چنان اشک میریختم که گویی عزیزترین پارهی تنم را بریدهاند. گویی چنان مرا می فشرد که محبتش از قلب کوچکم به دست و پاهایم پمپاژ میشد. چهره معصوم و پر از لبخندش هیچ وقت از مقابل چشمانم دور نشد.
هر چند کودک پنج سالهای بودم میسوختم ولی داغ عزیز را نمیفهمیدم.
دو؛ صبح از خواب بیدار شدم و پدر و مادرم به پهنای صورت اشک میریختند.
امام روح الله سفر کرده بود و مبهوت نگاهشان میکردم.با پاهای کوچکم در جاده منتهی به بهشت زهرا میرفتم و تا چشم کار میکرد جمعیت بود و مردمی در هیبت خوابگردها!
لباسهای مشکی خاکی و چشمان خیس
هر چند کودک هفت سالهای بودم؛ میسوختم ولی داغ عزیز را نمیفهمیدم.
سه: سحر روز جمعه بود و دمدمای اذان صبح؛ به گوشی سری زدم.
اخبار را نیم نگاهی انداختم گذرا و برای من البته همیشه عکسها مهمتر است.
و نگاهم به عکس چمنی معطوف شد
دستی و انگشتری و چمنی!
و اخبار مبهمی که اضطراب را در همه وجودم منتشر کرد.
خبر انقدر مبهم و نامعلوم بود که با خود میگفتم امکان ندارد.
اما هر چه می گذشت و به طلوع آفتاب نزدیکتر میشد، غروب قلب من شتاب میگرفت.
تا اینکه قلبم از شماره ایستاد و گوشهایم نمیشنید و بدنم میلرزید. آن روزها عجیب بود.
چه بگویم از تشییع آن سرباز؟ و چه بگویم از آن روزها! داغ جگر را سوراخ میکرد و در بدن میچرخید و از چشمها جاری میشد و گونهها را میسوزاند.
همان روزها در تدارک نمایشگاه سه هزار عکس پرتره زائران اربعین بودم که قرار بود در روز شهادت حضرت زهرا س افتتاح شود. امکان جابجایی نبود.
دانه دانه عکسها را میچیدم و دانه دانه اشکها سرازیر میشد.
میسوختم و عکس روی عکس میگذاشتم
او جلوی درب گالری ایستاده بود و به زائران اربعین لبخند میزد. گویی حسادت کرده بود که لابلای آن عکسها نباشد و خود را رسانده بود!
و این را از لبخندش میفهمیدم
خودش را در اولین دیوار ورودی نمایشگاه جا کرد!
با لباس خادمی امام رئوف و لبخند میزد و به بازدیدکنندگان خوش آمد میگفت.
مثل همیشه از همه جلو زد. حالا سی و هشت سالم بود؛ میسوختم و داغِ عزیز را میفهمیدم!

نظر شما