خبرگزاری کتاب ایران (
ایبنا):
مهسا صبوری: آنی عاشق دوچرخهبازی بود، تفریحش این بود که با دوستانش بروند بالای تپه و دوچرخهبازی کنند و باد موهایشان را به بازی بگیرد، آخر هم با هم غذا بخوردند و برگردند خانه. اما دیگر نه سوار دوچرخه میشود و نه با اشتها غذا میخورد. آنی یک دختر نوجوان است که با از دست دادن برادرش روبهرو میشود و فقدان در آنی، خودش را فقط در قالب غم بروز نمیدهد؛ بلکه انگار آنی دچار ترس شده است و میخواهد از همهچیز مراقبت کند، یکجور وسواس! دیگر با دوستانش دوچرخهسواری نمیرود؛ چون در فکرش از تصادف دوچرخه با ماشین میترسد، با دوستانش نمیرود غذا بخورد؛ چون از مسمومیت غذایی واهمه دارد. محتاط بودنش روزبهروز بیشتر میشود و این مساله او را از دوستانش که از درک این حساسیت عاجزند دور میکند. پدر و مادرش هم در هیاهوی از دست دادن پسرشان فراموش کرده بودند برای دخترشان کاری کنند؛ همه اینها دست به دست هم داد تا تنهایی را در آنی پررنگتر کند و او هر روز تنهاتر میشد.
غم از دست دادن و دلتنگی برای برادرش هم یک طرف دیگر ترازو سنگینی میکرد. آنی از کودکیاش با جرد (برادرش) بزرگ شده بود، همیشه برادرش را کنار خودش داشت؛ اما یکباره از دستش داد و به خودش آمد و دید بیشتر از همیشه تنهاست، نه برادرش را کنار خودش دارد نه دوستانش را و نه حتی توجه پدر و مادرش را. همه خانواده در سوگ این از دست دادن، دچار غم و اندوه شده بودند و این سوگواری در همه اعضای خانواده به یک شکل بروز پیدا میکرد و هر کس غرق در غم خود بود و همین مساله باعث شکاف بینشان میشد.
در همین روزها که آنی با حال بدش زندگی میکرد، یک همسایه جدید به محلهشان آمد که او هم زنی بود که تازه همسرش را از دست داده و هنوز به پذیرش از دست دادن همسرش نرسیده بود و مدتها بود غمش را به دوش میکشید. رابطه آنی و همسایهشان کمک کرد تا خانم فینچ (همسایه جدیدشان) متوجه علائم افسردگی در آنی و غمِ جامانده از رفتنِ همسرش در وجود خودش شود و به این فکر کند که شاید آنی و او کنار هم بتوانند چتر غمهایشان را ببندند. داستان از اینجا به بعد رو به بهبود و با این مسائل داستان جلو میرود. پایانِ داستان، تلخ نیست. هدف کتاب و داستان انگار این است که بگویند از دست دادن آدمها و مرگ اطرافیان اندوه دارد؛ اما انسان بعد از مدتی سوگواری، باید به زندگی برگردد.