خبرگزاری کتاب ایران (
ایبنا)؛ الهام سیدحسینی، متولد شهریور 1355 در تهران، کارشناس مامایی و نویسنده کتابهای «دوست داشتن»، «جای خالی هیجان»، «زبان گنجشک»، «من سلاخ نیستم» و دهها داستان کوتاه دیگر است که در مجلات مختلف به چاپ رسیده است. در این شماره از پرونده «چهطور کتابخوان شدم»به سراغ او رفتیم تا او برای مخاطبان ایبنا بگوید که چهطور کتابخوان شده است.
الهام سیدحسینی: وقتی به گذشته نگاه میکنم که الان خیلی دور و دستنیافتنی به نظر میرسد، دوران کودکی ما در آرزوی تمام شدن جنگ گذشت. با این همه مجالی هم برای درس خواندن و تفریح داشتیم. وسط بازیهای دوران کودکی و سریالها و کارتونهایی که تلویزیون با خساست، هفتگی و گاهی چند هفته یکبار، قسمت جدید آنها را نشان میداد، همیشه جای خالی یک چیز را احساس میکردم. چیزی که دیدن یا ندیدنش، خواستن یا نخواستنش و از آن مهمتر پذیرفتن یا نپذیرفتنش دست خودم باشد، تا بتوانم آنطور که میخواهم از نو بسازمش. دوست داشتم آخر کارتونها را عوض کنم؛ چون خیلی از آنها را نمیپسندیدم. عادت همه دختربچههاست وقتی عروسکبازی میکنند کلی داستان برای عروسکهایشان سرهم میکنند، برایشان مادری میکنند، آنها را به خرید، مدرسه و سینما میبرند، اگر مریض شدند به دکتر میبرند و از آنها پرستاری میکنند؛ حتی گاهی آنها را عروس میکنند و به خانه بخت میفرستند. من هم همینطور بودم و از هر چیزی که فکرش را کنید عروسک درست میکردم. یک شهر پر از آدمهای کاغذی که کلی ماجرا برایشان پیش میآمد؛ درست مثل زندگی واقعی.
تا اینجا خیلی اهل کتاب خواندن نبودم؛ چون هنوز کتابها را کشف نکرده بودم. تا اینکه توی کلاس سوم دبستان بعد از تمام شدن سال تحصیلی، معلممان به من یک کتابداستان مصور هدیه داد. از همان اول، جملهسازی و انشایم خوب بود و این کتاب را جایزه گرفته بودم. اسم کتاب یادم نیست؛ ولی یادم است که ماجرای چند ذغالسنگ بود که میخواستند از دل زمین بیرون بیایند و خورشید را ببینند. آنها به هر زحمتی بود خودشان را از لای سنگها و خاکها بالا کشیدند و بیرون آمدند. وقتی به سطح خاک رسیدند، خودشان هم باورشان نمیشد که اینقدر تغییر کردهاند؛ چون در اثر تحمل سختیها به الماس تبدیل شده بودند و دیگر ذغال سیاه نبودند؛ شیشهای شفاف، سخت و درخشان شده بودند. بیشتر از صدبار این کتاب را خواندم. از داستان و تصاویرش خوشم آمده بود. تا آن موقع نمیدانستم ذغال در اثر فشاری که تحمل میکند به الماس تبدیل میشود. توی دنیای کودکی خودم واقعا کشف جالبی کرده بودم و به هر کدام از دوستانم که میرسیدم برایشان تعریف میکردم که الماس شکل دیگری از ذغالسنگ است. تماشای قیافههایشان با آن دهان باز و چشمهای درشتشده برایم خیلی جالب بود. نمیدانم چه بلایی سر آن کتاب آمد؛ احتمالا یکی از دوستان امانتش گرفت و دیگر برنگرداند. برای همین است که از آن موقع هر کسی از من کتاب امانت میخواهد بهش میگویم کتاب در مقابل کتاب. من یک کتاب میدهم و تو هم در عوض یک کتاب به عنوان گروگان به من میدهی تا مطمئن شوم کتابم را برمیگردانی. هنوز هم خیلی از کتابهایم را اینطور از دست میدهم؛ ولی حداقل جایشان توی قفسه کتابخانهام خالی نمیماند.