یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۴ - ۰۹:۵۱
حکایت عابدی که پس از سال‌ها دم‌سازِ مرغی شد

خراسان‌رضوی - در میان انبوه پرسش‌ها و بهانه‌های مرغانِ سرگردان در «منطق‌الطیر»، حکایت مرغی که دل در گرو زادگاه و قصر زرنگارش داشت، هدهد دانا را به یاد عابدی انداخت. عابدی که قرن‌ها در خلوت و عبادت، دم‌سازِ حق بود، اما ناگهان، نوای مرغی خوش‌الحان او را از معبود دور ساخت. اینک، هدهد با نقل این داستان پندآموز، مرغان را به سفری درونی دعوت می‌کند.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – زهره مظفری‌پور، نویسنده، محقق و پژوهشگر ادبی: در قسمت‌های قبل گفتیم که در جایگاهی که مرغان جمع آمده بودند راهنمایی لازم بود که بتواند به همه نوع سوال پاسخ دهد، هم به اشکالات جسم آشنا باشد و راه چاره بداند و هم به اشکالات روحی و درمان روح باشد و چه کسی بهتر از هدهد که پیغامبر حضرت سلیمان نیز بوده است و به قید قرعه و تایید الهی انتخاب شده است. اینک مرغان با فراغ‌خاطر و ایمان به راستی سخنان هدهد، بدون ترس و واهمه سوالات خویش را بیان می‌دارند و راهنمایی می‌جویند.

در ادامه منطق‌الطیرِ عطار می‌خوانیم که مرغی دیگر به حضور هدهد رسید و گفت که دل من پر از آتش است چرا که زادگاه و وطن من جای بسیار خوبیست و به آن دل بسته‌ام و در آنجا قصری دارم بسیار بزرگ گویی که از طلا و جواهرات آن را ساخته‌ام و چشم تمام خلق به آن دوخته شده است تمام دنیای من و دلخوشی من همان زادگاه و خانه‌ام است و به آن دنیای من شاد است چگونه می‌توانم از آن دل بکنم؟

دیگری گفتش دلم پر آتش است

زانکه زاد و بود من جایی خوش است

هست قصری زرنگار و دل گشای

خلق را نظّارهء آن جای فضای

عالمی شادی مرا حاصل از آن

چون توانم برگرفتن دل از آن؟

من در آن قصر مانند پادشاه مرغان هستم که نمی‌توانم قصرم را رها سازم تو بگو که چگونه پادشاهی را رها سازم و چگونه می‌توانم بدون قصر زندگی کنم؟ خود بگو که آیا هیچ عاقلی می‌تواند باغ و بهشت را رها سازد و به سفری پا گذارد که پر از درد و رنج است؟

شاه مرغانم بر آن قصر بلند

چون کشم آخر در این وادی گزند

شهریاری چون دهم کلی ز دست

چون توانم بی چنین قصری نشست

هیچ عاقل رفته از باغ ارم

تا گزیند در سفر داغ الم

هدهد دانا پس از شنیدن سوال مرغ و در حقیقت عذر و بهانه مرغ، در پاسخ به او گفت ای نامرد و پست همت! تو به خانه و زادگاهی که مانند گلخن حمام است دل خوش کرده‌ای؟ سرتاسر این دنیا مانند گلخن حمام است آن وقت تو در این جای پست که هیچ ارزشی ندارد قصری بنا کرده‌ای و به آن دلخوش شده‌ای اگر این قصر از نظر تو بهشت است باید بدانی که با مرگ تو این بهشت به زندانی پر از رنج بدل خواهد گشت و دست‌اجل را هیچکس نخواهد توانست کوتاه کند به ناچار باید تسلیم مرگ شوی و کسی از آن خلاصی نخواهد یافت پس بهتر است دل از این قصر و این بهشت خیالی که گویی گلخن حمام است بکنی و به آن دلخوش نباشی که با مرگ همه چیز از تو گرفته خواهد شد:

گفت ای دون همت نامرد تو

سگ نه‌ای گلخن چه خواهی کرد تو

هست گلخن سر به سر دنیای دون

قصر تو چند است از این گلخن کنون

قصر تو گر خلد جنت آمده است

با اجل زندان محنت آمده است

گر نبودی مرگ را بر خلق دست

لایق افتادی در این منزل نشست

هدهد دانا برای اینکه به مرغ بفهماند که در این دنیا نباید وابستگی داشته باشد بلکه باید پیوسته در طاعت حق باشد، حکایت عابدی را بیان می‌کند که دلبسته نوای مرغ بود:

عابدی بود که سعادت و توفیق عبادت یافته بود سال‌های سال (حدود ۴۰۰ سال) عبادت کرده بود و با خدا خلوت می‌کرد و از خلق بیرون رفته بود و دور از خلق و مردم به عبادت حق پرداخته بود و به چیزی جز عبادت فکر نمی‌کرد. حیات خانه‌ای داشت که درختی در آن بود و مرغی روی آن درخت لانه کرده بود، از آنجا که مرغ صدای بسیار زیبا و روح‌بخشی داشت عابد به آن نوا دمساز شده بود و فکرش به خوش‌آوازی مرغ مشغول شده بود و پس از مدتی با او انس گرفت.

عابدی کز حق سعادت داشت او

چار صد ساله عبادت داشت او

از میان خلق بیرون رفته بود

راز زیر پرده با حق گفته بود

همدمش حق بود و او همدم بس است

گر نباشد او، دم حق هم بس است

حایطی بودش درختی در میان

بر درختش کرد مرغی آشیان

مرغ خوش الحان و خوش آواز بود

زیر هر آواز او صد راز بود

یافت عابد از خوش آوازی او

اندکی انسی به دمسازی او

خداوند به پیغمبر آن زمان وحی کرد که به سراغ عابد برو و به او پیغام مرا برسان و بگو که از تو تعجب می‌کنم که آن همه روز و شب اطاعت مرا کردی و سال‌ها از شوق من می‌سوختی اما در آخر مرا به نوای روح‌بخش مرغی فروختی!

حق سوی پیغمبر آن روزگار

وحی کرد و گفت با آن مرد کار

می‌بباید گفت کاخر ای عجب

آن همه طاعت بکردی روز و شب

سال‌ها از شوق من می‌سوختی

تا به مرغی آخرم بفروختی

به عابد بگو که من تو را شیوه بندگی و عاشقی و عبادت آموختم اما تو از بی‌وفایی و نااهلی که داری مرا به نوای مرغی فروختی هرچند که مرغ زیرک بود و با نوای مرغی خود تو را شیفته خویش کرد اما تو آن همه انس و الفتی که با من در خلوت داشتی را سوختی و از بین بردی، به من بگو که اینگونه وفاداری را از چه کسی یاد گرفتی کاش مرا ارزان نمی‌فروختی! چرا که همدم تو ما هستیم پس بی همدم مباش و برگرد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

اخبار مرتبط

تازه‌ها

پربازدیدها