دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۱۰:۴۳
سکوتش دریایی بود که موج‌ها را به تلاطم وامی‌داشت

آذر خزاعی، نویسنده و پژوهشگر ادبی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده به بیان خاطره‌ای از استاد عباسعلی براتی‌پور پرداخته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- آذر خزاعی سرچشمه: صبح دوم ارديبهشت 1402 برگی ديگر از زندگی ورق خورد اما تورقش يك شماره ديگر از140 نفر کتاب «تا پلاک 140» كم كرد.

روح احد گودرزيانی شاد وقتی خاطره از دوران دفاع مقدس خواستم گفت: اول بگو به كجا رسيدی؟ گفتم: از صد نفر گذر كردم. در جواب گفت: كسی كه صد نفر حامی داشته باشد من چه كاره باشم كه به او خاطره بدهم؟ بارها و بارها از احد گودرزيانی خاطره خواستم و امتناع كرد اما قبل از رفتنش يك گزارش به ياد ماندنی و خوب برای رونمايي كتاب تا پلاك 140 به يادگار گذاشت و اکنون با تورق برگ ديگر زندگی، پنجمين نفر از 140 نفر کتاب تا پلاك 140را از دست دادیم و این در حالی ست که کتاب به چاپ سوم رسیده و جای اساتید از دست رفته کتاب خالی است.

 برای همین دلم سخت گرفت، استادی صبوری می‌خواهد، سکوت می‌خواهد و آرامش و همه‌ی این خصوصیات را یک‌جا داشتن هنر است. استاد براتی‌پور هم از آن دسته انسان‌های عالم سکوت بود سکوتش دریا بود که موج‌ها را به تلاطم وا می‌داشت. با اینکه نظامی بود اما چنان وارسته بود که چهره‌ نظامی‌اش را نشان نمی‌داد.

صبح یکی از روزهای بهاری سال 96 تماس گرفتم و گفتم: استاد خاطره زندگی از دوران دفاع مقدس می‌خواهم. گفت: خودت خاطره‌ای. خندیدیم. مکالمه‌مان تلفنی بود. ادامه داد: از شنیده‌ها تحسینت می‌کنم. گفتم: معنی حرف شما چیست؟ گفت: قوی بودن و ایستادگی‌ات. گفتم: نه استاد هرکس هرچه درباره‌ من گفته اغراق کرده. گفت: نه.

بالاخره رفتیم سر خاطره دهه شصت ایشان از جنگ، گفت‌وگو را تلفنی ضبط کردم خاطره‌اش پر از زندگی بود، پر بود از انسان‌های لطیف، مهربان، شاعر. پر بود از احساست نادیده، پر بود از ناگفته‌ها و نانوشته‌ها.

ضبط خاطره به اتمام رسید. آرزوی اتفاقات خوب داشت و حالا خاطره‌اش را می‌گذارم باشد تا یادش را دوباره در یادها زنده کنیم و روح نازنینش در درگاه ایزد منان شاد باشد.

 «اوايل جنگ يكی از همكارانم آمد و گفت: می‌خواهم بروم جبهه. با تعجب نگاهش كردم. تازه ترك كرده بود. وقتی آمد پيش ما تصميم گرفت ترك كند و ديگر لب به مواد نزند. فرمانده مركز الكترونيك بودم و فرماندهشان بودم. اصرار كرد و پذيرفتم و بعد با هم‌ راهی منطقه شديم. با عده‌ای از شعرا برای شعرخوانی به مناطق جنگی رفتيم. نزديك غروب بود. به دزفول رسيديم. راه همه را خسته كرده بود. فكر می‌كرديم با جمعيت زيادی مواجه می‌شويم، اما كسی نيامده بود، فقط چند نفر از بچه‌های تلويزيون آنجا بودند. انگار كسی از آمدن ما خبر نداشت. مانده بودم برای چه كسی بايد شعر بخوانيم؛ آن هم در آن شرايط حاد خلاصه اشعار حماسی خوانده شد. فردايش عراقی‌ها همان جايی كه شعرخوانب كرديم زدند.

اوستا، سپيده كاشانی، سيمين‌دخت وحيدی، قيصر امين‌پور، سلمان هراتی همگی با هم بوديم. بعد به هويزه رفتيم. هويزه با خاك يكسان شده بود. رسيديم آنجا هم فاتحه داديم و اين باعث شد كه من يك غزلی بگويم: اين خاك اين خاك غمناك عطری غريبانه دارد/ از داغ باران بی‌باك صد سينه افسانه دارد... همان موقع گلوله‌باران عراقی‌ها شروع شد و تا نزديكی‌های ما خمپاره‌هايشان به زمين می‌خورد، ولی چيزی به ما اصابت نكرد. بعد برگشتيم اهواز.

همان ‌طور كه اهواز از سكنه خالی بود و ما آنجا برنامه شعرخوانی داشتيم شعرخوانی كرديم. به هر جهت نمی‌ترسيديم ديگر، حتی ما را بردند يك جا برای شب؛ يك خوابگاه دانشجويی بود كه تخليه شده بود. ما با نور مهتاب حركت كرديم. اگر نور ماشين را می‌ديدند همه‌ ما را می‌زدند. همان موقع بيگی ‌حبيب‌آبادی شعر«ياران چه غريبانه» را گفت و بعد گل كرد. همان زمان غزلی كه من برای هويزه گفته بودم حاصلش اين بود اين خاك اين خاك غم‌انگيز...

گفته بودند اینجا دخترها را تمام زنده به گور كرده بودند و خاك ريخته بودند رويشان. حتی بعضی وقت‌ها می‌ديدم كه حتی بقايای لباس‌هايشان هم از گور زده بود بيرون، عراقی‌ها خيلی بی‌رحمانه دست به جنايت و كشتار مردم بی‌دفاع زدند.

خوب يادم هست وقتی به تهران برگشتيم من هنوز در حال و هوای شعرخوانی و ديدن مناطق جنگی بودم. بعد از مدتی يك روز كه درحال و هوای شعر گفتن بودم يكهو متوجه اعلاميه‌ای شدم و ديدم عكس همان همكار را زده‌اند كه شهيد شده است.

 
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها