام یک عقیده نباید حق زندگی را از دیگری گرفت.»
روایت‌هایی که کتاب یاقوتی را به کلیات سعدی به بوستان و گلستان مانند کرده‌ است؛ و این همه با رویکرد تامل‌برانگیز نویسنده برای پیراستن اثرش از تمایلات راسیستی و ضدعرب، به اوج می‌رسد، کوششی که نشان می‌دهد در این کتاب نه فقط با نویسنده‌ای قصه‌گو و ادیب، عاطفی و ژرف‌انديش بلكه با نویسنده و تاریخ‌نگاری واقع‌پرداز و اندیشمند روبه‌روييم كه يكطرفه به قاضی نمی‌رود:
«اعراب همگی بد نیستند. افراد دانشمند و پارسا، مردمان زحمتکش و ضدجنگ، مردمانی که به سود ایرانیان و به دلیل اینکه جانب ما را گرفته‌اند و سال‌هاست در سیاه‌چال‌های صحراهای عربستان بینایی خود را از دست داده‌اند زیاد دارند... مگر در میان ایرانیان همگی خوبند؟ چه کسی یزدگرد نگونبخت را به قتل رسانید و این روزگار را به وجود آورد؟ ماهوسوری! مرزبان ایرانی! تاریخ ایران بانو سرشار از خیانت خودی‌هاست. برای هیچ آدم می‌فروشند. کسانی که همزبان و هم‌دین ما هستند! آدم شرافتمند همه‌جا هست. عرب و ایرانی و چینی و رومی ندارد آدم بی‌شرف هم همینطور. من سغدی‌ام اما طرفدار بابک خرمدین. چرا؟ چون بابک ثروت و زندگی و آب و زمین را برای همگان می‌خواهد. ابوذرغفاری هم به خاطر دفاع از عدالت اجتماعی تبعید شد و سر از بیابان‌های بی‌آب و علف و شوره‌زارها درآورد.»

جهان‌بينی رويايی كودكان در تاريخ و امروز
و حسن ختام اين معرفي را اختصاص بدهيم به كودكان روايت كه چقدر در اين روايت درخشان‌اند، كودكانی كه شايد ترجمان جهان‌بينی معصومانه‌ آرزوكردنی نويسنده براي نوع انسان‌اند:
«در یکی از کوچه‌های آبادی «الی‌پی» نزدیک کوه بیستون تعدادی کودک، دختر و پسر، را دید هفت تا ده‌ساله که با هم بازی می‌کردند و ترانه‌ای می‌خواندند. بابک نام خود را از دهان کودکان شنید که می‌خواندند. {...}وقتی از کدخدا معنی سروده را پرسید و کدخدا ترجمه کرد که: بابک، راهش روشن است. هواخواه حقوق زنان است. چراغ روشن ایران زمین است. کیخسرو دوران است. راه راست راه بابک است. بابک دون مزدک است، کنجکاو شد ببیند کودکان بابک را می‌شناسند –دخترکوچولو می‌دانی بابک کیست؟دختر کمی مکث کرد. در فکر فرو رفت و گفت: -پادشاه ایران است. تو بگو ببینم پسرجان، اگر بابک را ببینی می‌شناسی؟ پسربچه هم به فکر فرو رفت و و به او گفت که بله او یکی از خدایان کوه بیستون است... آرزو داری بابک چه کاری انجام بدهد؟ -پلی روی رودخانه بزند که بهار برویم کوه قارچ و ریواس بچینیم.»
و این جمله‌ واپسین، به زیبایی دربرگیرنده‌ جهان‌بینی نویسنده‌ حماسه‌نویس است که جهان به پاس زیبایی‌های کوچکش، کوه‌ها و قارچها و ریواسهایش ارزش جنگیدن دارد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها