سه‌شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶ - ۱۵:۵۳
عشق اجباری وجود ندارد

کمتر کتابخوانی پیدا می‌شود که نام املی نوتومب به گوشش نخورده باشد. امروز هر چند ادبیات فرانسه ابهت گذشته‌اش را از دست داده و دیگر کسی آن‌قدرها جایزه‌ی «گنکور»‌ را جدی نمی‌گیرد، اما در هر حال هنوز هم چندتایی نویسنده‌ خوب فرانسوی پیدا می‌شوند که آثارشان با اقبال خوب جهانی روبرو شده باشد. نوتومب 51 ساله یکی از این نویسندگان است که آثارش به بیش از چهل زبان دنیا، از جمله ترجمه شده است.خانم نوتومب در مصاحبه با لوموند از زندگی‌ و دیدگاه‌هایش گفته که شما را در دو بخش به خواندن آن دعوت می‌کنیم.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ترجمه: مجتبا پورمحسن_املی نوتومب، نویسنده بلژیکی در قسمت نخست گفت‌وگوی خود با لوموند از خاطرات تلخ دوران کودکی‌اش گفت. شما را به خواندن بخش دوم و پایانی گفت‌و‌گو دعوت می‌کنیم.

- چرا تصمیم گرفتید در رشته زبان‌شناسی تحصیل کنید؟
پدر و مادرم دیپلمات بودند. به همین دلیل فهمیدم که زبان و ادبیات تنها تکیه‌گاه من است. در ۱۶ سالگی من به زبان لاتین حرف می‌زدم. انتخابی شخصی و عجیب که ربطی به خانواده‌ام نداشت. من فقط چیزهایی را دوست داشتم که خیلی قدیمی بود یا به گذشته تعلق داشت. من طعم مدرنیته را تنها زمانی حس کردم که در ۲۱ سالگی به ژاپن برگشتم.

حداقل توانستید در تحصیلات‌تان بدرخشید!
تلاش بسیاری می‌کردم. اما زندگی اجتماعی من به رغم تلاش‌های بسیارم، فاجعه بود. یادم می‌آید که چندین بار که چیزی پرسیدم از هر طرف با صدای بلند خندیدند و فریاد زدند: «چه غلطا!». مصیبت بود.

- غیرقابل درک است. شما زیبا، مهربان و فرهیخته بودید...
زیبا! نمی‌دانم امروز از نظر ظاهری چگونه به نظر می‌رسم، اما مطمئن هستم که در ۵۰ سالگی بهتر از ۱۸ سالگی‌ام هستم. در جوانی پوستم خیلی حساس بود! به همین دلیل سعی می‌کردم زندگی شبانه داشته باشم و خاطراتی از عصرهای دانشگاه دارم که تکرار نشدنی است، خاطراتی از جشنواره‌هایی که در گاراژها برگزار می‌شد، با آدم‌های مشکوک.

مانند هر جوانی کارهایی نیز کرده‌ام که زیاد باعث افتخارم نیست، اما با خودم می‌گفتم: از زندگی نکردن بهتر است. من آنجا بودم! ترکیب میوه کودکی شادمانه و نوجوانی به یغما برده شده باعث شد تا مدت‌ها با این عقیده زندگی کنم که زندگی من به فنا رفته است. آینده‌ای در کار نیست. تمام شده!
در ۱۵ سالگی مطمئن نبودم که دارم زندگی می‌کنم. بی‌اشتهایی توجه مرا منحرف کرده بود. اصلا با این ایده درگیر نبودم که: «به خاطر آنچه برای من اتفاق افتاد، دمار از روزگارم درآمده» بلکه فکرم این بود که: «پدرم درآمده چون نمی‌دانم چطور باید غذا بخورم».

- اغلب این جمله از نیچه را نقل می‌کنید: «چیزی که مرا نکشد، قوی‌ترم می‌کند.»
درست است. ایده جنگیدن، جالب است. و زندگی به من یاد داد که از آن‌چه فکر می‌کردم، قوی‌تر هستم. اما ما نباید امتحان‌های دشوار را با تباهی اشتباه بگیریم. بی‌اشتهایی، مصیبتی بود که باید با آن می‌جنگیدم. چیزی که در ۱۲ سالگی برایم رخ داد، تباهی بود. تباهی همیشه باقی می‌ماند. تباهی، آسیب‌ بزرگی است که هر صبح باید بر آن غلبه کنم و نیاز حیاتی به نوشتن، نتیجه آن است. هر صبح باید بجنگم. هر صبح باید دوباره اتفاق بیفتد. چون نیروهای ظلمت همیشه در من وجود دارد.

- آیا این «رازی مگو»است که اغلب بدون این‌که نامش را ببرید به آن اشاره دارید؟
بله، البته.

- تعرض به شما در دوازده سالگی؟
آن زخم در من باقی مانده است.

این یک تروما است؟
بی‌شک. اما من دوست دارم به آن تباهی بگویم؛ من در قبال کسی که تازیانه‌اش را بیرون آورد، سربازی کوچک بودم.

- چرا از نیروهای ظلمت حرف می‌زنید؟
چون در جریان یک تجربه تکرار نشدنی، در اقامتی بسیار طولانی در جنگل‌های آمازون، توانستم این نیروها را تجسم کنم: این شیاطینی که هنوز آنجا بودند و من هر کاری می‌کردم تا آن‌ها را از کالبدم خارج کنم. یک نوع جنگیری از خشونتی باورنکردنی. اما بیهوده بود. بنابراین با خود گفتم: املی، باید سال‌ها با وجود این نیروها در درونت زندگی کنی.

- بسیاری از زنان راز تعرض را در خود دفن کرده‌اند
وحشتناک است. من در مورد این بخش از زندگی‌ام کم حرف زده‌ام، اما واکنش آدم‌‌های سالخورده بسیار بی‌رحمانه بود. همیشه این ایده وجود دارد که قربانی در واقع گناهکار است. الکی نیست که این بخش از زندگی‌ام تا این حد به من بد گذشته است. یک گناه که به من برمی‌گشت و در نهایت با من یکی می‌شد.

- هدف از سفرتان به آمازون که اشاره کردید چه بود؟
کورین سومبرن، نویسنده فرانسوی از طریق کتاب‌هایش این میل را در من ایجاد کرد. او یک شمن‌باور است (شمن نام یک رشته باورهای قدیمی است که ریشه در دوران پیش از تاریخ دارد) که البته من نیستم، اما «پذیرنده‌ای خوب» هستم و می‌خواستم در همان تجربه‌ای که او داشت - مواجهه با «ارواح»- در عمق جنگل‌های آمازون، بین سرخپوستان باشم.
اوضاع سخت است، رژیم غذایی و قوانین بسیار سختگیرانه است. به هیچ‌وجه تجربه‌ای مفرح نیست، و می‌تواند حتا خطرناک هم باشد. اما برای من، خیلی تجربه بزرگی بود. ارتباط با ذهن؛ کسی می‌بیند، کسی می‌شنود، کسی احساس می‌کند؛ پیوستن دوباره به آدم‌های از دست رفته، دستیابی به جهان‌ موازی فراموش شده‌ای که در بقیه زمان‌ها نامرئی است. این دری به جهانی دیگر است.

- درباره این تجربه نوشته‌اید؟
بله، اگرچه خیلی خیلی دشوار بود. اما ناشرم رد کرد و گفت: «گوش کن، اگر بخواهی این‌ها را بنویسی و ارائه کنی، مردم فکر می‌کنند دیوانه‌ای...»

- اما آزادی نویسنده برای نوشتن درباره تجربیاتش چه می‌شود؟
بی‌خیال، از چی گله کنیم؟ از بین ۲۸ کتابی که به ناشر داده‌ام، ۲۶ تایشان را پذیرفته است. اعتراف می‌کنم که نسبت به این بحث حساس شدم: آیاهواسکا (معجونی از چند گیاه مختلف اطلاق می‌شود که سالهاست در بین ساکنین آمازون به عنوان معجونی شفابخش در درمان بیماری‌ها یا برای ارتباط با ارواح استفاده می‌شود) در پرو قانونی است، اما در فرانسه قانونی نیست، کشوری که در آن نوشیدنی‌های به دست آمده از گیاه لیانا، مواد مخدر محسوب می‌شود. من آدم‌هایی را دیدم که برای آن‌ها این تجربه خیلی بد پیش رفت، نمی‌خواهم عذاب وجدان پیدا کنم. نه، مصرف آیاهواسکا خوب نیست و نمی‌خواهم ترویجش کنم. پس کتابی هم در کار نخواهد بود.
از جنبه مثبت اگر نگاه کنیم، من هرآنچه در زندگی لازم بود، داشتم، اما تجربه سفر به آمازون چیزی ورای لذت بود و از هر چیزی جالب‌تر بود.   

- عشق مادری در بطن آخرین کتاب‌تان قرار دارد. به‌ویژه رابطه مادر-دختری. این عشق شما را مسحور کرد؟
من که به انتخاب خودم فرزندی ندارم، البته اگر کتاب‌هایم را فرزندانم ندانم می‌توانم بگویم که عشق مادرانه‌ای در کار نبوده است. البته من به عنوان یک دختربچه، دیوانه عشق مادرم نبودم. پدرم را دوست داشتم، اما من در شکم مادرم بودم.
به او می‌گفتم: «مامان، عاشقتم، مامان دوستم داشته باش!» او جواب می‌داد: «ولی من عاشقتم، عاشقتم!» پافشاری می‌کردم: «آره، اما بیشتر عاشقم باش!» وقتی ۹ سالم بود می‌گفت: «اگر می‌خواهی بیشتر عاشقت باشم، خب اغوایم کن.» من داد زدم: «اما تو مادر منی، این وظیفه توست که عاشقم باشی.» او خیلی مهربان بود. می‌گفت: «عشق اجباری وجود ندارد!» من با او موافقم. او با آن جواب مصلحم کرد.
او می‌گفت: «تو از ما می‌خواهی که عاشقت باشیم دخترم، هیچ چیز خودبخودی نیست! حتا عشق مادرانه.» من شانس آوردم که مادرم عاشقم بود. اما من دوستان زیادی دارم که مادرشان دوست‌شان ندارد. این بی‌عشقی، زخم بی‌مرحمی است که ضربه شدیدی به آدم وارد می‌کند.

- به پنجاه سالگی رسیدید. نگران گذر عمر نیستید؟
این ماشین فرسوده می‌شود، باید بپذیرم. دردهای کوچکی حس می‌کنم. باید نزد متخصص فیزیوتراپی بروم چون شانه‌ام بر اثر هشت ساعت نوشتن روزانه درد می‌کند. اما این درد طبیعی است. چیزی که نگرانم می‌کند دورنمای از دست دادن پدر و مادرم است. آن‌ها هنوز در این جهان هستند و من دوباره به آن‌ها ملحق می‌شوم. من دیگر جوان نیستم و خواهم مرد.

- گفته‌اید که همه کتاب‌های شما از نوعی لُغَز تشکیل شده‌اند که تنها زمانی که یک روز همه را بخوانید رمزگشایی خواهد شد...
من مخاطبانم را انکار نمی‌کنم. برای خودم هم لُغَز است!

- اما شمایید که سازماندهی‌اش می‌کنید، چون شما تصمیم می‌گیرید کدام یکی از سه - چهار کتابی که در سال می‌نویسید، چاپ شود.
من کتابی را انتخاب می‌کنم که به نظرم خوب باشد و در واقع آن کتاب در «تصویر بزرگ» معنادار می‌شود.

- پس یک نقشه جهانی است!
من یک ژئوگلیف می‌کشم.

- ببخشید؟
همه حقایق من قطعا در ژئوگلیف آمریکای جنوبی است! ژئوگلیف‌ها کارهای بزرگ هنری هستند که در زمین ردیابی می‌شوند و تنها برای پرندگان... یا خدایان قابل رویت هستند. سرخپوستان مایا، ژئوگلیف بزرگی ساختند و هیچ انسانی در زمان آن‌ها این نگاه را نداشت، نقشه‌ای وجود نداشت. خب، فکر می‌کنم من در سطح خودم، یک ژئوگلیف می‌سازم. نمی‌دانم چه کسی آن را یک روز خواهد دید. اما من رویش کار می‌کنم. لبخند می‌زنی؟ خواهش می‌کنم بگذار در دیوانگی عظیمم بمانم! بگذار باور کنم که ژئوگلیف خودم را می‌سازم! دوستش دارم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها