به نظر شما بزرگترین چالشهایی که امروزه اندیشهی فلسفی با آن روبهروست، چیست؟
در فلسفه، هیچچیز مسلم نیست. هیچ معنایی را نمیتوان بدیهی دانست. به عنوان مثال، نمیتوان در مورد «انسان»، «جامعه» یا «علم» به گونهای صحبت کرد که گویی این کلمات واقعیتهای مشخصشدهای را مشخص میکنند. چالش دقیقاً این است که به هیچ هویت اکتسابی درنیاویزید. برای یک فیلسوف، هیچ چیز نباید بدیهی تلقی شود. معانی از پیشتصورشده و تثبیتشده باید همیشه و همیشه بازارزیابی شوند و احتمالات و امکانهای جدید گشوده شوند.
چهگونه یک فیلسوف میتواند به جامعهای بیاموزد که این گونه بیندیشد، حال آن که به مانند ما نگران پاسخها و حقایقی است که میتواند به آنها بچسبد؟
دقیقاً همین ناشکیبایی است که میتواند یک دام باشد. البته به یک معنا، ناشکیبایی درست است: هیچ دلیلی برای منتظر ماندن وجود ندارد و شرایط زندگی مناسب در هر زمانی میتواند مطالبه شود. از سوی دیگر، پرسشهای مبهم و پیچیدهای وجود دارد اما پاسخهای قاطع یا «بنیادگرایانه»، آنچنانکه دوست داریم پاسخ بدهیم، میتواند خطرناک باشد. برگزیت اخیر یک مثال خوب است: رایگیری به تازگی برگزار شده است و طرفداران آن از قبل عصبی شدهاند و شروع به پرسش از آن کردهاند. یا حزب پودموس (نوچپگرای پوپولیست) در اسپانیا، که بسیار قوی شروع کرد اما به سرعت به جای به دست آوردن قدرت، آن را از دست داد. علاوه بر این، پیچیدگی کنونی نتیجهی مخالفت با «ناشکیباییها» است: آن چیزی که توسط افراد محروم احساس میشود و ناشکیبایی کسانی که از محرومیت میترسند (طبقهی متوسط)؛ ناشکیبایی افرادی که به دنبال پناهندگی هستند و ناشکیبایی کسانی که از هجوم پناهندگان میترسند.
در حال حاضر تعیین مسیر بسیار دشوارتر از زمان مبارزات کارگری یا پایان دیکتاتوری ست. چهگونه دیکتاتوری فرانکو این قدر دوام آورد در حالی که بسیاری از مردم با آن مخالف بودند؟ زیرا زمان ترادیسی اجتماعی بود و اقتصادهای اروپایی دچار ترادیسی بودند و این به نوبهی خود شرایطی را دچار ترادیسی کرد که پایان یافتن دیکتاتوری را آماده میکرد. چرا سوسیالیسم و کمونیسم اروپایی در بحران هستند؟ چون موتورهایشان خیلی قدیمی است. ما باید راههای تازهای را برای وضعیت تازهی امور پیدا کنیم که در آن فنون، قدرتها و انتظارات به آرامی تغییر کردهاند. در حقیقت، این چیزی است که باید درک شود: شکیبایی که بیشتر فعال است تا منفعل. یک شکیبایی ناشکیبانه و یک ناشکیبایی شکیبا.
شما اغلب در مورد هراسافکنی نوشتهاید، به ویژه پس از حملات شدید در فرانسه. نظر شما در مورد این موضوع چیست؟
این تروریسم اثر ترکیبی دو نیرو است: تغییر در تسلط غرب و مدعیات اسلام. تعادل این دو، با استعمار و پایان امپراتوری عثمانی از بین رفته است. هراسافکنی کنونی، وضعیتی افراطی را آشکار میکند که ناشی از تناقض شدید بین مدل توسعه و رفاه غربی و واقعیت موجود در کشورهایی ست که احساس میکنند به حاشیه رانده شدهاند، و جایی که طبقات یا گروههای بالا تفاوتهای عظیمی را از نظر ثروت و موقعیت حفظ میکنند.
در عین حال، غرب در قدرت خود ضعیف است. او دیگر به تمدن خود اعتقاد ندارد، مشغول تکنیک خاص خود است و میبیند که چهگونه سرمایهداری بدون کاهش تفاوت در استانداردهای زندگی رشد میکند، در حالی که هیچ اقتصاد سوسیالیستی نتوانسته دوام زیادی داشته باشد (اقتصاد شوروی سرمایهداری دولتی بود) در حقیقت، دیگر «غرب» وجود ندارد، و در عوض قطبهای قدرت فناورانه-اقتصادی وجود دارد که رئوس قابل مشاهدهی آنها ایالات متحدهی امریکا و ایالات غیرمتحدهی آسیا است، اما داراییها و اقدامات آنها تقریباً در همه جا یافت میشود، و هرجا که منابعی برای بهرهبرداری وجود داشته باشد. اروپا دیگر خودش قوام ندارد و در معرض این تقسیم قدرتهای جهانی است.
و جهانی شدن...
جهانی شدن باعث انفجار، فاجعه و فروپاشی اجتماعی و فرهنگی از هر نوع میشود. به مدت پنج سده ما باور داشتیم که آرمانشهرها قابل دستیابی هستند و به شکوه آنها باور داشتیم. اکنون ما باید متفاوت فکر کنیم و درباره جایگاه خود در جهان تأمل کنیم. این کار بسیار طولانی خواهد بود... قرنها، و به زحمت.. اما جوامع همیشه نشان دادهاند که قادر به غلبه بر چالشهای قابل توجهی هستند.
وقتی در مورد «شگفتی آزادی» صحبت میکنید به چه چیزی اشاره میکنید؟ آیا معتقدید ما رها هستیم یا نه؟
آزادی استعدادی نیست که ما در اختیار داریم یا حقی نیست که متصرف میشویم. آزادی در این واقعیت نهفته است که وجود ما برنامهریزی نشده است بلکه باید راه خود را پیدا کند. با این حال، باید به عنوان موجودی در دنیایی که شرایط و محدودیتهایی دارد، این کار را انجام میدهد. ما به این معنا رها نیستیم که «بتوانیم آنچه را که میخواهیم انجام دهیم» و «از همه چیز مستقل باشیم» زیرا به چیزهای زیادی وابستهایم، و اغلب اوقات «اراده»ی ما فقط شامل تمایلات، امیدها و آرزوهای آینده است. از جایی دیگر درک این و معنایی که دارد، آغاز آزاد بودن است و به همین دلیل است که آزادی ما را شگفتزده میکند، زیرا ما متوجه میشویم که این جا چیزی غیر از آن چه ما فکر میکردیم بدیهی است وجود دارد. به عنوان مثال: من بیمار میشوم و نمیتوانم به سر کار خود بروم، اما میتوانم وضعیت خود را به عنوان یک تجربه در نظر بگیرم؛ تجربهی عدممسئولیت همهی تصمیمات یا رفتارهایم. گاهی اوقات بیماران به کسانی که از سلامت کامل برخوردارند «درس می دهند.»
آیا میتوانید توضیح دهید که چهگونه رنج فرصتی برای گسترش آزادی است؟
این چیزی نیست که من میگویم... و مهمتر از همه نمیگویم که این یک «فرصت» است. رنج موقعیت خوشایندی نیست، بلکه دلیلی برای طغیان است و به ویژه به دنبال چگونگی طغیان در بهترین موارد میگردد. تا به کجا؟ مطمئناً هدف این است که بیشتر رنج نبرید، اما حتی باید آن را نیز تعریف کرد. برای مدت طولانی، این هدف بر اساس کلمهی «کمونیسم» یا «سوسیالیسم» به پیش میرفت. اما این مفاهیم به استثنای شکل شوروی هرگز به طور واقعی توسعه نیافتند و آن فرم نیز شکست خورد.
چرا شکست خورد؟
این تجزیه و تحلیل هنوز انجام نشده است، یا به اندازه کافی انجام نشده. به جای نگاه عمیقتر به این پرسش، کمونیستها خوشحال میشوند که فقط از سرمایهداری کثیفی ابراز تاسف کنند که هرگونه ایده جامعهی عادلانه را با آزادی مصرفکننده جایگزین کرده است. آنها از بیعدالتی شکایت دارند، اما نمیدانند عدالت در کجا یافت میشود. به عنوان مثال، ما امروزه اغلب صحبتهایی را درباره حداقل دستمزد جهانی میشنویم. به نظر میرسد ایدهی عادلانه و خوبی است، اما این یک ایده بسیار خطرناکی است که میتواند بسیاری از افراد را در حداقل نگه دارد. حقیقت این است که امروزه برای نوآوری، ابتدا باید فکر کنیم. ما نیز باید فریاد بزنیم. برگزیت اعتراض کسانی بود که توسط طبقهی حاکم در اروپا با تحقیر روبهرو شده بودند. ما باید به این فریاد گوش دهیم. اما از آن چه باید بفهمیم؟ این همان چیزی است که باید دید.
شما در کتاب «ساختارزدایی از مسیحیت» در مورد دین در دنیای امروز صحبت میکنید. ممکن است کمی بیشتر در این مورد به من بگویید؟
این در مورد شکستن، یا نابود کردن نیست، بلکه در مورد جدا کردن یا ساختارزدایی یک عمارت برای نشاندادن این است که از چه چیزی ساخته شده. اکنون، مسیحیت از دین ساخته نشده است. این از جهش عمیقی از بشریت مدیترانهای ساخته شد که نیاز به بیرون آمدن از جهان باستان داشت، دنیایی از محدودیتها، جهانی محدود، و چیزی که ما حتی میتوانیم آن را پایانزدایی نیز بنامیم. در همه جا خدایانی با کارکردهای دقیق، قوانینی برای رعایت، الگوهایی برای تقلید و افقهای ثابت وجود داشت. در نقطهای، همهی آنها فروریخت. بدون شک، با امپراتوری روم ما اولین «جهانیشدن» را مشاهده کردیم - هنگامی که از قلمروهای بسته و شرایط ثابت (مانند «انسان آزاد در مقابل برده») عزیمت کرد. بنابراین، میل به نامتناهی و وعدهی بینهایت آغاز شد. این دستاورد باعث تغییر در تمدن، فرهنگ و جامعه شد و ماجراهای بزرگی را در جهان نوین ایجاد کرد، با همهی خطرات آنها.
و با این ساختارزدایی از مسیحیت، به چه نتیجهگیری خاصی رسیدهاید؟
اولین نتیجه مهمترینشان است: ترادیسی عمیق فرهنگی که با ورود مسیحیت رخ داد؛ عزیمت از دین به عنوان بتپرستی، به عنوان یک خرافات، به سوی جهانبینی با افق نامحدود بود. جهانشمولی، «کل» بلندنظرانهی مسیحی، بیش از همه، نامحدود است: دیگر هیچ بتی نیست، و در عوض بینهایت باز است. بنابراین انرژی برای تهور و خطرپذیری نیز وجود دارد: ما میتوانیم و باید خود را تغییر دهیم و جهان را بینهایت تغییر دهیم. مسیحیت خود را به عنوان انسانگرایی، سرمایهداری و پیشرفت فنی تحقق بخشیده است. همهی اینها مسالهگون و مبهم میشود، اما ما همیشه به دنبال بینهایت هستیم و دین به عنوان یک نقطهی مرجع جمعی از غرب ناپدید شده است.
نتیجهی دوم دقیقاً برعکس است: اگر مسیحیت شکل دینی تحمیلی را که قرنها داشته است به خود گرفت، به این دلیل است که یقینات و مراجع مبتنی بر آن همیشه مطلوب و بسیار مطلوب فرض میشود. سپس کسانی هستند که این منابع را برای ساختن معنا، به عنوان ابزار قدرت، ایدهآل زیبایی یا اقناع اندیشه، در جهت خود صرف میکنند و کسانی (و عجیب این که گاهی اوقات یکسان هستند) به دنبال تفاسیر، تصاویر و افسانههایی هستند که بتوانند خود را به آنها ارجاع دهند. بیخداگرایی قادر به حل بسیاری از تردیدها نیست. اما این شرمآور است که دین به عنوان تضمین، خود فاقد آزادی است، به جز برای عدهای که خود از سوی دیگر به توسعهی وسیع دین کمک کردهاند.
برای خاتمه، بیایید در مورد هنر صحبت کنیم. به نظر شما معنای «هنر معاصر» با هنر سنتی متفاوت است؟
هنر سنتی با امکان بازنمایی حقیقت - حقیقتی دینی، سیاسی یا قهرمانانه، یا حقیقتی از ادراک، حواس یا احساسات - مرتبط بود. اما دنیای نوین حقیقت را به عنوان یک فرایند بیپایان جستوجو میبیند. دیگر شکلها یا فرمهای پایدار و قابل دسترس وجود ندارد، و بیش از آن توانسته است فرمهایی را که ما آنها را انتزاعی مینامیم یا رنگهای بدون شکلی دقیق تولید کند (روتکو، نیومن، پولاک). فرهنگ کاملی در آنجا ابداع شده که در آن معنای «هنر» در حال مبهم شدن است، دقیقاً به این دلیل که دیگر در مورد بازنمایی حقایق معلوم نیست.
و این چه معنایی خواهد داشت؟
معنای «هنر»، به نوعی، الزاماً معمایی و گریزان است، زیرا به خود اجازه نمیدهد که توسط زبان فرموله شود. مثلا در مورد موسیقی فکر کنید: با موسیقی دوازدهنغمهای، موسیقی سریالیسم، الکترونیک، جاز، راک و ترکیب موسیقی تونال و اتونال، پانورامای صدا ما به طور قابل توجهی تغییر کرده است (مانند منظر بصری ما، اما صدا از نفوذ حسی قویتری برخوردار است؛ فکر کنید ابزارهای برقی، تکنو، رپ، و غیره) ما به دنبال حساسیتهای جدید هستیم، و این البته خطرات خود را دارد. ما به دنبال این هستیم که چه حساسیتها و چه معماهایی از حواس در حال تبدیل شدن به «ما» است.
مصاحبهگر: النا کوئه
منبع: تارنوشت الخاندرو د آرگوس
نظر شما