شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴ - ۱۰:۰۰
خاطرات اسارت احدی‌نژاد در «می‌شود از اینجا هم فرار کرد؟»

«می‌شود از اینجا هم فرار کرد؟» عنوان کتابی از مریم‌ سادات ذکریایی است. این کتاب خاطرات دوران اسارت علی احدی‌نژاد را به تصویر می‌کشد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) کتاب «می‌شود از اینجا هم فرار کرد؟» نوشته مریم‌ سادات ذکریایی، حاصل مصاحبه و تدوین خاطرات علی احدی‌نژاد است.

علی احدی‌نژاد از آزادگان جنگ تحمیلی در ابتدای این کتاب گفته است: «سال سوم جنگ تحمیلی، همکلاسی‌هام دیگر به سنی رسیده بودند که می‌توانستند بروند جبهه. دوستان‌ام یکی یکی می‌رفتند و شهید می‌شدند. علی‌رضا خشک‌رود منصوری هم شهید شد. یک روز فیروز کوده حاتمیان آمد، گفت: من دارم می‌روم جبهه. علی! تو هم بیا. گفتم: درس دارم. ناراحت شد. گفت: «درس را بهانه نکن. می‌ترسی. پدر فیروز، قبل از او رفته بود جبهه. فکر می‌کردم فیروز هم به زودی درس و مدرسه را رها می‌کند و می‌رود جبهه. رفت در عملیات بیت‌المقدس شرکت کرد و شهید شد.

وقتی در تشییع جنازه دوستانم شرکت می‌کردم،‌ کم‌کم حس کردم دیگر شهر جای ماندن نیست، باید بروم جبهه. من و پسرعمه‌ام‌ـ بهروز گلین مرادیان‌ـ هم‌سن و هم‌کلاس و رفیق بودیم. من و بهروز تصمیم گرفتیم برویم جبهه. با خانواده‌هامان صحبت کردیم. پدر مادرم اول مخالفت کردند، اما طولی نکشید که راضی‌شان کردم. اولین دفعه‌ای که رفتم جبهه، سال 1362 بود. اوایل بهمن ماه بود.»
 
احدی‌نژاد در جریان اجرای عملیات کربلای پنج به اسارت نیرو‌های عراقی درآمد. «می‌شود از اینجا هم فرار کرد؟» شرح خاطرات دوران اسارت اوست. در خلال خاطرات احدی‌نژاد مخاطب با جزئیات زندگی اسیران ایرانی زندان‌های عراق در سال‌های جنگ تحمیلی آشنا می‌شود. 

در صفحه 40 کتاب «می‌شود از اینجا هم فرار کرد؟» می‌خوانیم: «همه اسرایی که در اردوگاه‌های عراق به سر می‌بردند،‌ در جبهه‌های جنگ،‌ اسیر نشده بودند. بعضی‌ها در عملیات‌ها اسیر شدند. بعضی‌ها راه را گم کرده بودند. بعضی‌ها هم در شهرهای استان کردستان به دست منافقین، کومله و دموکرات ربوده شده و بعد آنها را به عراقی‌ها فروخته بودند. فروش اسیر در غرب کشور در سال‌های 1366 و 1367 بازار داغی داشت.

در اردوگاه ما هم چند اسیر بودند که به عراقی‌ها فروخته شده بودند. یکی‌شان ترک زبان بود و فارسی را دست و پا شکسته صحبت می‌کرد. سرگذشت‌اش را برای چند نفر از بچه‌ها تعریف کرده بود. من می‌خواستم ماجرا را از دهان خودش بشنوم. یک روز، ساعت هواخوری رفتم کنارش نشستم و سر حرف را باز کردم و از او راجع به اسیر شدن‌اش پرسیدم.

گفت: «بچه دشت مغان‌ام. خدمت سربازی را در پادگانی نزدیک مریوان می‌گذراندم. یک روز غروب سوار مینی‌بوسی شدم که از پادگان بروم سمت مریوان. بین راه،‌ یکهو دو نفر از مسافرها اسلحه‌شان را به طرفم گرفتند و گفتند: «ساکت باش» مسافرهای دیگری که سوار مینی‌بوس بودند، همه‌شان مسافرنما و جزو گروهک کومله‌ها بودند. همه پیاده شدند. من و آن دو نفر و راننده توی مینی‌بوس ماندیم. شب رسیدیم به یک روستا. مرا بردند در یک خانه روستایی حبس کردند. غذا هم به من دادند و گفتند: «باید چند روز اینجا باشی» 

تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و من به سختی می‌توانستم از پنجره خانه پایین را ببینم. خوب که دقت کردم،‌ دیدم خانه روی سراشیبی کوه است. تصمیم گرفتم هر طور شده فرار کنم. یک روز آنجا ماندم و باز شب شد. می‌دانستم که روزها امنیت ندارند که مرا از خانه بیرون ببرند.

ممکن بود سپاهی‌ها و مردم آنها را ببینند. از حرف‌هایی که بین‌شان رد و بدل می‌شد،‌ فهمیدم قصد دارند شب مرا از آن خانه ببرند. در یک لحظه فرصت را غنیمت شمردم و خودم را از پنجره پرت کردم بیرون و در شیب تند کوه شروع کردم به دویدن. بچه روستا بودم و می‌توانستم از پس خودم بربیایم. دو ساعت یک نفس دویدم. توی آن ظلمات شب،‌ بدو بدو به سمت پایین می‌رفتم و خوشحال بودم که از دست آنها نجات پیدا کردم. یک‌دفعه جمعی از کومله‌ها با اسلحه جلوم سبز شدند. فهمیدند اسیر بودم و فرار کردم. باز مرا گرفتند و راه افتادند. دو نفرشان از پشت و جلو مراقبم بودند. در یک فرصت مناسب از دست‌شان فرار کردم و آنها هم دنبال‌ام کردند. خودم را به رودخانه رساندم و به آب زدم. وقتی دیدند از رودخانه رد شدم و دارم به سمت قله می‌روم،‌ دست از سرم برداشتند و رفتند. من هم خودم را به نزدیکی‌های قله رساندم. تابستان بود و هوا گرم. خسته شدم و دیگر توان راه رفتن نداشتم. زیر تخته سنگی،‌ خودم را مچاله کردم و خیلی زود خوابم برد. نمی‌دانم چند ساعت گذشت. چشم باز کردم. دیدم زیر یک سنگر خوابیده‌ام. تا آمدم به خودم بجنبم، نگهبان به رویم اسلحه کشید. فهمیدم عراقی است.

تمام شب را بی‌خبر از همه جا،‌ زیر سنگر عراقی‌ها خوابیده بودم. فوری بقیه را خبر کرد. همه‌شان دست‌پاچه شده بودند. مرا بردند پشت خط. مترجم آوردند و سؤال و جواب‌هاشان شروع شد: از کجا آمدی،‌ چرا آمدی؟ برای شناسایی آمده بودی؟ عضو اطلاعات‌ـ عملیات هستی؟ و...
به قصد کشت مرا می‌زدند که اعتراف کنم. من هم جز آن چه اتفاق افتاده بود،‌ حرف دیگری نمی‌زدم، اما حرف‌ام را باور نمی‌کردند. مدتی که گذشت دست از سرم برداشتند.»

اسیر ترک زبان مکث کرد و بعد پرسید: «از اینجا نمی‌شود فرار کرد؟» خنده‌ام گرفت. اینجا در اردوگاه تکریت با این همه امکانات حفاظتی و امنیتی و سربازهای عراقی،‌ وسط این بیابان برهوت، باز هم فکر فرار توی سرش بود.

حسن آدینه‌پور هم سرباز بود و او را فروخته بودند به عراقی‌ها. اهل قزوین بود. ماجرای اسارت‌اش را برای‌مان تعریف کرد. گفت: «اطراف سنندج خدمت می‌کردم. یک روز مرخصی گرفتم بروم سنندج. پیاده راه افتادم. بین راه دیدم یک آمبولانس سپاه دارد از دور نزدیک می‌شود. دو نفر داخلش نشسته بودند؛ راننده و بغل دستی‌اش. دست تکان دادم. آمبولانس نایستاد. به راهش ادامه داد و از جلوی چشمم محو شد.

همین‌طور که پیاده می‌رفتم، دیدم آمبولانس، یک کم جلوتر ایستاده است. قدم‌هام را تند کردم و به آنها رسیدم. فهمیدم ماشین خراب شده است. راننده آمبولانس،‌‌ بسیجی بود و اهل قزوین. هم‌شهری بودیم. اسمش عبدالقادر بود. ماشین را راه انداختند و مرا هم سوار کردند. یک کیلومتری که رفتیم،‌ خوردیم به کمین کوموله‌ها. من و عبدالقادر اسیر شدیم و نفر سوم، شهید شد. کردها به ما گفتند: «چند روز شما را نگه می‌داریم بعد آزاد می‌کنیم.» ولی ما را تحویل عراقی‌ها دادند.

اسیر دیگری هم داشتیم که اسمش یادم رفته،‌ در مریوان اسیر شده بود. رفته بود توی مغازه خواربارفروشی خرید کند. کسی که کنار در ایستاده بود،‌ سریع کرکره را می‌آورد پایین. از در پشتی مغازه چند نفر از کومله دموکرات‌ها می‌آیند،‌ دستش را می‌بندند زیر زمین. چهل و هشت ساعت او را همان زیر مغازه نگه می‌دارند و بعد تحویل عراقی‌ها می‌دهند.»

در صفحه 43 کتاب، در خاطره دیگری آمده است: «من و سید مهدی احسانیان با هم اسیر شدیم. برایم تعریف کرده بود که اهل جویبار است. ازدواج کرده و دخترش تازه به دنیا آمده. بسیجی آمده بود جبهه و همان شب عملیات، قبل از اسارت، مجروح شد. ترکش به گردن‌اش خورده و یک سوراخ به جا گذاشته بود. از این سوراخ چرک و خون بیرون می‌ریخت. دو سه ماه با همان وضعیت تحمل کرد تا این‌که او را فرستادند بیمارستان بغداد. ده روز بیمارستان بود و قبل از آمدنش، مرا بردند یک آسایشگاه دیگر. 
 
وقتی او را برگرداندند، در ساعت‌های هواخوری که از آسایشگاه بیرون می‌رفتیم،‌ گاهی او را می‌دیدم. حالش بهتر شده بود. من خوشحال بودم که دیگر درد نمی‌کشد. مدتی بعد او را انتقال دادند بند 3. بعد از آن،‌ ساعت هواخوری ما با هم تداخل نداشت و من دیگر او را ندیدم.
 
یک روز بعد از ظهر که تازه آمار گرفته بودند و ما را فرستاده بودند داخل آسایشگاه‌ها،‌ یکهو دیدیم وضعیت اردوگاه غیر عادی شد. معمولا وقتی می‌خواستند به بهانه‌های واهی،‌ افراد یک آسایشگاه را بزنند و شکنجه کنند،‌ نگهبان‌های عراقی می‌رفتند پشت پنجره آسایشگاه‌های دیگر و به اسرا می‌گفتند: «بخوابید. حق بلند شدن و تماشای بیرون را ندارید. آن روز هم نگهبان عراقی آمد پشت پنجره و با عصبانیت گفت: «بخوابید.»

همه روی پتوهامان دراز کشیدیم و بعد از بیست دقیقه اوضاع آرام شد. بعد از چند روز، از طریق سرگروه‌ها که می‌رفتند از آشپزخانه غذا بگیرند،‌ ماجرای آن روز عصر را فهمیدیم. بچه‌ها آمدند توی آسایشگاه و گفتند: «آن روز یکی از اسرایی که آن طرف بودـ بند 3 یکی از دو بندی که در آن سوی اردوگاه بودند و ما به آنها دسترسی نداشتیم‌ـ وقتی دید همه را دسته جمعی کتک می‌زنند،‌ از نظر عصبی تحت فشار قرار گرفت و تحملش را از دست داد،‌ آمد جلوی پنجره آسایشگاه،‌ فحش داد به صدام و به عراقی‌ها گفت: «مگر شما مسلمان نیستید؟»

آنها هم ریختند توی آسایشگاه،‌ کشان کشان او را بردند پشت اردوگاه و با کابل و باتون آنقدر او را زدند تا شهید شد.» پرسیدم: «اسم آن اسیر چی بود؟» گفتند: «سید مهدی احسانیان» دلم هری ریخت. تا چند دقیقه حال خودم را نمی‌فهمیدم. خیلی ناراحت بودم. سید مهدی تازه جراحات‌اش خوب شده بود و می‌توانست راحت نفس بکشد،‌ اما عراقی‌ها نفس او را بریدند.» 

در پایان این کتاب، تصاویر سیاه و سفیدی از احدی‌نژاد، پیش و پس از اسارت آمده است.

«می‌شود از اینجا هم فرار کرد؟» را انتشارات امینان، با شمارگان یک‌هزار و 100 نسخه، قطع رقعی، 128 صفحه و به بهای 65‌ هزار ریال روانه بازار نشر کرده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها