در این گفتار به جریان شناسی فلسفههای متنوع دین فمینیستی میپردازم تا در میان آنها به یک جریان مشترک دست یابم. به همین منظور دیدگاه های برخی فیلسوفان دین فمینیست مانند پاملا اندرسن، ماری دیلی و لوسه ایریگاری، را مطرح میکنم. همچنین دیدگاه فیلسوفانی که به طور غیرمستقیم در نگرش دینی فمینیستی تأثیر گذاشتهاند مانند ساندرا هاردینگ، سارا رادیک، ژولیا کریستوا، ژنویو لوید، جودیت باتلر، را مورد واکاوی قرار میدهم. با بررسی رویکردهای مختلف فلسفه دین فمینیستی در یافته ام که:
۱- غالب این رویکردها با فلسفه پویشی وایتهد و الهیات عشق تیلیش هماهنگ هستند.
۲- اصطلاح فرایند عشق به عنوان جریان مشترک فلسفههای فمینیستی، مبتنی بر ویژگی روانکاوانه زنانه – مادرانه است.
۳- معرفت شناسی فلسفه های زنانه نگر، خصوصیتی جمع گرایانه، دیگرمحورانه و شهودگرا یانه دارند.
۴- هستی شناسی فلسفه فمینیستی دین هماهنگ با خصوصیات زنانه – مادرانه، به گونه ای تولد محورانه، تعاملی و پوینده شکل گرفته و بر همین اساس قدرتی عاشقانه و مراقبتی برای خدا اثبات می کند.
۵- ویژگی فرایند عشق و مراقبت در فلسفه دین زنانه نگر، مانع تبعیض گرایی و خودمحوری زن سالارانه می شود تا تجربه تلخ دوگانگی من/ دیگری یا مردانگی/ زنانگی سوژه دوره روشنگری تکرار نشود.
۶- براساس اصل مشترک فرایند عشق در فلسفه دین زنانه نگر، دوگانگی عقل/ ایمان و عقل/ عشق رخت بر می بندد.
در ادامه صحبت هایم «نقادی فیلسوفان زنانه نگر در مورد فلسفه های متداول دین» را مطرح میکنم: فیلسوفان زنانه نگر معتقدند فلسفه دین غربی با وجود آن که یک معرفت انگلیسی ـ آمریکایی است اما به عنوان نظریه ای فرامکانی و جهانی معرفی شده است. در این نظریه خدای پدر که دارای قدرتی مردانه است پرستیده میشود و زنان ریشه شرور دینی معرفی شدهاند. از این رو نقش هدایتگری دینی غالباً از زنان سلب شده است و بندرت در تفسیر یا تدوین متون دینی مرجع، حضور داشته اند. نظریه پردازان فمینیست عقیده دارند هرچند زنان همواره از محدودیت های زیادی رنج برده اند، اما مخرب ترین محدودیت برای ایشان مربوط به نظریه پردازی ها و تجربیات خداشناسانه است زیرا اعتقادات دینی مبنایی ترین اصل حیات بشری هستند.
گروهی از فیلسوفان فمینیست دین مانند دیلی، ایریگاری، وکریستوا معتقدند در ادبیات دینی از خداوند با ضمیر مذکر He یاد می شود، درحالی که خدا مفهوماً و مصداقاً، متعالی از جنسیت است. دیلی در این باره می نویسد تصویری مردانه از خدا موجب شده تا مردان نیز در تصویری خداگونه ترسیم شوند و فیلسوفان دین که دائماً در داد و ستد با زبان پدرسالارانه بوده اند از استعاره هایی مانند پدر، شاه، داماد، و شوهر در معنایی فرادست، و از استعاره های زنانه در معنایی فرودست استفاده کرده اند. همچنین قدرت مطلقه الهی در گفتمانی پدرشاهانه تصور شده است. مردسالاری فلسفه دین، قدرت قاهره پدرشاهانه را در سوژه دکارتی و ارادهکانتی، متعین کرده و در نتیجه ارتباطات دوسویه قدرت را انکار کرده است. همین اصل پدرشاهانه فلسفه دین در عقل اجتماعی مدرنیته آشکار شده و مکاتب فلسفی غرب به جز فلسفه پویشی دین Process Philosophy of Religion آن را به رسمیت شناخته اند زیرا فلسفه پویشی، قدرت یک سویه را نمی پذیرد و آن را به لحاظ مفهومی فاقد انسجام، به لحاظ علمی غیر ضروری، و به لحاظ اخلاقی سرکوب کننده معرفی می کند.
گیلمن، مادر فلسفه دین فمینیستی از مرگمحوری در خداشناسی مردسالارانه انتقاد میکند و معتقد است تولدمحوری و جمع گرایی مادرانه، گونه ای دیگر از فلسفه دین را رقم می زند که شکوه الهی را در نام های جمالی اش مشاهده می کند و خدای عشق ورز را عاشقانه می پرستد؛ بیش از آن که به روش الهیات تئیستی، انسان با ترس از مرگ و حساب واپسین، خدای انتقام گیرنده را بپرستد. زیرا بر اساس ادیان الهی، حیات امری ذاتی و پایدار است اما مرگ فقط نقطه عطفی برای تولدی دوباره در جهانی دیگر است.علاوه بر نگرش تولد محور و جمع گرایانه فیلسوفان دین فمینیست، دیدگاه های ضد تبعیض ایشان نیز مبتنی بر جریان شناسی فرایند عشق است. ایشان ریشه بی عدالتی های اجتماعی را در دوگانه انگاری مبنایی جستجو می کنند و عقیده دارند فلسفه دین غربی، خداوند را مذکر، و عالم را مونث تلقی می کنند؛ آسمان را مذکر، و زمین را مونث میپندارند؛ و همچنین مقدس مذکر، و نامقدس مونث معرفی می شود.
در ادامه راهکارهای نظری چند فیلسوف فمینیست مانند اندرسن، هاردینگ، ایریگاری، کریستوا، باتلر، لوید و نیکولسون را در ضرورت بازنویسی فلسفه دین ارائه می دهم؛
عینیت حداکثری
یکی از راهکارهای نظریه پردازان فمینیست نظریه عینیت حداکثری است که از تسلط سوژه بر ابژه می کاهد و در یک فرایند مهرورزانه، موضوع شناسایی را به رسمیت می شناسد. در این نظریه ملاک های شناخت از ابژه اخذ می شود و در نتیجه نزاع تبعیض گرایانه سوژه/ ابژه به تعامل همگرایانه سوژه با ابژه تبدیل می شود. هاردینگ می نویسد سوژه مدرن که مدعی شناخت واقعی نسبت به عینیت جهان است بر اساس یک عینیت حداقلی که با معیارهای غربی ارزیابی شده، زنان، نژادهای تحت تسلط، و طبقات حاشیه ای را نادیده گرفته است، بنابراین ادعایش درمورد شناخت واقعی از جهان، باطل است اندرسن برای تحقق عینیت حداکثری از اسطوره و نمایش، به عنوان اشکالی کار بردیِ، تغییرپذیر، و پویا استفاده می کند تا بتواند اعتقاداتی را طراحی کند که همه جنبههای مادی و صوری عقل، انگیزه، و عواطف ابژه ها را شامل شود، بدون آنکه چشماندازهای ذهنیت گرایانه یک جنس، نژاد، قوم، یا طبقه خاص ملاک قرار گیرد بر اساس نظریه عینیت حداکثری، هم سوژه و هم ابژه، منفرد، تک جنسی، و یکپارچه نیستند بلکه متنوع، متکثر، نامتجانس و پیچیده هستند.
عقل جسمانی
در فلسفه دین غربی مردان نقش سوژههای فراجنسی را ایفا می کنند و جسمانیتشان را به زنان حوالت میدهند . در این نگرش فلسفی نه فقط زنان سوژه معرفت تلقی نشدهاند، بلکه حتی به عنوان ابژه، از تصمیمگیریهایی که برایشان شده، غایب بودهاند. اما معرفتشناسان دیدگاه فمینیستی براساس عینیت حداکثری، عقلانیتی جامع و ملازم جسمانیت ارائه میدهند که مطلق گرا و تعمیم پذیر نیست؛ اقتدارگرا،انحصارطلب و نخبهگرا نیست؛ با حقیقت و عدالت مرتبط است؛ و با تعصبات جانبدارانه مقابله میکند. سوژه شناسا در این نظریه:
اولاً) از چشم انداز «دیگران» یعنی انسان های محرومی که نادیده گرفته شده اند، کسب آگاهی می کند زیرا فشارهای اجتماعی موجب معرفت بیشتر آنان از واقعیت های اجتماعی شده است؛
ثانیاً) به خلق دوباره خود به منزله «دیگری» می پردازد. هاردینگ در این باره می نویسد باید به «دیگران» اجازه دهم برای تغییر من و اعتقاداتم راهکار ارائه دهند تا با استمداد از معرفت دیگران در باره خودشان و درباره من، بار دیگر خودم را به عنوان دیگری بازآفرینی کنم این دیگرمحوری معرفت شناسانه مبتنی بر مهرورزی مادرانه نسبت به ستم دیدگان است که قادر است فرایندی پویا را در عقلانیت فلسفی رقم زند. طبق روانشناسی لاکان آنجا که عشق eros و عقل logosدر یک دیالکتیک هگلی، مقابل یکدیگر قرار می گیرند، و عقل در صدد کتمان عشق است، به یکباره میل desire به شکل حسرت رخ می نماید؛ حسرتی که به دنبالش آگاهی حاصل میشود.
بر اساس فرایند پویای عشق در فلسفه دین فمینیستی، خلق سوژه به عنوان دیگری، مستلزم خواست زنانه، و مبتنی برآرزوی رفع ستم و تبعیض است که بر مبنای تجربه های زیسته ستمدیدگان شکل گرفته است. ورود جسمانیت به معرفت شناسی عقلانی،خواه جسم سوژه و خواه جسم ابژه، موجب می شود عقیده دینی به گونه ای عقلانی، منطقی، اخلاقی، و عاطفی شکل گیرد تا جانبداری های متعصبانه، تعمیم گرایانه و اقتدارگرایانه مهار شود. به این ترتیب در فلسفه دین فمینیستی عقل جسمانی مورد تتبع فلسفی قرار می گیرد.
ایریگاری معتقد است سوبژکتیویته دوره روشنگری، موجب اختفا یا انکار بدن مادر، و سلطه پذیری زنان شده است. وی به همین منظور زبان دینی را بازنویسی می کند و برخلاف گفتمان مدرنیته، در راه هایی عرفانی از امر قدسی سخن میگوید.
برخی سوالات فیلسوفان دین فمینیست درباره اهمیت بدن انسان و جنسیتش در معرفت شناسی دینی، عبارتند از:
۱. جنسیت انسان چه نقشی در تجربیات دینی او ایفا می کند؟
۲. آیا جنسیت در قدرت دینی نقش دارد؟
۳. آیا میان تعالی عرفانی شخص، با جنسیت وی مناسبات مادی و تاریخی وجود دارد؟
۴. تجربه جنسیتی، موجب کدام معانی و ارزش های دینی می شود؟
۵. آیا جنسیت سرکوب شده در نمادها و مفاهیم تجربه عرفانی، نقش دارد؟
نظریه پردازان فمینیست معتقدند سوژه ها در مناسبات قدرت، اطلاعات ضروری را از اجسام کسب میکنند و نادیده گرفتن بدن ها در معرفت شناسی و در مناسبات قدرت، بدن ها را تبدیل به پایگاههای نزاع و مقاومت می کندبا تمرکز بر عقل جسمانی، می توان از نظریه صیرورت آگاهی در فلسفه هگل کمک گرفت. در این مورد اندرسن می پرسد آگاهی در حال صیرورت و تکوین، چگونه با جهان، فقط ارتباط مفهومی برقرار می کند، در حالی که هم با جسم در حال تکوین خودش، و هم با سوژههای جسمانی و در حال تکوین دیگران ارتباط دارد.
عدالت محوری
چنانکه گفته شد حذف جسمانیت از سوژه معرفت مدرن موجب شده جنسیت سوژه نیز نادیده گرفته شود و در نتیجه زمینه تبعیض جنسیتی فراهم گردد بر این اساس در نظریه های فمینیستی موضوع مقابله با تبعیض جنسی، محوری ترین موضوع است. نظریه پردازان فمینیست، مفروضاتی عام و مشترک درباره عقل جسمانی و عدالت دارند بنابراین نظریه عدالت در فلسفه های فمینیستی، هم دارای جنبه جهانی، و هم دارای جنبه محلی است فیلسوفان دین فمینیستی معتقدند تئیسم تجربه گرا به علت نادیده گرفتن جنسیت و جسمانیت، از عدالت جنسی، نژادی و طبقاتی غفلت کرده است. در اسطورههای یونان باستان که زمینه اولیه شکل گیری فلسفه های یونانی بودند، دیگریِ زنانه، مستعمره، مملوک، و فرومایه تلقی میشد و در کلام تجربی دوره روشنگری نیز زنان معادل خواهشهای نامعقولِ جنسی فرض شدهاند؛ خواهش هایی که اگوستین آنها را منشأ گناهان بشر میداند. به این ترتیب تبعیض گرایی سوژه، علاوه بر حیات اجتماعی، اعتقادات دینی را نیز تحت تأثیر قرار داده است. بر اساس این تبعیض گرایی علاوه بر عقلانیت خداشناسانه، تعهد و ایثار مومنانه هم به مردان ممتاز اختصاص دارد و عواطف زنانه از اعتقادات دینی خارج شده اند. به این ترتیب عمومیت رویکردهای عدالت محور در ، تصویری مهرورزانه از فلسفههای دین فمینیستی ترسیم می کند؛ تصویری که نه فقط ستم های جنسیتی را برنمی تابد، بلکه ستم های نژادی، قومی، و طبقاتی را نیز محکوم می کند.
نقش زبان در معرفت دینی
معرفت شناسان زنانه نگر معتقدند برای رفع تبعیض و برقراری عدالت باید سوژه شناسا، به بازآفرینی خود بپردازد و خود را به عنوان «دیگری» خلق کند تا دوگانگی میان سوژه مذکر / ابژه مونث برطرف شود در جهت تحقق این امر ابزارهای زبان شناسانه لازم است تا سوژه معرفت بتواند به «دیگرآگاهی» دست زیرا به قول کریستوا و ایریگاری در طول تاریخ، زبانی مردسالارانه شکل گرفته است که باید واژگون شود. کریستوا چون افلاطون عقیده دارد تمایلات و عواطف مادرانه زنان به لایتناهی متعلق است؛ همان لایتناهی که در عقل نمی گنجد. بنابراین عواطف زنانه امری غیرعقلانی نیست بلکه امری فراعقلانی است. کریستوا در فلسفه عشق محورانه اش عبارت خداوند در آغاز کلمه بود را با عبارت خداوند عشق است تلفیق میکند و نتیجه میگیرد «خداوند در آغاز عشق بود». او با این مقدمه، سوژه را تحلیل میکند و می نویسد فقط در فرایند عشق ورزی است که سوژه به وسیله دیگری، از خودش بیرون کشیده میشود. ایریگاری نیز در یک رویکرد روان تحلیلی می نویسد زبانی که معانی را بر محور مردانگی تنظیم کرده؛ نظم اجتماعی را بر اساس جدایی طبیعت مردان از مادرانشان شکل داده و زبانی مردانه ایجاد کرده که زنان در آن نقشی ندارند. ایریگاری زبان شناسی زنانه نگرش را با مبنا قرار دادن ویژگی های مادرانه زنان شکل داده. این زبان زنانه پیام آور عقلانیتی عاطفی و همگرایانه است تا تعاملات اجتماعی را جایگزین تقابلات خصمانه کند زیرا خصوصیات مادرانه مستلزم صلح و امنیت است تا رشد و پویایی فرزندان ممکن شود.
زن خردمند و پرشور
در فلسفه های دین فمینیستی اشتیاق و عاطفه ملازم عقلانیت است. در این رویکرد نماد عقلانیت در قالب زن خردمند و پرشور، توصیف میشود. همچنین امر زنانه با ویژگی هایی چون تعهد، ایثار، و شور عقلانی وارد معرفت شناسی دینی می شود؛ و به این ترتیب عقلانیتی مراقبتی، عاشقانه و مادرانه مبنای فلسفه دین میشود تا با طراحی دوباره ایمان مذهبی، زمینه بازسازی جامعه جهانی با عشق و آزادی فراهم شود.
فلسفه دین فمینیستی روشهای عرفانی، شهودی و تنوع گرایانه را جایگزین استدلال های حصولی و تعمیم گرایانه کرده است. برای نمونه بیش از صد سال قبل آنا جولیا کوپر فیلسوف آفریقایی ـ آمریکایی نوشت باید زنان جرات تفکر و سخن گفتن را داشته باشند، تا دایره الهامات عقلی و شهودی در جهان، با مشارکت زنان و مردان تکمیل شود زیرا حذف نیمی از انسان ها از معرفت شناسی و هستی شناسی دینی به بهانه جنسیت شان، موجب شده تا فلسفه دین و الهیات در شرایطی حداقلی و ایستا شکل گیرند. نظریه زن خردمند و پرشور برخلاف نظریه دوگانه انگارانه دکارتی که ایمان را معارض عقل معرفی می کرد، ایمان و عقل،یا عشق و عقل را مکمل یکدیگر می داند. اندرسن به عنوان یک فمینیست عقل گرا، سوژه معرفت دینی را به گونه ای مفروض می گیرد که خودمحور و صرفاً «خودآگاه» نیست، بلکه «دیگرآگاه» نیز هست.به عبارتی دیگر آرزو و حسرت رفع تبعیض از زنان و افراد حاشیه ای این سوژه را به سمت معرفت دینی سوق داده است. این گونه معرفت شناسی، ایمان شهودی را در تقابل با ایمان عقلی قرار نمی دهد، بلکه ایمان را با عقل هماهنگ می داند. این معرفت شناسی از طرفی وحدت گرا است یعنی مبتنی بر دوگانگی عقل و ایمان نیست و از طرف دیگر به علت تنوعِ هم سوژه ها، و هم ابژه ها، تنوع گرا می باشد، اما تنوعی که با تبعیض سازگار نیست. زیرا در مبانی این معرفت شناسی «دیگرآگاهی» نیز چون «خودآگاهی» حضور دارد تا در فرآیندی دیگرآگاهانه، زنان و مردان با هر نژاد و قومیتی به رسمیت شناخته شوند، و مورد مهرورزی و مراقبت مادرانه قرار گیرند
عقل مادرانه
ساندرا رادیک نقش مادری را تأیید کننده عقلانیت می داند. نظریه عقل گرایانه رادیک نظریه ای عملگرایانه است و با رویکردهای فلسفی ویت گنشتاین، هابرماس، و عقلانیت جمع گرایانه تناسب دارد.رادیک معتقد است مادران فقط شأن زیست شناسانه ندارند بلکه مادران حیات حقیقی، حفاظت و رشد اجتماعی، ایجادکننده زمینه های عدالت، و نفی استبداد و استثمار هستند. نظریه های مقاومت بدون خشونت گاندی و لوترکینگ، با عقلانیت مادرانه رادیک هماهنگ هستند، زیرا مادران با ظلم و خشونت مخالفند و تلاش می کنند فرزندانشان را به گونه ای آموزش دهند که مانع درگیری های ظالمانه شوند. عقل مادرانه خواهان صلح و امنیتی فراگیر است تا همگان به نهایت رشد و موفقیت برسند. همچنین مادران تسلیم نشدن در مقابل استبداد را به فرزندانشان تعلیم می دهند. بنابراین تعمیم بخشی عقلانیت مادرانه، آرمان های آزادی خواهانه را حاکمیت می کند تا زندگی صلح آمیز، در جهانی عاری از خشونت ممکن شود. حضور عقل مادرانه زنان، در حوزه عمومی زمینه های جنگ، خشونت و تنازعات سیاسی – اجتماعی را تضعیف می کند، ستم و ستم پذیری را پایان می بخشد، زمینه های صلح و امنیت را تقویت می کند، و تعاملات مراقبتی را در میان افراد و جوامع جهانی ایجاد می نماید.
تحلیل گفتمان
برخی فیلسوفان دین زنانه نگر از ضرورت تحلیل گفتمان پساساختارگرایانه و چالش با سه مفهوم زبان، جنسیت، و قدرت سخن می گویند. در این نظریه، فرایند گسترده و پیچیده شکل گیری معرفت، جایگزین معرفت شناسی یونیورسال سوژه مذکر می شود که خود را به موقعیت های متکثر و متفاوت تحمیل کرده است.
در این دیدگاه، ادعای تعمیم پذیر بودن معرفت سوبژکتیو مدرنیته رد می شود، زیرا معرفتی غربی است و از آنجا که سوژه غربی به شرایط زبانی - فرهنگی جوامع غیرغربی واقف نیست، و با معیارهای فرهنگی خودش آنها را میشناسد معرفتش کاذب و غیرواقعی است. اما معرفت شناسان دین فمینیستی ادعاهای ایمانی و کلامی را منوط به توجیهات عقلی – برهانی نمی دانند، بلکه بر تجربیات زیسته دینداران تکیه می کنند. در اینجا به خداشناسی فیلسوفان دین فمینیستی پرداخته میشود:
خدا سرچشمه حیات، عشق، و هدایت
خدا در فلسفه دین زنانه نگر با اسماء جمالی و زیبایش پرستیده می شود صفاتی مانند مهربانی، رحمت، عشق و مراقبت، محور خداشناسی فمینیستی است. همچنین الهیات تشبیهی بیش از الهیات تنزیهی مورد توجه است. هیلدگارد بینگِنی در قرن یازدهم، حیات بخشی خداوند را این گونه توصیف کرد: این همان حیاتی است که بسان یک سرچشمه لبریز، در همه عالم جاری شده. خداوند همان زندگی، حرکت و درخشندگی است، که آرامشی مطبوع را در میان غوغای ترسناک جهان ایجاد می کند. قدرت او جان های پژمرده را با آب حیات سبز می کند. او می بخشد، تقویت میکند، شفا میدهد، حیرت زدگان را هدایت، و آب توبه را در قلب های سخت جاری میکند.
ملاحظه میشود هیلدگارد با اوصافی تولد بنیان و مادرانه از خداوند یاد میکند و در تجربهای حضوری – شهودی، خدا را درون خودش می یابد. هشت قرن بعد آلِن حقیقت حیات بخش و فراگیرنده الهی را توصیف کرد که مانند یک رنگین کمانِ درخشنده و انرژی بخش و چون نغمه ای پر تشعشع، در ذهن، و در خارج، جاری می شود.
در اینجا می توان از نظریه جدید پویشی وایتهد یاد کرد که گفت خداوند همانطور جهان را خلق میکند که جهان، خداوند را خلق میکند او با این عبارت، موضوعات فلسفه دین یعنی خالق و مخلوقات را در ارتباطی تعاملی با یکدیگر قرار داد. فلسفه های فمینیستی دهه های اخیر، بر اساس همین رویکرد پویشی و فرایندی، اما در راه های متنوعی گسترش یافته اند.در فلسفه وایتهد و به تبع آن در نگرش های زنانه، خلاقیت «غایت غایات» است و خلاقیت های مختلف چشم انداز واحد فرآیند حیات با یکدیگر به وحدت می رسند. در این نظریه خداوند، هستی متعینی است که در فرایند «شدن» مخلوقاتش حضور دارد و عاملیت هر چیزی،در مشارکت با وجود الهی محقق میشود. در این گفتمان، هستی حیات محضی است که در ارتباط، معنا میشود و در حیاتِ سرشاری تعین مییابد که همه کائنات در آن مشارکت دارند.
در فلسفه های دین فمینیستی خداوند در فرایند شدن، رشد، و پویایی مخلوقاتش حضوری عاشقانه و مراقبتی دارد. این نظریه ها بر مبنای اصول هستی شناسی وایتهد مانند تعامل، ترابط، جمع گرایی، هم افزایی، خلاقیت، نو شدن، و پویایی طراحی شده اند؛ اصولی که با ویژگی های روانشناسانه مادری سازگار هستند.
فلسفه دین فمینیستی از نظریه عشق تیلیش متأثر هستند زیرا ویژگی های مادرانه با عشق الهی هماهنگ هستند. همچنین قدرت خداوند هم در فلسفه دین تیلیش و هم در فلسفه دین زنانه نگر، به صورت قدرتی مادرانه توصیف شده چنانکه ماری دیلی از فاعلیت عاشقانه خدا سخن می گوید، که همه چیز را به گونه ای مراقبتی، و در یک فرایند پویا، نیرو می بخشد.
تجربه های عرفانی
رزماری رد فورد روثر متأله کاتولیک فمینیست در الهیات تنزیهی اش برای توصیف خداوند، از نماد« محیط بر وجود انسان» استفاده می کند، که فراجنسیتی و متعالی از پدرشاهی یا مادرشاهی است. اما سالی مک فاگ در رویکردی تشبیهی از تجربه های عرفانی سخن میگوید. او خداوند را مادر مینامد و با عشق، شفقت،و مراقبت مادرانه توصیف می کند. شهودی بودن نگرش های فمینیستی موجب شده تا از تنوع تجربیات عرفانی غفلت نشود. در حالی که فلسفه دین دوره روشنگری و مدرن اندیشه درباره وجود خدا را به صورتی مفهومی، انتزاعی، و تنزیهی شکل داده ا ند.
در بخش پایانی مسائل جدید فلسفه دین را از منظر فمینیستی مطرح میکنم:
به رسمیت شناختن صداهای متکثر دینی
یکی از دغدغه های اصلی فیلسوفان دین فمینیست توجه به فلسفه های ادیان اسلامی، چینی، هندی، و ...است درحالیکه فلسفه دین کنونی با وجود ادعای وحدت گرایی در میان ادیان، به جای بررسی مبانی مشترک ادیان مختلف، منحصراً مبانی دین انگلیسی ـ اروپایی را به سایر ادیان تحمیل کرده اند.
امروزه تنوع فرهنگ های جهانی و نقش آنها در نظریه های فلسفی دین موجب شده فیلسوفان دین، نگاه متافیزیکی شان را از دین بردارند و ادیان را در جایگاه منابع اولیه تولید فرهنگ ها ملاحظه کنند. اسپیواک معتقد است برخلاف مدرنیته غربی که سوار بر موج سکولاریسم شد تا بتواند معرفت شناسی دینی اش را به عنوان یک قاعده یونیورسال به سایر فرهنگ ها تحمیل کند، امروزه تقریباً هیچ راهی جز تنوعات دینی، برای شنیدن صدای فرهنگ های متنوع جهانی وجود ندارد؛ صداهایی که قرار است آینده جهان را به گونه ای دیگر رقم زنند.
جان هیک نیز میگفت هرچند یک فیلسوف دین باید به تجربه و تفکر دینی همه افراد توجه کند اما شناخت ادیان مختلف در سراسر جهان بسیار دشوار است و به ابزار زبانی و دوره های طولانی مطالعه نیاز دارد. همچنین مواجه شدن با تنوع تجربیات و تدوین قواعد فلسفی برای ادیان متنوع جهان، خارج از توان فیلسوفان دین است. اما شاید بتوان در راهی شبیه به راه فلسفه علم، توفیقاتی کسب کرد، به این ترتیب که در مرحله اول؛ ماده یک سوژه اولیه را مفروض گرفت و در مرحله دوم؛به تدوین نظریه های فلسفی درباره ماده سوژه اولیه پرداخت.
بنابراین فیلسوفان دین ناگزیرند ابتدا جنبه های توصیفی ادیان مختلف را بشناسند؛ پس از آن مفاهیمی را از عینیتِ حیات دینی مومنان به آن ادیان انتزاع کنند؛ و سپس به طبقه بندی ایمان های مختلف بپردازند. در این فرآیند روش شناسانه، تاریخ ادیان و انسان شناسی فرهنگی، همان قدر دخیل هستند که متافیزیک نظری و الهیات طبیعی دخالت دارنداین فرایند فلسفی – الهیاتی مورد توجه فیلسوفان دین فمینیست است که هرچند با دشواری های فراوانی همراه است اما موجب تفوق سوژه بر ابژه، مرد بر زن، استعمارگر بر استعمار شده، و انسان های ممتاز بر انسان های حاشیه ای و محروم نمی شود. همچنین در جنبه های معرفتی و وجودی نتایجی واقع نمایانه تر خواهد داشت.
فلسفه دین میان فرهنگی
رویکرد ضد تبعیض مستلزم پذیرش چندگانگی های فرهنگی است. در این راستا اولین مرحله حرکت فکری فیلسوف دین،شناخت مواد دینی متنوع است.درحالی که تا کنون معیارها و مسائل فلسفه دین، حتی در مطالعات تطبیقی، از فلسفه دین اروپایی اخذ می شد؛ به قول ویتگنشتاین، نظریه لائوتسو در مورد سرشت تائو با معیارهای غربی تطبیق داده می شد که این مطابقت کاملاً غیرمنطقی بوده است. بنابراین فلاسفه دین کنونی، باید در رویکردی میان رشته ای، به شکل گیری ادبیات نوینی توجه کنند که در میان آنها صدای زنان نیز به گوش میرسد و از الهیات زنان مناطق مختلف جهان حکایت میکند در این راستا اخیراً نسل جدیدی از زنان اسپانیولی در حال خلق کردن چشم انداز کلامی ماجِریستا هستند. همچنین نظریه پردازان فمینیست آسیا،آفریقا، و آمریکای لاتین، در حال مشارکت با جهانی شدن گفتمان دینی زنان وغنابخشی به فلسفه دین میان فرهنگی می باشند.
در پژوهش های دین شناسانه آینده، نظام های الهیاتی جدیدی در میان فرهنگ ها و ادیان مختلف، شکل خواهد گرفت که تحلیل های فلسفی رااز کلی نگری و کلیت بخشی، به سمت جزئی نگری و تنوع نگری پیش خواهند برد. در میان فیلسوفان فمینیست غیر مسیحی آثار مهمی در این زمینه یافت می شوند که عبارتند از:
۱) آثار زنان متفکر یهودی مانند جودیت پلاسکُف(Plaskow, ۱۹۹۰)؛
۲) آثار زنان بودایی مانند ریتا گروسGross, ۱۹۹۲) )؛
۳)آثار زنان مسلمان در مورد تفسیر قرآن و شریعت مانند رفعت حسن؛
۴)آثار زنان هندو مانند گوردونRiffat Hassan, Grob, and Gordon, ۱۹۹۱)).
این نظریه های فلسفی، با رویکردی میان فرهنگی، و براساس معیارهای خودشان ارزیابی میشوند تا مرزهای جدیدی بر روی فلسفه دین گشوده شود.برای نمونه کِلِین نشان داده که تکنیک مراقبه در ادیان هندی، تبتی، و سایرسنت های بودایی، فیلسوف دین را به طرف یک مدل کاملاً متفاوت با سوژه غربی هدایت میکند زیرا بر خلاف نظریه های غربی که به یک مفهوم غیر جسمانی از ذهن قائل هستند، بودایی ها ذهن و جسم را در وحدت با هم ملاحظه می کنند جهانی شدن عقلانیت دینی زنانه نگر موجب شده تا فلسفه دین، مبتنی بر عشق و پویایی فرهنگ های مختلف بشری بازآفرینی شود؛ فلسفه دینی که هیچ یک از افراد بشر را فرعی نمی انگارد.
روایتی چندصدایی و فرادینی از فلسفه دین
فلسفه دین معاصر، مشتمل بر دو امر متمایز است که با یکدیگر در ارتباط هستند:
جریان اول) به توجیه و دفاع عقلانی حداقلی از اعتقادات دینی میپردازند تا مخاطبان بیشتری داشته باشند
جریان دوم)به گونه ای هرمنوتیکی، معانی ایمان و تجربه دینی را توضیح می دهد. این جریان از طرفی به هسته مشترک ادیان می پردازد، واز طرف دیگر ویژگی های زبان و قواعد اَشکال مختلف حیات دینی را بررسی می کند، زیرا استدلال های جدلی را که به دفاع جانبدارانه از دین می پردازند، فاقد اعتبار میداند.
نانسی فرانکِنبری پیشنهاد میکند دو جریان مذکور، یعنی توجیه عقلانی و تفسیر تجربه های دینی، باید در ارتباط تنگاتنگ با هم، وارد قلمرو فاهمه شوند تا بتوانند منظومه های فلسفی اَشکال متنوع دین را شکل دهند، زیرا روایت چندصدایی و فرادینی از فلسفه دین:
۱- مستلزم مدل های جدید تفسیری است؛
۲- گسترده شدن قلمرو استدلال ها را می طلبد؛
۳- نیازمند مفاهیم مناسب میان فرهنگی، در مورد عقلانیت انسان است؛
۴- به ارزیابی هنجارهای کاربردی ادیان مختلف احتیاج دارد.
بدیهی است واگرایی های خصمانه میان ادیان مختلف، صلح و امنیت جهانی را به خطر میاندازد. بنابراین الهیات و فلسفه دین در عصر جهانی شدن، نیازمند روشی همگرایانه و هم افزایانه است. فیلسوفان دین امروزی ابتدا باید به مطالعه ادیان مختلف بپردازند و با ایمان ها، نمادها، و ایده های دینی که در قدرت های فرهنگی ـ اجتماعی تجسم یافته اند، روبرو شوند تا بتوانند پویایی مناسبات قدرت را منعکس کنند؛ سرکوبی ها و ستم دیدگی ها را تحلیل نمایند؛ و در جهت دستیابی به عقلانیتی هماهنگ با شرایط چندصدایی کنونی تلاش کنند؛ عقلانیتی که باید جایگزین تک صدایی عقلانیت غربی شود. در این زمینه، فیلسوفان دین زنانه نگر میکوشند، نقص هر یک از نظریه های دینی را با کمک مبانی فرافرهنگی برطرف کنند تا امکان ارزیابی ادعاهای حقیقت جویانه فراهم شود. در این بازآفرینی فلسفی، نظریه پردازان دین فمینیستی در روشی مادرانه، با تکیه بر فرایند عشق و پویایی خلاق، و با به رسمیت شناختن معرفت ها و تجربه های دینی مختلف، زمینه های هم افزایی صلح گرایانه و عدالت طلبانه ادیان متنوع را فراهم می کنند تا بدون نزاع به امنیتی فرادینی دست یابند.
نظر شما