خبرنگار سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - الهه شمس: دادههای بازار نشر ایران، از جمله آمار فروش و تجدید چاپ مکرر کتب فلسفی، تصویر روشنی از اقبال عمومی به این حوزه ارائه میدهد. این وضعیت، که نشاندهنده تثبیت جایگاه فلسفه به عنوان یکی از حوزههای اصلی اندیشهورزی در ذهنیت فرهنگی ایرانیان است، پرسشهای مهمی را درباره کیفیت این ارتباط و ظرفیتهای آن برای بازسازی فکری جامعه ایجاد میکند. آیا این رونق صرفاً کمی است یا به تعمیق کیفی در مواجهه با اندیشههای فلسفی نیز منجر شده است؟ در همین راستا و برای واکاوی دقیقتر چرایی و پیامدهای این رونق، خبرنگار ایبنا گفتگویی با حسین شیخ رضایی عضو هیات علمی موسسه پژوهشی و حکمت و فلسفه ایران ترتیب داده که شرح کامل آن را در زیر مطالعه خواهید کرد:
***

آیا اصولاً با این پیشفرض موافق هستید که اقبال به آثار فلسفی در ایران، در مقایسه با بسیاری از جوامع دیگر و همچنین در مقایسه با آثار منتشرشده در سایر حوزههای علوم انسانی، زیاد است؟
اینکه آیا اقبال به فلسفه در ایران بیشتر از سایر رشتهها یا در قیاس با دیگر کشورهاست، احساس من نیز همین است که این اقبال بیشتر است. البته من آمار دقیقی در این زمینه ندارم و بهتر است این بررسی با اتکا به آمار صورت پذیرد؛ به این معنا که، برای مثال، در گزارشی، شما یا پژوهشگران دیگر به مقایسهی تعداد عناوین و تیراژ کتابهای فلسفی با آثار حوزههایی چون جامعهشناسی یا سایر رشتههای علوم انسانی بپردازند و همچنین آن را با کشورهای همسایهای که با ایران قابل قیاس هستند، بسنجند. با این حال، بهصورت شهودی و بهعنوان فردی که هم کتاب خریداری میکند و هم در کار نشر کتاب است، تصور من نیز این است که فلسفه در ایران از اقبال بیشتری برخوردار است. هم عناوین منتشرشده بسیار متعدد هستند و هم تیراژ و تجدید چاپ آنها قابل ملاحظه است. این امر شاید بهنوعی در حوزهی نشر و حتی مطبوعات نیز متمایز باشد. حتی ملاحظه میکنید که روزنامهها و مجلات ما نیز تقریباً همگی صفحات «اندیشه» دارند و در بسیاری از این موارد، مقصود از «اندیشه» همان «فلسفه» است. بنابراین، به نظر من نیز، اقبال به فلسفه وجود دارد.
چرا بسیاری از آثار فلسفی، حتی آثار کلاسیک و دشوار، به چاپهای چندم میرسند و در کتابخانههای ایرانیان کتابخوان جایگاه خاصی دارند؟ علت یا علل این استقبال را چه میدانید؟
در خصوص چرایی این اقبال دلایل متعددی میتوان برشمرد. به نظر من، این موضوع نیز نیازمند تحقیقات تجربی و میدانی است؛ نخست اینکه، ایران از یک سنت فلسفی تاریخی برخوردار است. در میان کشورهای اسلامی خاورمیانه، ایران تنها کشوری است که فلسفه، به معنای متعارف کلمه، در آن به لحاظ تاریخی باقی مانده و حفظ شده است. یعنی آنچه ما به آن «سنت فلسفهی اسلامی» میگوییم، به هر حال، ریشهدار است. اگر بخواهیم پنج یا ده تن از بزرگترین و معروفترین شخصیتهای تاریخ ایران را نام ببریم، همگی یا اکثرشان، به هر حال، در حوزهی فلسفه فعالیت داشتهاند؛ از ابن سینا و سهروردی گرفته تا ملاصدرا. این در حالی است که در هیچ کشور دیگری چنین وضعیتی وجود ندارد. این سنت، خب، هنوز هم در حوزههای علمیه و دانشگاهها تداوم دارد و باعث شده است که فلسفه تا حد زیادی در ایران یک دانش بومی، خوشنام و معتبر باشد و مردم به آن اقبال مثبت نشان دهند. گرچه فضای آن با فضای فلسفهی غرب تفاوت دارد، اما همین که ما ریشهی تفکر فلسفی در کشورمان داریم، به نظر من، قطعاً در اقبال به فلسفه، ولو فلسفههای غربی، مؤثر بوده است. این، به نظر من، یک دلیل مهم و اصلی است.
دلیل دیگر اینکه بسیاری از روشنفکران ایران در دورهی جدید، یعنی از دورهی مشروطه به بعد، مستقیم یا غیرمستقیم به فلسفه پرداختهاند. یعنی فلسفه ترجمه شده، وارد گفتمان عمومی شده و در سیر تحول یکصد و پنجاه سال اخیر ایران، فلسفه کمابیش حضور داشته است. این هم به نظر من مهم است. یعنی چهرههای تأثیرگذار اجتماعی در ایران، به هر حال، به فلسفه مرتبط بودهاند. برای مثال، اگر به همین چند دههی اخیر نگاه کنیم، فرض بفرمایید آقای دکتر سروش، آقای ملکیان، داریوش شایگان، رضا داوری اردکانی، و سید جواد طباطبایی؛ اینها هم چهرههای دانشگاهی و اهل علم بودهاند و هم بهنوعی شخصیتهای شناختهشده (سلبریتی) محسوب میشدند. همهی این افراد با فلسفه، کمابیش، سروکار داشتهاند و این نیز باعث شده است که فلسفه از اقبال عمومی برخوردار باشد.
اما به جز این دو دلیل تاریخی، علل دیگری نیز وجود دارد یک عامل این است که هرچه شرایط اجتماعی بیشتر به سمت بروز بحران معنا در جامعه پیش برود، یعنی افراد در زندگیهای پیچیده خود احساس کنند مؤلفهای معنایی کم است، اقبال به فلسفه نیز بیشتر میشود. بسیاری از کتابهای فلسفه و رویکردهای فلسفی که اکنون در کشور رایج است و مخاطب عمومی دارد، آثاری هستند که بهنوعی در پی معنابخشی به زندگیاند؛ تلاش میکنند به افراد نشان دهند که چگونه با مشکلات موجودِ وجودی، شخصیتی، روانشناختی و اجتماعی خود مواجه شوند و با آنها کنار بیایند؛ دیدگاهی به ایشان ارائه دهند که زندگیشان را تسهیل کند و اموری از این دست. یعنی بهنوعی، «فلسفههایی برای زندگی» عرضه میکنند. خب، این عامل نیز به نظر من در این اقبال مؤثر است.
دلیل دیگر شاید این باشد که در غیاب نهادهای اجتماعی کارآمد و در نبودِ بالندگی سایر علوم اجتماعی، فلسفه – از آنجا که به سرمایه یا امکانات مادی خاصی نیاز ندارد و مستلزم کار تجربی و میدانی گستردهای نیست و هم نظریهپردازی و هم مطالعهی آن کاملاً میتواند بهشکل فردی انجام شود – از اقبال بیشتری برخوردار بوده است و البته، در کنار اینها، میتوان علت دیگری را نیز ذکر کرد و آن، این تفکر و تصور است که منشأ تمامی تغییرات و تحولات، فکر و اندیشه است. خب، این رویکردی است که در ایران طرفداران بسیاری داشته است؛ کسانی از آن دفاع کردهاند که اگر ما میخواهیم جامعهای متحول داشته باشیم – حال در هر جهتی، چه در جهت مدرن شدن و توسعهیافتگی و چه در جهت اسلامی شدن – نقطهی اشتراک هر دو گروه این بوده است که این کار باید از فکر آغاز شود و فکر نیز تا حد زیادی با فلسفه قرین دانسته میشود. البته، ممکن است برخی اساساً در اینکه اولویت با فکر و ایده است، تردید داشته باشند – و من شخصاً چنین دیدگاهی را نمیپذیرم – اما بههرحال، این تصوری است که اولویت و تقدم را به فکر میدهد. خب، بدیهی است هنگامی که شما اولویت را به فکر میدهید، همانطور که بسیاری از روشنفکران معاصر ایران نیز اشاره کردهاند، فلسفه رونق بیشتری پیدا میکند و عموم جامعه و افراد تصور میکنند که ابتدا باید به مبانی فلسفی و ریشههای فکری یک تحول پرداخت.
آیا میتوان از نوعی «فلسفهزدگی» (در معنای منفی) در ذهنیت فرهنگی ایرانیان سخن گفت؟
در پاسخ به این پرسش که آیا ما با نوعی «فلسفهزدگی» مواجه هستیم یا خیر، ابتدا باید منظور و شاخصهای «فلسفهزدگی» را مشخص کنیم تا بتوان وجود یا عدم وجود آن را ارزیابی کرد. از یک منظر، شاید بتوان گفت آنچه «فلسفهزدگی» نامیده میشود، در سالهای اخیر کاهش یافته است. زمانی بود که در دانشگاهها، برای افرادی که سایر رشتهها را میخواندند و علاقهمند به ورود به حوزهی علوم انسانی بودند، فلسفه شاید تنها گزینه یا اصلیترین گزینه محسوب میشد. بعدها، با گشایش و گسترش رشتههای دیگری چون علوم اقتصادی، علوم اجتماعی و بسیاری دیگر از رشتههای علوم انسانی، فلسفه از انحصارِ تنها گزینه بودن خارج شد. در نتیجه، آن اقبال عمومی به فلسفه و این تصور که فلسفه بهتنهایی باید راهگشا باشد، کاهش یافت. بنابراین، از این منظر، احساس میکنم آن «فلسفهزدگی» کم شده است.
با این حال، ممکن است هنوز نشانههایی از آن وجود داشته باشد. برای مثال، اگر به فعالان حوزههای مختلف، بهویژه فعالان اجتماعی و سیاسی، حتی در حال حاضر نیز توجه کنیم، مشاهده میشود که هنوز توسل زیادی به فلسفه وجود دارد؛ و اتفاقاً در بسیاری از موارد، این توسل، عمیق هم نیست و صرفاً به ردیف کردن نام چند فیلسوف معروف و بهاصطلاح، تکرار سطحی برخی اصطلاحات و اسامی محدود میشود. حتی کنشگران سیاسی نیز امروزه چنین میکنند. حتی افرادی که جامعهشناس هستند و خود را بهنوعی کنشگر سیاسی تعریف میکنند، گمان میکنند که با بیان چند اصطلاح و ذکر نام چند فیلسوف، سخنشان اعتبار بیشتری مییابد. پس، از این منظر، اگر اینها را نشانههای «فلسفهزدگی» بدانیم، شاید هنوز هم وجود داشته باشد؛ ولی در مجموع، احساس من این است که از شدت آن کاسته شده است.
با این حال، مهم است که «فلسفهزدگی» را چگونه تعریف کنیم. به نظر من، «فلسفهزدگی» را باید در تقابل با «فلسفهورزی» تعریف کرد. یعنی شاخص این است که بررسی کنیم در میان فیلسوفان، در گروههای فلسفهی دانشگاهی، و در میان افرادی که در رشتههای دیگر فعالاند و از فلسفه بهره میبرند، تا چه اندازه صرفاً تکرار سخنان فیلسوفان پیشین وجود دارد، تا چه حد از فلسفه استفادهی ابزاری برای کسب اعتبار و بیان اظهارات متکلفانه میشود، و در مقابل، تا چه اندازه واقعاً مسئلهای مطرح است و تلاش میشود از منظر فلسفی با آن مواجهه صورت گیرد و راهحلی برای آن یافت شود؛ آن هم بدون تکرار صرفِ اسامی، مکاتب و نظریهها، بلکه با کوشش برای رویارویی فلسفی با آن مسئله. خب، ما هنوز با این «فلسفهورزی» فاصلهی زیادی داریم. بنابراین، میتوان گفت که از منظری دیگر، «فلسفهزدگی» هنوز در جامعه وجود دارد.
آیا نمیتوان گفت بخشی از این استقبال از فلسفه برای کسب نوعی پرستیژ و شأن اجتماعی است؟
بله، میتوان گفت بخشی از تولید، خرید و ترویج کتابهای فلسفی، به همین مسئلهی کسب پرستیژ و نوعی اظهار فضل و بیان سخنان متکلفانه و در پسِ آن، به دست آوردن اعتبار اجتماعی بازمیگردد. شاید این امر، برای مثال، در چاپ و بازچاپ متعدد کتابهای کلاسیک فلسفه، که شما نیز به آن اشاره کردید، خود را نشان دهد. بسیاری از این آثار ممکن است خوانده نشوند و به دلایل بهاصطلاح اجتماعی خریداری شوند. اما از سوی دیگر، این نکته نیز وجود دارد که به هر حال، در میان مخاطبان جدیتر فلسفه در ایران، گرایش به اینکه صرفاً به متون دست دوم و سوم و آثار درسی مراجعه کنیم و به نوشتههای اصلی فیلسوفان و آثار کلاسیک رجوع نکنیم، کمتر شده است. یعنی ما از آن دورهای که در فضاهای دانشگاهی، فلسفه را فقط از روی کتابهای مقدماتی میآموختیم، خب، به هر حال، فاصله گرفتهایم و طبیعی است که دانشجویان و علاقهمندان جدی فلسفه، بیشتر مایل باشند به کتابهای کلاسیک و اصیل رجوع کنند. پس، بخشی از این اقبال به آثار کلاسیک نیز میتواند واقعی و ناشی از نیاز پژوهشی باشد. در نتیجه، بخشی از آن میتواند به مسئلهی اعتبار اجتماعی مربوط باشد و بخشی دیگر، به نیاز واقعی به مطالعهی متون اصلی. به هر حال، در جامعهای که هنوز سخن گفتن بهشیوهای رازآلود و مبهم، و بیان اظهارات بهظاهر عمیق و متکلفانه، برای افراد اعتبار اجتماعی به همراه میآورد، خب، هیچ بعید نیست که از طریق فلسفه نیز چنین امری امکانپذیر شود.
آیا در ایران دربارهی جایگاه و اهمیت فلسفه اغراق نشده است؟ و آیا روشنفکران و پژوهشگرانی که بر نقش محوری ذهنیت و باورها در بروز مشکلات جامعه تأکید میکنند، ناخواسته در این اغراق سهمی نداشتهاند؟ در امتداد این بحث، به نظر شما کدام جریانها یا چهرههای فلسفی در ایران مغفول ماندهاند و چرا؟ و از این پس، پرداختن به کدام جریانها، حوزهها یا اندیشمندان فلسفی اولویت دارد و دلیل این اولویتبخشی چیست؟
به نظر من، نکته مهمی که باید به آن توجه کرد این است که هنوز بخشهای قابل توجهی از آنچه در سطح بینالمللی بهعنوان فلسفه شناخته و مطالعه میشود، در کشور ما غایب است. نگاه ما، طبق سنت رایج، عمدتاً معطوف به غرب است و آثار ترجمهشده نیز غالباً از میان آثار غربی انتخاب میشوند. البته، تردیدی نیست که دانشگاههای غرب، یکی از منابع اصلی فلسفه به شمار میروند و من قصد زیر سؤال بردن این واقعیت را ندارم؛ اما برای دستیابی به نگاهی متعادل، ضروری است که به دیگر نقاط جهان نیز توجه شود. بهبیان دیگر، شرق نیز دارای سنتهای فلسفی خاص خود است و کشورهای بهاصطلاح «استعمارشده» یا «جهان سوم» نیز تجربیات و تأملات فلسفی درخوری دارند. اینکه نگاه ما صرفاً به متفکران و رویکردهای غربی محدود شود، نقصی آشکار در بازار کتاب و فضای فلسفی ما محسوب میشود. به همین دلیل، معتقدم این بخشها کاملاً مغفول ماندهاند.
موضوع دیگری که در ایران با استقبال زیادی مواجه شده، فلسفههای قارهای است؛ متفکرانی از قرن نوزدهم و بیستم، از نیچه گرفته تا هایدگر، گادامر، دلوز و طیف وسیعی از فیلسوفانی از این دست که در ایران مطرح هستند. با این حال، باید توجه داشت که این جریان، تنها گرایش موجود در فلسفهی معاصر غرب نیست. ما در فلسفهی معاصر غرب با گرایشهای دیگری نیز مواجهیم؛ از جمله گرایشهای پراگماتیستی، گرایشهای تحلیلی، و رویکردهایی که فلسفه را بهشکل کاربردی و عملی تعریف میکنند. همچنین، حوزههایی چون «فلسفه برای عموم» یا «فلسفه برای متخصصان سایر رشتهها» نیز در غرب توسعه یافتهاند.
حتی در میان آنچه در غرب بهعنوان فلسفهی رایج شناخته میشود، تمرکز ما در ایران – بهویژه با توجه به بازار نشر، این را عرض میکنم – عمدتاً بر فلاسفهی قارهای بوده است. این نیز خود نقصی دیگر است که موجب شده ما عملاً از بسیاری گرایشهای دیگر موجود در فلسفه بیخبر بمانیم.
نظر شما