جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴ - ۱۴:۳۲
سلام به «جمعه»!

دخل «جمعه» بعد از ۴۶ سال، به اعتبار پدر و پسر و نام کتاب، زنده است. چشم مرد موسپیدکرده، برق می‌زند وقتی از اعتبار کتابفروشی‌اش در محله تهرانپارس پایتخت می‌گوید.

سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا سمیه حسن‌نژادوایانی: کتابفروشی‌ها محل گذرِموقت کتاب‌ها نیستند؛ مکان ظهور انسان‌های برگزیده‌اند؛ مثل علی خواجه افضلی که کتاب‌ها، خواندنش! ۴۶ بهار از ۲۳ سالگی آقای کتابفروش می‌گذرد؛ همان سالی که ویترین فروشگاه، میراث پدر، به نور کتاب سبز شد و ماند؛ به نام «جمعه» کتابفروشی محله تهرانپارس پایتخت.

بعد از سربازی…

با پایان خدمت، فصل نویی از زندگی پسر، با کلید فروشگاه ۱۰ متری؛ نشانه اعتماد پدر، آغاز شد. ۱۳۵۸ خورشیدی، تب و تابِ روشن کردن تنور زندگی مستقل، دل مرد جوان را گرم کرده بود اما رنگ و بوی دیگری برای روزی‌اش می‌طلبید که از جنس کسب و کار پدر نبود. نفس و شور جوانی پا به میدان گذاشته بود تا چاردیواری فروشگاه را سرشتی نو بدهد و شد آنچه می‌خواست. جعبه‌های نخ و سوزن، مداد و پاکن‌های رنگی نشستند جای جعبه‌های سیاه و قرمز سیگار! ویترین نُقلی فروشگاه علی جوان، پیام امید داشت.

«مغازه مال پدرم بود؛ قبلاً از شرکت دخانیات سیگار میاوردیم و پخش می‌کردیم؛ عمده‌فروشی… وقتی از خدمت سربازی برگشتم، به اون کار خیلی علاقه نداشتم، رفتم جواز خرازی گرفتم اما بعدِ ۶ ماه عوضش کردم. دردسر خرازی زیاد بود.»

تصمیمی دیگر که خاصیت جوان و جوانی است...

سلام به «جمعه»!

«گفتم کتابفروشی بهتره؛ ذهنم رفت به سمت کتاب»

مرد جوان برگزیده شده بود برای کتاب‌ها و سبز شدن کتابفروشی دیگری در دل شهر!

«از صفر شروع کردم اما یاد گرفتم. کتاب معرفی می‌کردم؛ البته اون زمان که شروع کردم، کتابم بیشتر از تحریر بود. فروش کتابم هم بیشتر. سال ۵۸ یا سال‌های ۵۹ و ۶۰ با اینکه جنگ بود، تقریباً هفته‌ای دو بار خودم می‌رفتم انقلاب کتاب میاوردم از نشر خوارزمی و امیرکبیر، صندوق عقب و صندلی عقب رو پُر می‌کردم. توی یک هفته می‌فروختم. تا سال ۱۳۶۸ خودم می‌رفتم از ناصرخسرو و حاج‌نائب کتاب می‌خریدم اما خُب کم کم دیگه ویزیتور میومد دم مغازه»

سبز شدن چراغ «جمعه» فروشگاه نُقلی با ویترینی زنده به کتاب و کلمه، راه طولانی تا راسته کتاب را کوتاه کرده بود، برای اهل کتاب محل.

«همسایه‌ها خیلی واکنش نداشتند اما مشتری‌های خومون خیلی استقبال کردن؛ خوشحال شدند توی تهرانپارس کتابفروشی باز شده، آخه کتابفروشی‌های قدیمی‌تر مثل «ماهی سیاه کوچولو» و «پلنگ صورتی» هم خیلی دور بودن.»

«جمعه» کتابفروشی رمان است، فرنگی و ایرونی؛ مورد علاقه آقای کتابفروش که پیش‌تر و پشت پیشخوان شیشه‌ای فروشگاه، دامن‌گیر کتاب شد.

«رمان‌های خارجی می‌خوندم، تاریخی هم خیلی خوندم، تاریخی سیاسی؛ اما الان نه دیگه… کتاب کم و بیش می‌خونم، کتاب خوب اگه باشه.»

به انتخاب پسر...

«پدری پسری» در چارچوب کتابفروشی، روایت دومین فصل «جمعه» است. پاقدم نسل جدید، به پیشنهاد پسر، یک نشانی نو برای فروشگاه با واژه‌هایی از دنیای مجاز می‌سازد... www.jomeh.com....

«۱۲ سالی هست که پسرم میاد کتابفروشی. لیسانس سخت‌افزار کامپیوتر داره. سایت طراحی کرد؛ انلاین هم کتاب می‌فروشیم. پسرم اونجوری کتاب می‌فروشه. بَد نیست … می‌فروشه…»

مثل پدرش، به انتخاب پسر دل قُرص دارد؛

«می‌خواست بیاد؛ گفتم این شغل این جوریه درآمدش کمه اما گفت: من میام فعالیت رو بیشتر می‌کنیم. خب من ظهرها نمیومدم. گفت: ظهرها نمی‌بندیم و شبا بیشتر می‌مونیم»

و نتیجه شراکت پدری و پسری شد، بلند شدن نام «جمعه» تا شهرهای دورتر از پایتخت.

«الان خُب درصدمون ۱۰ به ۹۰ درصده» نسبت جمعه فیزیکی به جمعه مجازی.

سلام به «جمعه»!

«جمعه» کتابفروشی سبز

دخل «جمعه» بعد از ۴۶ سال، به اعتبار پدر و پسر و نام کتاب، زنده است. فصل‌هایی پُرروزی‌تر، ماه‌هایی کمتر. چشم مرد موسپید کرده، برق می‌زند وقتی از اعتبار کتابفروشی‌اش در محله تهرانپارس پایتخت می‌گوید؛ از پیشتازی در فروش تازه‌های کتاب و رقابت کتابفروشی نُقلی اما نام‌اشنایش تهران و ایران، یا وقتی از به ثمر نشستن ابتکار پسرش برای پیش‌فروش کتاب‌ها.

به شرط رونق...

۲۳ سال داشت که پا به میدان کتاب گذاشت؛ روزگار رونق و فصل پاییزی یارمهربان را دیده و صبر کرده و ایستاده اما برای جوان‌ترها راه رفته را نمی‌خواهد.

«اگر از من بپرسن، میگم نه…» بدون مکث پاسخ می‌دهد!

ضرر می‌کنند…

اما اگر فروش بالا باشه یا کتاب ارزون باشه و جای بزرگتر؛ خب کتابفروشی هم خوبه…»

پیامی از جنس دلبستگی آقای کتابفروش به چاردیواری و سقف بلند و سبز «جمعه»!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها