سه‌شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳ - ۰۸:۱۳
پيدای ناپيدايی كه بنياد ادبيات فارسی را دگرگون كرد / توصیف وجهه قدسی پيامبر(ص) مديون شاعران فارسی‌ زبان است

مهدی محبتی، نویسنده و پژوهشگر معتقد است: حضرت محمد (صلي الله عليه و آله) حضور پيدا و ناپيداي موثري در ادبيات فارسي دارد به گونه‌اي كه حتي شاعران هنگام مدح پادشاهان از ياد و اعتبار بالاي او غافل نمي‌ماندند؛ شاعراني كه کوشیدند چهره پیامبر را از روایت‌های خشک تاریخی دور و به شاعرانگی نزدیک کنند.

خبرگزاري كتاب ايران (ايبنا)-  دكتر مهدي محبتي در نشست تأثير پیامبر اکرم(ص) در ادبيات فارسي که در اتاق گفت و گوی ایبنا برگزار شد، از تاثير شگرف آخرين فرستاده خدا در ادبيات فارسي در ابعاد مختلف سخن گفت. دكتر محبتي استاد دانشگاه در رشته زبان و ادبيات فارسي حدود 14 سال در حوزه علميه به صورت جدي، درس خوانده و كتاب‌هاي پژوهشي متعددي در حوزه ادبيات فارسي نوشته است.

او در اين نشست طولاني، هم از حضور ابن عربي و تلاش او براي نشان دادن «حقيقت محمديه» سخن گفت و هم از ماجراي معراج و وصف‌هايي كه شاعراني چون نظامي در باب آن داشته‌اند. همچنین دكتر محبتي، به ضعف ادبيات معاصر در توصيف مناسب از حضرت رسول سخن به میان آورد و اين كه پيامبر اسلام به دليل دفاع‌هاي سست و بدي كه از ايشان شده، مظلوم واقع شده‌اند.

حضرت رسول در مقايسه با دیگر پیامبران تا چه اندازه در ادبیات فارسی جلوه کرده است؟

پيامبراني كه در ادبيات فارسي درباره آنان سخن گفته شده، معمولا پيامبران سامي هستند. به عبارت ديگر، در ادبيات فارسي از پيامبراني سخن گفته شده، كه معمولا نام آنها در قرآن نيز بيان شده است؛ مانند حضرت آدم، ابراهيم، موسي، نوح و... قطعا حجم مطالبي كه نثرنويسان و شعراي گذشته درباره پيامبر اسلام (ص) نوشته‌اند، هم به لحاظ كيفيت و هم به لحاظ كميت نسبت به دیگر پيامبران بسيار بيشتر است. البته نه بدين معنا که درباره ديگر پيامبران هيچ نثر يا شعري نداشته‌ایم.

آيا امكان داشته در جايي حتي پيامبران ديگر را بيش از پيامبر اسلام (ص) وصف كرده باشند؟

بله، براي نمونه در مثنوي حجم مطالبي كه درباره حضرت موسي(ع) مطرح شده، بيش از اشعار مربوط به حضرت رسول(ص) است زيرا شاعر نمی‌تواند چالش‌هايي را كه از طريق پيامبري مثل حضرت موسي (عليه السلام) براي بيان ايده‌ها و افكارش فراهم مي‌كند، از طريق پيامبر اسلام (ص) منتقل کند. حرمت و قداست حضرت محمد (ص) است که مولوی را از ايجاد چنين چالش‌هايي درباره شخصيت او منع مي‌كند.

به نظرتان مي‌توان گفت استفاده زياد شاعران از مسائل مرتبط با زندگي حضرت موسي، به تبع اشاره‌هاي فراوان قرآن به ماجراي حضرت موسي و قوم بني‌اسرائيل است؟

اين نيز يكي ديگر از دلايل اشاره فراوان شاعران و نويسندگان به حضرت موسي در ادبيات فارسي است زيرا بيشترين تصويرپردازي درباره پيامبران در قرآن، از آنِ حضرت موسي است. البته سنخ چهره مطرح‌شده از حضرت موسي در مثنوی متفاوت از قرآن است و شباهت این دو تنها حدود 30 درصد است. برای نمونه مولوی چندین بار در روایتی بین حضرت موسی و خدا، درباره معمای خلقت صحبت و مجادله می‌کند. بیان چنین مسائلی تنها از پیامبری مانند حضرت موسی، با آن تیپیک خاصی که دارد، امکان‌پذیر است.

در متون نثر، حضرت رسول بیش  از همه به شکل مستقیم با بیان روایات و احوال زندگی و روحیات، توصیف شده‌اند یا به شکل غیر مستقیم؟

در قدیم، «نویسنده» به این معنی که کسی کارش نویسندگی ادبی باشد، نداشته‌ایم. بلکه به آنان «نویسا» می‌گفتند. در نتیجه در متون منثور، پرداخت مستقیم ادبی از پیامبر نداریم بلکه بیش از همه، توصیف پیامبر از طریق گزارش سنت پیامبر و زندگی و حکایت ایشان است ولی در متون منظوم چهره پیامبر از حالت خشک روایی تاریخی دور می‌شود و از طریق بزرگ‌نمایی یا نفوذ تخیل در توصیف آن، به چهره‌ای شاعرانه ولی قدسی تبدیل می‌شود. در متون کلاسیک ادبی ما، دو مساله همواره با یکدیگر در جنگ بوده‌اند؛ شاعرانگی و روایت. روایت میل به واقعیت و گزارش روز دارد و شاعرانگی میل به رهایی از روایت و تخیلی کردن مطلب. پرداختن به شاعرانگی و روایت تاریخی، با یکدیگر تناقض دارند. یعنی پرداخت به یکی، دوری از دیگری را به همراه دارد. برای نمونه، چرا تاریخ بیهقی معمولا مورد استناد تاریخ‌نگاران قرار نمی‌گیرد؟ زیرا جنبه‌های شاعرانگی در آن وجود دارد. البته در آثاری مانند شاهنامه و «اسکندرنامه» نظامی، آنقدر این دو بعد با یکدیگر آمیخته شده‌اند که به راحتی نمی‌توان شاعرانگی را از روایت تاریخی جدا کرد و این اوج شاهکار ادبی در ادبیات فارسی است. در دوران معاصر با چنین نمونه‌های والایی مواجه نیستیم، مگر در آثار اخوان ثالث که او تا حدی توانسته به این ترکیب عالی نزدیک شود. برای نمونه، اخوان در «قصه شهر سنگستان» با روایتی قوی، جنبه‌های شاعرانگی را بیان کرده است.

پس شاعران ادبیات کلاسیک، کوشیدند چهره پیامبر را از روایت‌های خشک تاریخی دور و به شاعرانگی نزدیک کنند؛ مانند چهره‌ای که سعدی یا نظامی یا عطار از ایشان نشان می‌دهند. از طرف دیگر، در نثر ارائه چهره هنری از پیامبر کم است و در شعر زیاد.

منشا و جان‌مایه کرامات عارفان برگرفته از وجود حضرت رسول است. با این حال، نمی‌توان گفت که آنچه از آثار کرامات آنان در متون نثر وارد شده، به نوعی همان وجه غیرمستقیم و نگاه هنری به وجوه متاثر از پیامبر است؟

در همه جا نمی‌توان چنین مطلبی را قاطعانه گفت. گرچه میان عارف و نبی می‌توان شباهت‌هایی را در نظر گرفت، ولی این دو جایگاه متفاوتی از یکدیگر دارند. نبی مامور است به ابلاغ، و مردم مختارند که هم از او بهره بگیرند و هم ذره‌ای به او توجه نکنند. به همین دلیل، حساسیت‌های خاصی درباره گفته‌های اولیا و عرفا وجود دارد زیرا بعضی از سخنان آنان می‌تواند کاملا جعلی و ساختگی باشد. پیامبر گاهی اوقات هیچ یک از این کرامات را انجام نداده‌اند. نه این که نمی‌توانند، بلکه روایاتی مبتنی بر انجام دادن آنها از سوی پیامبر وجود ندارد. ولی تمام عرفا می‌کوشند که عقبه خود را به حضرت رسول بازگردانند. در اینجا دو نظر مطرح می‌شود: گروهی که معتقدند، عرفان ادامه شریعت پیامبر است و گروه دیگری که آن را مسلکی جدید می‌دانند. دسته دوم با استناد به «لَا رَهْبَانِيَّةَ فِي‏ الْإِسْلَامِ»، برخی از اقدامات عرفا و صوفیه را رد می‌کنند. در این میان، سخن دیگری از پيامبر (ص) مبنی بر «عَلَيْكَ بِالْجِهَادِ، فَإِنَّهُ‏ رَهْبَانِيَّةُ أُمَّتِي» وجود دارد که تعبیرهای مختلفی از آن می‌شود. برخی از این سخن تعبیر به جهاد اکبر می‌کنند و برخی تعبیر به جهاد اصغر. در هر صورت، جهاد در اسلام رو به زندگی است و نه پشت به آن. پس به سادگی نمی‌توان تمام سخنان مطرح‌شده را به شکل حقیقی منتسب به حضرت رسول و حتی اسلام دانست.

چه جایگاهی برای عرفا در معرفی شخصیت پیامبر می‌توان در نظر گرفت؟

عرفا نقش عظیمی در هنری کردن چهره پیامبر دارند. شاید اگر کسانی مانند بایزید و عطار و ابوسعید نبودند، چهره قدسی پیامبر از بین می‌رفت.

البته دو نگره درباره عرفا وجود دارد؛ اول، نگاه تندروهایی که عرفان را پدیده‌ای آریایی می‌دانند. آنها معتقدند تا زمانی که اسلام محدود و محصور در شبه جزیره عربستان بود، صرفا موعظه و زهدی خشک به حساب می‌آمد. لایه عمیق‌تر آن زمانی رشد کرد که مسلمانان سرزمین ایران و رم را فتح کردند و کم کم با سوق یافتن نگاه‌های عمیق معنوی این کشورها به سوی بغداد، رنگ و بوی اسلامی متفاوت از گذشته شد. پس در نگاه این گروه، عرفان ریشه اسلامی ندارد تا ثمر آن به شاعران مسلمان برسد.

نگاه دوم، آن است که عرفان را پدیده‌ای اسلامی می‌دانند که ریشه‌اش در قرآن و حدیث است و با بهره‌گیری از اندیشه‌های دیگر تمدن‌ها رشد می‌یابد.

البته در نگاه واقعیت‌گرای تاریخی، کمتر شاعر بزرگ عارفی در ادبیات عرب داریم. دو شخصیت مهم در ادبیات عرب هست که اگر هم‌سطح شاعران بزرگ ایران نباشند، چیزی کمتر از آنها ندارند. یکی از آنها ابن عربی است و دیگری ابن فارض. هر دو هم عصر هستند و به اعتقاد من مولوی حتی در دوران جوانی در درس‌های ابن عربی حاضر می‌شده است.

پس ساحت‌های قدسی اسلام، صرفا مخصوص ایران نیست ولی بیشترین سهم را ایرانی‌ها داشته‌اند.

آیا می‌توان گفت که ابن عربی در آموزه‌های خود متاثر از اندیشه‌های شرقی ایران بوده است؟

ابن عربی معتقد است که اندیشه خود را از تمام عالم دریافت کرده است. او می‌گوید:
لقد صار قلبی قابلا کل صوره
فمرعی لغزلان و دیر لرهبان

یعنی قلب من چراگاه همه خوبی‌ها و زیبایی‌هاست. و به قول سعدی:
هرگلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم

اوج ظهور ابن عربی در قرن ششم و آغاز قرن هفتم است. تا پیش از ظهور ابن عربی شرق جهان اسلام، بیشترین تاثیر را در ایجاد مفاهیم عمیق عرفانی و ادبی دارند، که از این میان باید به افرادی مانند بایزید، حلاج، حسن بصری، جنید، ابراهیم ادهم، رابعه، قشیری، ابوسعید اشاره کرد. ولی این جریان در قرن ششم با ظهور ابن عربی تغییر می‌کند. با حضور او تمام جریان‌های شرقی جهان اسلام بیرنگ  و حرکتی نو آغاز می‌شود.

در قرن ششم و هفتم دو جریان همزمان با یکدیگر رشد می‌کند. یکی شاخه شرقی و ذوقی است که اوج ظهور آن را در مولوی می‌بینیم. مولوی میراث‌دار شرق جهان اسلام است. در شاخه دیگر، در غرب جهان اسلام ابن عربی جای دارد. اگر عرفان شرقی مبتنی بر ذوق است، عرفان ابن عربی مبتنی بر تعقل و نظر است. ابن عربی موجب شد که چهره جدیدی از پیامبر اسلام دیده شود.

کدام وجه پیامبر پنهان مانده بود که ابن عربی آن را آشکار کرد؟

تا پیش از ابن عربی پیامبر چهره‌ای زمینی داشت. همان پیامبری که ويژگي او «يَأْكُلُ‏ الطَّعامَ‏ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ» بوده است. همان کسی که مانند دیگر انسان‌ها غذا می‌خورد و حتی در خیابان‌ها راه می‌رفت اما به او وحی می‌شد.

ابن عربی از «حقیقت محمدیه» سخن می‌گوید، که جانشین بلافصل خدا در زمین است. گرچه هر دو وجه بشری دارند، اما این کجا و آن کجا. آنچه ابن عربی درباره حضرت رسول بیان می‌کند، آنقدر زیباست که چهره پیشین ترسیم‌شده از پیامبر (ص) فراموش می‌شود.

ما در متون ادبی، بیش از هر چیز، با عبارت‌هایی مانند «لَوْلَاكَ‏ لَمَا خَلَقْتُ‏ الْأَفْلَاكَ»، «أَنَا سَيِّدُ وُلْدِ آدَمَ»، و تلمیحات قرآنی مانند «فَكانَ قابَ‏ قَوْسَيْنِ‏ أَوْ أَدْنى‏» و امثال آن مواجه هستیم. چرا همواره فقط به برخی از آیات و احادیث اشاره می‌شود و بخش دیگر یا فراموش‌شده‌اند یا دیده نشده‌اند؟

پاسخ این پرسش را نیز باید در همان اتفاقات قرن پنجم پیدا کرد؛ زمانی که چهره پیامبر از حالت زمینی و مردمی به آسمانی تبدیل شد. از طرف دیگر، احادیثی که درباره پیامبر نقل می‌شود، معمولا به لحاظ سندیت چندان معتبر نیستند. پس کاربرد این احادیث به دو دلیل است؛ نخست آن‌که، نگاه مسلط به پیامبر اسلام در فرهنگ گذشته ما، عرفانی است و دیگر این‌که، چنین احادیثی ابزاری است برای پیشبرد همان نگاه عارفانه. اگر نگاه مسلط در فرهنگ ما فقهی بود، با احادیثی در متون مواجه می‌شدیم که مسائل فقهی را مطرح می‌کردند. عرفا به جای آن که فقه ظاهر را مطرح کنند، فقه باطن را در آثارشان شرح می‌دهند و به قول مولوی، فقه فقه و سرّ سرّ.

مراد از چهره واقعی پیامبر، سنت و احوال و اقوال پیامبر است. این چهره در سیره ابن هشام و تاریخ طبری شرح داده شده است ولی نمی‌توان آن را در آثار نظامی یا عطار یافت. اگر هم در آثار شاعران مختلف شاهد اشاره به روایت‌هایی مانند افتادن پیامبر از روی کوه و تکه تکه شدن ایشان، یا برداشته شدن موزه (کفش) پیامبر به دست عقاب، هستیم، باید در خاطر داشته باشیم، که این‌ها جزء ضعیف‌ترین نقل قول‌هاست.

پس طبیعی است که در نگاه مسلط عرفانی گوینده به سمت احادیثی گرایش یابد که منویات او را بهتر بیان کند.

البته این نکته خود یک معلول است و پرسش اینجاست که چرا چنین نگاه و گرایشی ایجاد شده است؟

برای پاسخ به این پرسش باید به قرن پنجم و وضعیت آن برهه از تاریخ رجوع کرد. یعنی زمانی که غزالی با همدستی خواجه نظام الملک و سلجوقیان، جریان فرهنگ اسلام را از علم و عقل و رئالیته به تصوف و درون‌گرایی تبدیل کردند. من این مساله را در کتاب «سیمرغ در جستجوی قاف» شرح داده‌ام. مثلثی از ملک شاه، خواجه نظام‌الملک، و غزالی، به عنوان سه هرم قدرت با طرح نظامیه‌های هدف‌گذاری‌شده، نگاه غالب در اسلام را تغییر می‌دهند. با این تغییر، دیگر در جهان اسلام «عالِم» به معنای scientist وجود ندارد و ابن‌سیناها جای خود را به ابوسعیدها می‌دهند. این اتفاق هم خوب است و هم بد. به تبع همین جریان است که حتی در احادیثی مانند «نوم العالم خیر من عباده الجاهل» کلمه عالِم تغییر ماهوی پیدا کند و حتی درباره مفهوم آن بحث می‌کنند که آیا عالم به معنای متکلم است یا فقیه یا عارف؟

چهره‌ای که از پیامبر اسلام در سبک‌های مختلف ادبی توصیف شده، در طول زمان چه تغییری یافته است؟

در مکتب خراسانی، با چهره‌ای فعال از حضرت رسول مواجهيم که در اجتماع حضور دارد، جنگ می‌کند، مشکلات مردم را حل می‌کند و... ولی در مکتب عراقی، شخصیت پیامبر به شخصیتی قدسی که ابن عربی مبدع آن است، تغییر می‌یابد. واقعیت وجود حضرت محمد به «حقیقت محمدیه» تغییر می‌یابد که معتقدند جهان چیزی جز حقیقت محمدیه نیست. عقل کل و نفس کل، حقیقت محمدیه است. و حتی احادیثی مانند «اول ما خلق الله نوری» رواج می‌یابد ولی این حدیث به لحاظ سند تا چه حد مقبول است؟ برخي ديگر به حديث «اول ما خلق الله العقل» اشاره مي‌كنند. حال، عرفای شیعه معتقدند که عقل و نور یکی است. این مباحث آن‌قدر عمیق و دقیق است که باید با آرامش و بدون تعصب  سراغ آن رفت.

به نظرتان کدام یک از این سبک‌های توصیف خاتم الانبياء براي مردم امروز با نیازهای متفاوتشان از دیروزیان به كار می‌‌آید؟

من معتقدم اگر امروز می‌خواهیم درباره حضرت رسول (ص) صحبت کنیم، باید به تلفیقی از آنچه در طول تاریخ ادبیات درباره ایشان سخن گفته شده، دست یابیم زیرا هر زمانی نیازهای خاص خودش را دارد. مردم یک دست نیستند. پس نمی‌توان به یک چهره از پیامبر اکتفا کرد. هر کس به اندازه پنجره‌ای که رو به خورشید باز می‌کند، نور می‌گیرد. اگر ذهن‌ها پنجره باشند، هم آنان که فقط از یک روزن برخوردارند و هم آنان‌که ذهن‌های پیچیده دارند، همه باید از وجود ایشان بهره ببرند زيرا برخي فقط به ظاهر افعال پيامبر (ص) نياز دارند و برخي بر باطن آن و برخي به مغز رفتار. از طرف ديگر، آيا همان رفتارها و افعال مهم است يا الگوگيري از آن؟ مردم بيش از همه در دسته وسط جاي مي‌گيرند. يعني درگير مفاهيمي مانند اين بيت از مولوي هستند:

گفت پيغمبر ركوع است و سجود
بر در حق كوفتن حلقه وجود
من پانزده سال است كه به معناي نهفته در اين بيت كه ارتباط برقرار كردن ميان ركوع و سجود انساني و كيهاني است، مي‌انديشم.

پس، ادبیات نباید ابزار شناخت پیامبر باشد. ادبیات خود هدفی است که با رشد آن می‌توان به شناخت پیامبر از ابعاد مختلف و با فهم‌هاي متفاوت رسید، البته با مدارا يعني عدم تحقير و تكفير. با اين حال، چه کسی بهتر از عطار، حضرت رسول را به زبان هنری و تلطیف‌شده و قدسی‌شده توصیف کرده است؟

به نظرتان ادبیات معاصر ما تا چه اندازه از بارقه شاعران و نثرنویسان گذشته خود در توصيف خاتم النبيين بهره برده است؟

من معتقدم که چهره حضرت رسول (ص) اصلا در ادبیات فارسی معاصر، آن طور که باید شناخته نشده است. امروز کمتر کسی است که مانند ابن عربی به تحلیل بعضی احادیث پیامبر (ص) بپردازد. برای نمونه ابن عربی، در توضیح آن حدیث از حضرت رسول که می‌فرمایند: حُبِّبَ إِلَيَّ مِنْ‏ دُنْيَاكُمُ‏ النِّسَاءُ وَ الطِّيبُ وَ جُعِلَ قُرَّةُ عَيْنِي فِي الصَّلَاةِ. به زیبایی شرح می‌دهد که چرا زن در میان عطر و نماز قرار دارد. و شگفت‌انگیزتر سخن حضرت رسول است که چنین نگاهی به زن داشته‌اند. زن موجودی است بین معنویت مطلق و مادیت مطلق. به همین دلیل است که میان عطر و نماز قرار دارد. آن کس که زن را جسمانیت محض می‌بیند، به او ظلم می‌کند و کسی که او را روح صرف می‌داند، او را از قالب تهی می‌کند. البته شما را براي درك بهتر مساله به نوشته ابن عربي ارجاع مي‌دهم.

لطفا كمي درباره جزئيات توصيف پيامبر (ص) در ادبيات فارسي صحبت کنید. ماجراي معراج ايشان همواره دستمايه شاعران و نثرنويسان بوده است، حتي با تلميحاتي به كلمات سدره‌المنتهي و براق. در توصيف شاعرانه معراج تا چه اندازه بر مباحث كلامي و حتي آموزه‌هاي اخلاقي اين ماجرا تكيه شده است؟

معراج در لغت به معناي نردبان و محل عروج است. اين بحث زيبا، يكي از مشكل‌ترين مباحث ادبياتي و كلامي است. با تكيه بر آيات ابتداي سوره اسراء كه خدا مي‌فرمايد: سُبْحانَ‏ الَّذِي‏ أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا بحث آغاز مي‌شود كه معراج چه بود؟ در قرن‌هاي اول و دوم، نشانه‌هايي از توجه به معراج در ادبيات فارسي وجود ندارد. از قرن دوم به بعد كه مباحث كلامي وارد دنياي اسلام مي‌شود، نكات مختلفي درباره اين مساله سنگين و جدي مطرح مي‌شود، مانند اين كه آيا جسم مي‌تواند در چند لحظه چنين سير طولاني داشته باشد؟ براق چيست و سرعت آن چقدر است؟ آيا براق جسمانيت دارد؟ و مسائلي از اين قبيل. در قرن پنجم، بهترين سخن‌ها را دو تن، از دو نگاه مختلف، در باب معراج بيان مي‌كنند؛ يكي قشيري و ديگري ابن سينا. اتفاقا هر دو در مكتوبي به نام «رساله المعراج» در اين باب سخن مي‌گويند. قشيري از طرفداران جسماني بودن معراج است و ابن سينا از مخالفان آن.

در ادبيات فارسي، ماجراي معراج از قرن ششم مورد توجه شاعران قرار مي‌گيرد. اولين كسي كه به تفصيل (پنج مرتبه) درباره معراج مي‌سرايد، نظامي است. او در آغاز مخزن الاسرار، با اعتقاد به جسماني بودن معراج، ماجرا را چنين شرح مي‌دهد:

نيم‌شبي كان ملك نيمروز
كرد روان مشعل گيتي‌فروز
نه فلك از ديده عماريش كرد
زهره و مه مشعله‌داريش كرد
كرد رها در حرم كاينات
هفت خط و چار حد و شش جهات

نظامي در زمان سرايش مخزن‌الاسرار معتقد به جسماني بودن معراج بوده است، تا حدي كه با تاكيد زياد مي‌گويد:

ديدنش از ديده نبايد نهفت
كوري آن كس كه «به ديده» نگفت
ديد پيمبر، نه به چشمي دگر
بلكه بدين چشم سر، اين چشم سر

ولي بعدها نظامي دچار تحولات فكري مي‌شود و تا حدي افكار او تعديل مي‌شود. خلاصه، تمام شاعراني كه ديوان‌هاي پرباري از آنان باقي مانده است، مانند كمال‌الدين اصفهاني، جمال‌الدين عبد الرزاق، سعدي، عطار و مولوي هر كدام با توجه به ديدگاه خود و به قصد بيان ما في الضمير بدون هدف تبليغ نگرش‌هاي مختلف كلامي، درباره معراج اشعاري را سروده‌اند.

آيا مي‌توان گفت، وجود حضرت رسول حتي بر صنايع ادبي مختلف ادبيات فارسي نيز تاثير گذاشته است؟

حضرت رسول (ص) مي‌فرمايد: ‏أُعْطِيتُ جَوَامِعَ‏ الْكَلِمِ‏. اين، يكي از دقيق‌ترين عبارت‌هايي است كه مي‌توان زمان‌هايي بس طولاني در باب آن تحقيق كرد و انديشيد. جملات كوتاه و پر مغز حضرت رسول، حتي از نگاه يك ناظر بي‌طرف، در طول تاريخ بشر بي‌سابقه است. با چنين نگاهي، ساختار جملات حضرت محمد (ص) موجب شده كه موسيقي معنوي ادبيات فارسي رشد پيدا كند.

از طرف ديگر، صنايعي مانندجناس و سجع به دليل بافت عربي كه دارند، و تاثيري كه از سخنان پيامبر (ص) و قرآن داشته‌اند، در ادبيات فارسي نقش بسزايي دارند. پس تا اينجا پاسخ سوال، مثبت است. ولي در بعدي خاص كه صنايع ادبي رايج، به طور معمول به رشد خود ادامه داده‌اند، متاثر از شخص ايشان نبوده است. بنابراين، در بعد خاص مذكور، پاسخ منفي است.

 در جمع بندي نهايي، تاثير حضور پيامبر (ص) را در ادبيات چگونه ارزيابي مي‌كنيد؟ اگر حضرت رسول نبودند، مسير ادبيات فارسي تغيير مي‌كرد؟

به صراحت مي‌گويم حضرت محمد (ص) با كلمات، نحوه حضور و ظهور خود، بنياد ادبيات فارسي را زير و زبر و دگرگون كرده است. اين تاثيرگذاري را حتي در اشعار نخستين شاعران مانند كسايي و فردوسي تا دوران مشروطه مي‌توان يافت. شايد كسي بپرسد، پيامبر اسلام (ص) چه حضور ويژه‌اي در اشعار كساني همچون فرخي سيستاني يا عنصري داشته است؟ عنصري و فرخي در اوج قصايد مدحيه خود، معتقدند اگر سلطان محمود در زمان پيامبر (ص)‌ حضور داشت، 300 آيه درباره او نازل مي‌شد! يعني شاعران هيچ‌گاه نتوانسته‌اند حتي در شاخه مدح، از پيامبر اسلام (ص) و از طرفي، از قداست و اعتبار سخن او دوري كنند.

در مثال ديگر، اساس سخن فردوسي بر دانش و دين است. او مي‌گويد:
تو را دانش و دين رهاند درست
ره رستگاري ببايدت جست
در تاريخ فرهنگ بشر، چه كسي جز حضرت رسول به ما آموخته است كه راه رهايي از دنياگرايي، دانش و دين است؟ ناصرخسرو صدها بار اهميت دين و لزوم ملعبه نشدن آن را، فرياد مي‌زند. مثال‌هايي از اين دست فراوانند.

حضور پيدا و ناپيداي حضرت رسول را نمي‌توان در غناي ادبيات فارسي ناديده گرفت. دكتر شريعتي معتقد است كه آدم‌ها به چهار دسته تقسيم مي‌شوند؛ كساني كه وقتي هستند، نيستند. كساني كه وقتي هستند، هستند. كساني كه بودن و نبودنشان فرقي نمي‌كند و كساني كه وقتي نيستند، بيشتر هستند. حضرت رسول، در ظاهر ديگر در ميان ما نيست، اما وجود ايشان همچنان قوي و تاثيرگذار است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها