1
قرار بود در کافه شهر کتاب مرکزی بنشینیم و حرف بزنیم. چند پسر و دختر نوجوان آمده بودند. آقای نویسنده هم بود. سیامک گلشیری را میگویم. نویسنده نخستین داستانهای ترسناک ایرانی برای نوجوانان. به همراه گلشیری و خانم مجری دور یکی از میزهای کافه نشستیم و کمی حرف زدیم. بچهها هم آمده بودند؛ بعضیها به تنهایی و بعضی همراه پدر و مادرهایشان.
ساعت 6 که شد، گلشیری و مجری برنامه پشت میزشان رفتند. من هم بلند شدم و نزدیکترین میز به آنها را انتخاب کردم و همانجا نشستم. پسري 10- 9 ساله هم قبل از من آنجا نشسته و کتاب «ملاقات با خونآشام» را دو دستی چسبیده بود. سلام کردم و پرسیدم کتاب را خواندی؟
جواب داد: بله!
- از کتاب خوشت آمد؟ آمدهای تا نویسندهاش را ببینی و سوالهایت را بپرسی؟
- بله!
- خب بگو ببینم نظرت درباره کتاب چیست؟ چه اشکالاتی داشت؟ از کجاهایش بیشتر خوشت آمد؟
- اشکالی نداشت. کتاب را دوست داشتم.
- میخواهی با نویسنده کتاب حرف بزنی؟
- بله! نویسنده کتاب کجاست؟
- همان آقایی که پشت میز جلوی سالن نشسته! او آقای گلشیری است.
- دراکولا کجاست؟
- کی؟
- دراکولا دیگر!
- دراکولا توی کتاب است.
- نه! به من گفتند که دراکولا هم میآید. روزی که «ملاقات با خونآشام» را خریدم، فروشنده به من گفت چند روز دیگر دراکولا به شهر کتاب میآید. من همان شب کتاب را تا آخر خواندم و خیلی هم خوشم آمد و همهاش منتظر امروز بودم تا دراکولا را ببینم. یعنی دراکولا نمیآید؟
- باید از آقای گلشیری بپرسی.
این را که گفتم رو به آقای گلشیری کردم و گفتم این خواننده کتابتان یک سوال دارد.
گلشیری با محبت به پسرک نگاه کرد و گفت: سوالت را بگو.
پسر در حالی که صدایش از خجالت و شاید هیجان میلرزید پرسید: دراکولا هم میآید؟
- بله! حتماً!
- پس کی؟ الان دراکولا کجاست؟
- همینجا!
- کو؟
گلشیری لبخندی زد. برای چند ثانیه احساس کردم سایهای ترسناک از روی صورتش گذشت و بعد با انگشت به خودش اشاره کرد و گفت: ایناهاش! من دراکولا هستم!
بعد از اینکه این حرف را زد لبخندی هم بر لبانش نشست و برای یک لحظه احساس کردم لبخندش کمی ترسناک است؛ پسرک هم جا خورده بود؛ الان که خوب فکر میکنم به نظرم میرسد رنگش هم کمی پریده بود؛ فکر کنم باورش شده بود؛ حتی شاید در خیالش همراه لبخند، یک جفت دندان نیش خونآشامی هم در دو طرف دهان گلشیری دیده بود! هر چه بود از حس پسرک چیزی نفهمیدم چون همان موقع مجری با سلام و خوشآمدگویی به حضار برنامه را آغاز کرد و من توجهم از پسرک به حرفهای نویسنده و مخاطبانش جلب شد و وقتی به یاد پسرک افتادم که دیدم صندلیاش را عقب کشید. چند لحظه نگاه پر از تردید و ترسش را به گلشیری دوخت و آرام آرام عقب رفت و از محدوده دید من خارج شد. سرم را که بر گرداندم دیدم که از لابهلای صندلیها رد شد و به سمت در خروجی دوید.
2
سي يا چهل نفري در سالن نشستهاند. منتقدان درباره رمان «دختري با روبان سفيد» اثر مژگان كلهر حرف ميزنند. يكي از آنها طبقهبندي سني داستان و رمان را زير سوال ميبرد و معتقد است بسياري از كتابهايي كه كانون تحت عنوان «رمان نوجوان امروز» منتشر كرده آثاري هستند كه براي بزرگسالان هم مناسبند.
نوبت به خوانندگان رمان ميرسد كه بيشتر اعضاي كارگاه داستاننويسياند و دست بر قضا بزرگسال! هر كس از نويسنده سوالي دارد كه غالباً هم با جريان نقد بيگانه است؛ يكي ميخواهد بداند كه چطور ميشود راهي به دنياي داستاننويسي براي كودكان و نوجوانان باز كرد و ديگري از نويسنده تشكر ميكند كه رمان نوجوانانهاش براي بزرگترها هم خواندني است.
جلسه رو به پايان است و مجري-منتقد برنامه ميخواهد سروته بحث را جمع كند كه يكي از حاضران در نشست دستش را بالا ميبرد. همه سكوت ميكنند تا پرسش يا نكته او را بشنوند. خانم جواني است كه در كارگاه داستاننويسي هم شركت ميكند. با لحني تشويقكننده خطاب به كلهر ميگويد:
-كتابتان را خواندم و دوستش داشتم. نميدانم چرا اين كتاب را براي نوجوانان منتشر كردهايد! اصلاً چرا فقط براي كودكان و نوجوانان مينويسيد؟ من فكر ميكنم شما توانايياش را داريد كه يك مرحله بالاتر برويد و براي بزرگسالان هم بنويسيد!
به ياد خاطرهاي افتادم كه يكي از همكارانم مدتي قبل تعريف كرده بود. سردبير «كيهان بچهها» ميهمان جمعي بوده و او را با همين عنوان معرفي ميكنند. يكي از حاضران در اين جمع از آشنايي با او اظهار شادماني ميكند و ميگويد: «اميدوارم به زودي سردبير كيهان بزرگترها هم شويد!»
لبخند تلخي بر لبم نشست و ناخودآگاه به كلهر نگاه كردم. لبخند تلختري هم بر روي لب او نشسته بود و تنها به نشانه تشكر سري تكان داد و حرفي نزد.
نظرات