«نگذار به بادبادکها شلیک کنند» رمانی کوتاه است. فریده چیچک اوغلو نویسنده ترکیهای این داستان، مفاهیم عمیق انسانی، چون آزادی و عدالت را در تار و پود روایت تنیده و و آن را از زبان یک کودک بیان کرده است.
نویسنده کتاب در مقدمه نوشته است: «آنجا که باریش (اسم قهرمان داستان که به معنی «صلح» است) را شناختم نه گلی بود و نه «چناری سرسوده به آسمان»(اشاره است به شعر ناظم حکمت: «یک سرو... سروی که ریشه در خاک و سرش در میان ابرها بود...). حتی سیمیت (نانی حقلهای شکل که در ترکیه مرسوم بود) فروش با آن صدای بریده بریدهاش نمیتوانست پای به آنجا نهد. تنها پرندگان بودند که گاهی در حیاط سنگی می نشستند.
باریش به من آموخت که چگونه بر بال پرندگان به دشتهای دوردست سفر کنم. در کلمات نصفه و نیمه او واقعیت و رؤیا چنان در هم آمیخت که گویی تمام زشتیهای دنیا ابری میشد و از آسمان نصفه نیمه ما میگذشت و میرفت. در آن حیاط سنگی از او آموختم که چگونه بادبادکهای خیالی را به پرواز درآوریم.
اسمش را نه به مناسبت سال صلح چنین انتخاب کرده بودند و نه برای اینکه مانع وقوع جنگی بشود. باریش نام نوازندهای بود که پدرش دوست داشت. فقط همین!
اگر معنای نامش جهان را دربرمیگرفت، او مجبور نمیشد در آن حیاط سنگی بزرگ شود. اما این را نه مادرش میفهمید و نه امثال مادرش. شاید اگر میفهمیدند، ما که میگفتیم «بچههای همه باید بتوانند شیرینی بخورند»(اشاره به شعر دیگری از ناظم حکمت) و حسرت دیدن آسمان در دلمان مانده بود، دیگر مجبور نمبودم فقط سوار بر بال پرندگان به دشتهای دور دست سفر کنیم.»
همه آنان که میدانستند چرا در آنجا هستند و هم آنانکه نمیدانستند، باریش را دوست داشتند، همانطور همدیگر را دوست داشتند و همانطور که گلها را دوست داشتند هرچند به دلایل گوناگون از گل دور مانده بودند.
باریش هم به آن دل بست، آن هم با چه شدتی! هر یک را جداگانه دوست داشت. حتی آنهایی را هم که از آنجا بیرون رفتند تا بتوانند بالای سرشان ستاره ببینند، از یاد نبرد. برای آنان نامهها فرستاد، نامههایی که هرگز به مقصد نرسیدند یا حتی بر کاغذ نوشته نشدند.
این کتاب کوچک برای آن نوشته شد که نامههای خیالی یا حقیقی باریش به آدرس واقعیشان برسند؛ تا هدیهای باشد برای باریش که در سالِ همنامش هنوز در حیاط سنگی بزرگ میشود؛ پاسخی باشد به نامههایی که هرگز پاسخی دریافت نکردند؛ تا دیگر به بادبادکها شلیک نکنند و بچهها بتوانند بادبادک هوا کنند.(باز هم اشارهای است به شعر قبل)»
در بخشی از این رمان میخوانیم: «اینجی، دماغت دراز نشد؟ عین دماغ پینوکیو... همانی که خودت برایم تعریف کرده بودی. عروسکی به اسم پینوکیو که هر وقت دروغ میگفت دماغش بزرگ میشد. به من گفتی اگر تو هم دروغ بگویی، دماغت دراز میشود. اما خودت هم که دروغ گفتی.
«تو را تنها نمیگذارم، تو را هم همراه خودم میبرم.»
یادت میآید؟ این قولی بود که تو به من دادی. اما وقتی خواب بودم، بدون خداحافظی گذاشتی و رفتی. با صدای باز شدن در آهنی بیدار شدم. همه کف میزدند و فریاد میکشیدند: «به سلامت!» «یک کمی صبر کن، ما هم داریم میآییم.»
میان خواب و بیداری حالیم نشد چه کسی دارد میرود. بدو بدو رفتم به حیاط. بعضی از زنها داشتند اشکهایشان را پاک میکردند. دنبالت گشتم تا مثل همیشه بغلم کنی. اول متوجه من نشدند، اما تا داد زدم: «اینجی! اینجی!» همه برگشتند و نگاهم کردند. مادرم تا شنید که تو را صدا میزنم، بعضش ترکید. آنوقت بود که فهمیدم تو رفتهای. نمیدانم صدایم را شنیدی یا نه؟»
کتاب «نگذار به بادبادکها شلیک کنند» با شمارگان 1500 نسخه به قیمت 6 هزار و 500 تومان به تازگی از سوی نشر ماهی منتشر شده است.
نظر شما