شنبه ۴ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۱:۴۷
مثنوی و حکایت بازِ شاهی و خانۀ آن کَم‌ْپیرزَن

چهارمحال و بختیاری - ساختارِ این حکایت که شبیه تمثیلِ «قصّۀ محبوس شدنِ آن آهوبچه در آخُرِ خَران» در دفتر پنجم مثنوی است، سخن از روحِ آدمی است که در موضعیِ به نامِ تَن اسیر شده‌ و هم‌چنین رَمزی از آدمیانی است که سپهرِ بی‌کرانۀ قُدسی را رها کرده، به زمینِ تیرۀ جسم و دنیایِ تنگِ تَن، رو نموده‌اند.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در سیزدهمین یادداشت خود پیرامونِ مثنوی معنوی، حکایتِ بازِ شکاری و خانۀ کَم‌ْپیرزَن که اقتباس‌شدۀ تمثیلی از اسرارنامۀ عطّار نیشابوری است و نکته‌های آموزنده پیرامون این حکایت را روایت می‌کند.

در یادداشتِ این هفته می‌خواهیم حکایتِ کوتاهی را مرور کنیم با عنوان: «یافتنِ شاه، باز را به خانۀ کَم‌ْپیرزَن» که در دفترِ دوم مثنوی آمده و در دفتر چهارم نیز با عنوان: «قصّۀ بازِ پادشاه و کَم‌ْپیرزَن» با اشارۀ مختصرتری، تکرار شده‌است.

ماجرا از این قرار است:
بازی شکاری که متعلّق به پادشاهی گران‌مایه است، به قولِ کبوتربازان، تار می‌شود و ازقضا گُذارش به خانۀ زنی کَم‌ْپیر [=فَرتوت] می‌اُفتد. پیرزن که به کارِ غَربالگریِ آرد، برای پختنِ غذایی ساده به نامِ «تُتْماج» است، بازِ شکاری را که می‌بیند، عقلِ اندکْ‌مایه‌اش، او را بر آن می‌دارد تا پَر و بال و ناخن‌هایِ پرنده را بچیند؛ پایش را ببندد و با آرد و کاه سیرش کند:

نه چُنان بازی است کو از شَه گُریخت
سویِ آن کَم‌ْپیر کو می‌آرْد بیخت
تا که تُتْماجی پَزَد اولاد را
دید آن بازِ خوشِ خوش‌ْزاد را
پایَکَش بَست و پَرَش کوتاه کرد
ناخُنش بُبْرید و قُوتش کاه کرد
(مولوی بلخی، ۱۳۷۳٫۱: ۲۶۵)

پیرزنِ غافل، با خود می‌پنداشت چرا این پرنده، چنگال‌هایِ به این تیزی و بلندی و پرهایِ کشیدۀ به این درازی دارد؟ بی‌خبر از آن‌که همین پَر و بالِ افراشته و ناخن‌هایِ تیز است که به بازِ شاهی، هویّت بلندپروازی و شکارگری می‌بخشد:

گفت: نااهلان نکردندت به ساز!
پَر فزود از حَدّ و ناخن شد دراز!
دستِ هر نااهل، بیمارت کُند
سویِ مادر آ که تیمارت کند!
(هم‌او، ۱۳۷۳٫۱: ۲۶۵)

مولانا آن‌قدر از چنین وضعیّتی به تنگ می‌آید که میانۀ حکایت، عِنان از کَف می‌دهد و مثلِ بسیاری از حکایت‌هایِ دیگر که فراموش می‌کُند راوی است، با لحنی سرشار از تحیّر، از این همه حماقت متأسّف می‌شود:

مِهرِ جاهل را چُنین دان، ای رفیق!
کَژ رَوَد جاهل همیشه در طریق!
(هم‌او، ۱۳۷۳٫۱: ۲۶۵)

بگذریم.
پادشاهِ بازگُم‌کرده که بیش از خودِ باز، نگرانِ اوست، روزی تمام را در جُست‌وجویِ پرنده‌اش سپری می‌کند و عاقبت او را با حالی زار و نِزار، در خانۀ آن پیرزن می‌یابد:

روزِ شَه در جُست‌وجو بی‌گاه شد
سویِ آن کَم‌ْپیر و آن خَرگاه شد
دید ناگَه باز را در دُود و گَرد
شَه بر او بِگْریست زار و نوحه کرد
(هم‌او، ۱۳۷۳٫۱: ۲۶۵)

مولانا تا این جایِ حکایت، فقط به دوریِ بازِ شکاری که دست‌آموختۀ پادشاه است، اشاره می‌کند، امّا در ادامۀ تمثیل، به نکتۀ مهمّی می‌پَردازد و به قولِ داستان‌نویسان، از این تعلیقِ داستان که چرا باز به خانۀ پیرزن فروافتاده و چرا باید پیرزن پر و بال‌هایش را بچیند و … گِرِه‌گُشایی می‌کند.

بله. بازِ شکاری، رَمزی از روحِ آدمی است که در موضعیِ به نامِ تَن اسیر شده‌. این باز، هم‌چنین رَمزی از آدمیانی است که سپهرِ بی‌کرانۀ قُدسی را رها کرده، به زمینِ تیرۀ جسم و دنیایِ تنگِ تَن، رو نموده‌اند. به تعبیرِ دیگر، این باز، همان مُرغِ باغِ ملکوتِ موردِ نظرِ خواجۀ راز است که دو-سه روزی در قفسِ بدن اسیر شده‌، اوقاتِ زَجرباری را تحمّل می‌کند. پادشاه که رَمزی از شکوهِ حقّ است، پس از یافتنِ بازِ عزیزش، عتاب‌آلود با او سخن می‌گوید. باز که متوجّهِ اشتباهش -دوری از ساحت ِمعنویّت- شده، پَر و بال بر دستِ شاه می‌مالد و از این خَبط، پوزش می‌خواهد:

گفت: هرچند این جَزایِ کارِ توست
که نباشی در وفایِ ما دُرست
چون کُنی از خُلد در دوزخ قرار؟
غافل از لایَسْتَوی اَصحابِ نار؟
این سزایِ آن‌که از شاهِ خَبیر
خیره بُگریزد به خانۀْ گَنده‌ْپیر!
باز می‌مالید پَر بر دستِ شاه
بی‌زبان می‌گُفت: من کردم گناه!
(هم‌او، ۱۳۷۳٫۱: ۲۶۵)

ادامۀ حکایت، بیانِ تذکّرات و تنبیهاتی است که مولانا، در بیش‌ترِ داستان‌هایش پیش می‌گیرد و به ایضاح و تفسیرِ تمثیل‌ها می‌پردازد. اشاراتی که گاه از اصلِ تمثیل، حجیم‌تر می‌شوند و البتّه ابیاتِ پایانیِ برخی از آن‌ها، مانند روایت‌های هزارویک‌شب، مقدّمه‌ای برای تمثیلی دیگر در ساحَتی دیگرند.

حکایتِ بازِ شکاری و خانۀ کَم‌ْپیرزَن که اقتباس‌شدۀ تمثیلی از اسرارنامۀ عطّار نیشابوری است، (رک: عطّار نیشابوری، ۱۳۶۱: ۹۹) هم‌زادانِ دیگری هم در مثنوی دارد که مولوی، با کمی تفاوت، همین برداشت را از آن‌ها اراده کرده‌است. «تمثیلِ بازِ سلطان و ویرانکدۀ جُغدان» در دفتر دوم (مولوی بلخی، ۱۳۷۳٫۱: ۳۰۸) و «قصّۀ محبوس شدنِ آن آهوبچه در آخُرِ خَران و طعنۀ خَران بر آن غریب، گاه به جنگ و گاه به تَسْخَر....» در دفتر پنجم (هم‌او، ۱۳۷۳٫۳: ۵۴) نمونه‌هایی از این دست تمثیلاتِ مثنوی است.

امّا سخنِ پایانی.

فارغ از آموزه‌هایِ عرفانی و اخلاقیِ این حکایت، هر انسان در زندگیِ خود، گاه هم‌نشین و دَم‌خورِ کسانی می‌شود که دنیایِ فکریشان با ساحَتی که او یک عُمر در آن زیسته، از زمین تا آسمان فرق دارد. این‌جاست که ماجرایِ «هجرت» آغاز می‌شود. این هجرت، یا خروج از جمعِ ناهم‌دلان است، یا رهایی از افکاری که عَشَقه‌وار بر تاروپودِ روح و جانِ آدمی می‌تَنند.

به هر روی تا این هجرت آغاز نشود، زندگی در میانِ چُنان جمعی، اگر عقبۀ هم‌رنگی در پی نداشته‌باشد، حتماً بسترِ یک عُمر شکنجۀ روحی را فراهم خواهدکرد.


مراجعه کنید:

• عطّار نیشابوری، فریدالدّین. (۱۳۶۱). اسرارنامه، با تصحیح سیّد صادق گوهرین، تهران: کتاب‌فروشی زوّار، چاپ دوم.

• مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها