ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
نیکولو ماکیاولی روی صندلی مسافر در جیپ ارتشی نشسته و میلهای را که به داشبورد جوش داده بودند، محکم گرفته بود. بیلی روی صندلی عقب نشسته بود و هر بار که در دستانداز میافتادند با خوشحالی فریاد میزد. شاهین سیاه با سرعت در کوچههای باریک حومه شهر میراند و لبخند وحشیانهای روی لبانش نقش بسته بود.
ماکیاولی برای اینکه با وجود سر و صدای موتور صدایش شنیده شود، فریاد زد: «فکر کنم اربابت ما رو زنده میخواد تا بتونه خودش بکشتمون. فکر نکنم دوست داشته باشه که تو این کار رو براش انجام بدی. یه کم آرومتر برو.»
شاهین سیاه گفت: «این که چیزی نیست.» پایش را تا ته روی پدال گاز فشار داد و چهارچرخ ماشین از روی زمین بلند شد. «به این میگن تند.»
ماکیاولی گفت: «حالم داره بد میشه. اگه بالا بیارم، میریزه رو خودتا.»
برگشت و بیلی بچه نگاه کرد و اضافه کرد: «روی تو هم همینطور.»
شاهین سیاه با بیمیلی پایش را از روی گاز برداشت.
ماکیاولی گفت: «پونصد سال تو این اوضاع آشفتهی اروپا زندگی نکردم که حالا بخوام تو یه تصادف ساده بمیرم.»
بیلی گفت: «شاهین سیاه میتونه چشم بسته تو این جادهها رانندگی کنه.»
صفحه 141/ احضارگر/ مایکل اسکات/ ترجمه پونه اشجع/ انتشارات بهنام/ چاپ اول/ سال 1391/ 400 صفحه/ 15000 تومان
نظر شما