یکشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۴ - ۱۳:۳۲
راز ماندگار حمید باکری در میدان جنگ

حمید با لباس جبهه برگشت. به ایشان گفته بودند: «شما باید برگردید و خداحافظ!» توی اتاق دست‌هایش را برد بالا و گفت: «پروردگارا! خودت می‌دانی که ما برای تو و نظام کار می‌کنیم!»

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، «ما اواخر سال ۵۹ که اسفند ماه می‌شد، منطقه را تحویل دادیم و همه با هم برگشتیم ارومیه. «زمانی که جریان تصفیه سپاه اتفاق افتاد، حمید با لباس جبهه برگشت. به ایشان گفته بودند: «شما باید برگردید و خداحافظ!» توی اتاق دست‌هایش را برد بالا و گفت: «پروردگارا! خودت می‌دانی که ما برای تو و نظام کار می‌کنیم!» این روایت جلیل بختیاری، همرزم برادران باکری است که در کتاب «حمید، حمید مهدی» تالیف معصومه جعفرزاده در نشر مرز و بوم به چاپ رسیده است.

کتاب به شیوه تاریخ شفاهی و بر اساس ۸۰ ساعت مصاحبه با ۵۲ نفر از افراد نزدیک، خانواده و همرزمان شکل گرفته است. در بخش پژوهش‌های خانوادگی، علاوه بر بهره‌گیری از مصاحبه‌های فاطمه چهل‌امیرانی (همسر شهید حمید باکری)، از منابع مکتوبی همچون کتاب‌های «نیمه پنهان ماه» و «به مجنون گفتم زنده بمان» نیز استفاده شده است. با وجود اصرار مولف، رضا باکری، برادر بزرگ‌تر شهید، از انجام مصاحبه خودداری کردند.

حمید باکری در یکم آذرماه سال ۱۳۳۴ در شهرستان میاندوآب به دنیا آمد. پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و دبیرستان، در سال ۱۳۵۳ به خدمت سربازی رفت و در پاییز سال ۱۳۵۵ ترخیص شد و به تبریز بازگشت. اوایل سال ۱۳۵۶ برای ادامه تحصیل به ترکیه و سپس به آلمان رفت و بعد به فرانسه و پایگاه الفتح در سوریه برای آموزش‌های نظامی رفت. در دوران مبارزات، کار تأمین سلاح برای انقلابیون برعهده او بود.

ورود به سپاه و نقش در انقلاب

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران، حمید باکری به عنوان مسئول عملیات سپاه ارومیه مشغول به کار شد. در دی ماه سال ۱۳۵۸ با فاطمه چهل‌امیرانی ازدواج کرد. او در آزادسازی سنندج، بانه و مهاباد نقش اساسی داشت و در سال ۱۳۵۹ مسئول بسیج استان آذربایجان غربی شد. پس از آغاز جنگ تحمیلی، به آبادان رفت و پس از ماجرای تصفیه سپاه ارومیه، استعفا داد. اوایل سال ۱۳۶۰ دوباره به آبادان رفت و پس از بازگشت، در جهاد سازندگی مشغول به کار شد.

اواخر سال ۱۳۶۰ به اهواز رفت و در عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس فرمانده گردان امام رضا (ع) تیپ هشت نجف بود. بعد از تشکیل تیپ عاشورا، با اینکه وضعیت به کارگیری او در سپاه مشخص نشده بود، به کمک مهدی شتافت. گرچه اجازه نمی‌دادند مسئولیت رسمی برعهده گیرد، اما پس از نوشتن نامه‌ای (توبه‌نامه) در ۲۱/‏۰۶/‏۱۳۶۱‬ در سپاه منطقه پنج، در عملیات‌های مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، یک، دو و چهار و خیبر نقش محوری و بی‌بدیل آغاز کرد.

حمید باکری در ششم اسفندماه ۱۳۶۲ در عملیات خیبر روی پل شحیطاط در اثر برخورد ترکش گلوله خمپاره عراقی‌ها به شقیقه‌اش به شهادت رسید و پیکرش پیدا نشد.

شما باید برگردید و خداحافظ!

زندگی شخصی و تفاوت‌های شخصیتی

پس از استعفا، هر کس مسیر خود را دنبال کرد. حمید و مهدی بخشی با هم یک باب نانوایی سنگک‌ماشینی را در ارومیه، روبروی سه‌راهی مخابرات، راه‌اندازی کردند تا امرارمعاش کنند.

مهراب طالبی، از نزدیکان حمید، روایت می‌کند: «اوایل سال ۶۰ بود. من در سپاه منطقه پنج مسئول تسلیحات بودم. دیدم در زدند، نگاه کردم دیدم حمید باکری است. یک برگه هم دستش بود. با هم سلام و علیک کردیم. برگه را به من داد و گفت: «اینو پر کن.» برگه تأییدیه بود درباره اخلاق او و اعتقادش نسبت به ولایت. وقتی برگه را دیدم، بغض سنگینی گلوی مرا فشرد. خیلی ناراحت شدم، چون ما توسط ایشان به سپاه جذب شده بودیم. حالا باید من امضا می‌کردم که او صلاحیت دارد و می‌تواند به جبهه برود.»

فاطمه، همسر حمید، درباره نحوه خواستگاری و تفاوت شخصیتی‌شان می‌نویسد: «نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و زدم زیر خنده. حمید، آرام، ساده و بی‌زبان. آن وقت من؟ حاضر جواب، شلوغ و پررو. از اینکه جرئت کرده بود این حرف را بگوید، خوشم آمد. بعد دیدم او خیلی جدی است. گفتم: «حمید آقا اجازه بده بروم بیرون برمی‌گردم.» زدم بیرون. خوابگاه بچه‌ها همان روبه‌رو بود. رفتم آنجا، هر کس ماجرا را می‌فهمید، تعجب می‌کرد. ظاهراً ما اصلاً با هم جور در نمی‌آمدیم اما همه او را دوست داشتند. دخترها می‌پرسیدند: «فاطمه، می‌خواهی چه بگویی؟»»

او آن روز نیمه‌ی حرف‌های حمید را شنید و نیمه دیگر را متوجه نشد. حمید یادداشت‌هایی همراه داشت؛ درباره انتظاراتش از هر دختری که قرار بود با او ازدواج کند و بخش دیگری درباره خودش. پیش از رفتن به آلمان، قوت‌ها و ضعف‌های شخصی‌اش را روی کاغذ آورده بود تا فراموش نکند که کیست و برای چه هدفی آمده است. به فاطمه گفت: ببین فاطمه، مهم این است که هر دوی ما اسلام را قبول داشته باشیم و با آن زندگی کنیم. بقیه مسائل سیاسی، نظر هستند؛ نظرهایی که بر اساس واقعیت‌ها شکل می‌گیرند، نه حقیقت‌ها. واقعیت هم چیزی است که هر روز تغییر می‌کند.»

فعالیت‌ها و درگیری‌های دهه ۶۰

زندگی حمید باکری در دهه ۶۰ با اتفاقات بسیار همراه بود؛ زندگی‌ای که با اسلحه و جبهه گره خورده بود، چه در ارومیه و چه در خوزستان. او با حزب دموکرات درگیر شد که از تغییرات سیاسی ایران سوءاستفاده کرده و سعی در خودمختاری برخی نقاط داشتند، غافل از اینکه مردم همراهی نمی‌کردند.

صمد ملاعباسیان روایت می‌کند: «نوزدهم مهر ماه ۱۳۵۹ نیروهای حزب دموکرات تا دره‌ای که داخل شهر ارومیه است، پیشروی کردند. می‌خواستند شهر و مراکز امنیتی و نظامی را تصرف کنند. من آن روزها محصل بودم. خانه ما هم در پنجراه بود. آخرین خانه‌ای که در آن منطقه وجود داشت، مال بنیاد مسکن بود و یک خانه سازمانی اتاقی به ما داده بودند که شب‌ها نگهبانی می‌دادیم. ساعت دو-سه هم برمی‌گشتیم خانه. خوشبختانه کسی آسیب ندیده بود. نزدیک صبح دیدم از جلوی پنجره ما چیزی آتشین رد شد و به سمت بانک ملت رفت. فوری خودمان را رساندیم به مسجد دادخواه و دیدیم نیروها جمع شده‌اند. هوا گرگ و میش صبح بود تا اسلحه‌ها را تحویل بگیریم و سازماندهی شویم. نیروهای دموکرات زبده و آموزش‌دیده بودند، در حالی که ما هنوز بلد نبودیم گلنگدن اسلحه را بکشیم.»

حمید در این روزها که از سپاه کنار کشیده بود، بیکار نمی‌نشست و تلاش می‌کرد کاری انجام دهد، حتی در شرایطی که ارومیه محل نزاع گروه‌های سیاسی بود و حزب دموکرات در رأس آن‌ها قرار داشت.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها