یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۰:۵۱
حکایت پادشاه و آینه دل در منطق‌الطیر

خراسان‌رضوی - در میانه راه پر رمز و راز سیمرغ، هدهد از پادشاهی سخن می‌گوید که هیچ دیده‌ای تاب دیدارش ندارد و تنها آینه‌ای رازدار، جمال او را بازمی‌تابد. این حکایت، آینه‌ای‌است برای دل آدمی؛ که تا زنگ تعلقات را نزداید، از دیدار حقیقت بی‌نصیب خواهد ماند.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – زهره مظفری‌پور، نویسنده، محقق و پژوهشگر ادبی: عطار عنوان می‌کند که هر کدام از مرغان عذری بی‌جا و بی‌دلیل داشتند و می‌گوید هیچکس نمی‌تواند با این تعلقات پوچ به درگاه پادشاه یعنی سیمرغ برسد و می‌توان گفت حکایت زیبای هدهد هم بیان همین تعلقات پوچ و هشداری برای مرغان است.

در این حکایت شیخ عطار از زبان هدهد به توصیف زیبایی و جلال یک پادشاه می‌پردازد که در جهان بی‌نظیر است و زیبایی او باعث شگفتی و جنون مردم می‌شود و عشق به او جان‌ها را می‌سوزاند:

پادشاهی بود بس صاحب جمال

در جهان حسن بی مثل و مثال

ملک عالم مصحف آیات او

در نکویی آیتی دیدار او

می ندانم هیچکس آن زهره یافت

کو تواند از جمالش بهره یافت

هر که کردی سوی آن برقع نگاه

سر بریدند ش از تن بی‌گناه

وان که نام او براندی بر زفان

قطع کردندی زفانش در زمان

پادشاهی بود که زیبایی بی‌مثل و مانند داشت و هیچکس جرات نگاه کردن به او را نداشت و تنها وصف زیبایی او را شنیده بودند و در ندیدن او تحمل و صبر می‌کردند به گونه‌ای که آن صبر تلخ برایشان شیرین بود چراکه اگر حتی تقاضای دیدار پادشاه را می‌کردند جان خویش را از دست می‌دادند خلاصه روزی بود که به خاطر عشق او هزاران نفر می‌مردند این عشق و این کار است:

روز بودی کز غم عشقش هزار

می بمردند اینت عشق و اینت کار

مردم همیشه به دنبال صبر و تحمل بودند نه اینکه فقط در کنار او یا بدون او باشند که این واقعاً عجیب است:

گر کسی را تا بودی یک زمان

شاه روی خویش بنمودی عیان

اگر کسی بتواند به مدت کوتاهی قدرت و عظمت خود را نشان دهد در مقابل پادشاه، او نیز به وضوح چهره‌اش را به همه نمایش می‌دهد اما چنین جرأتی نداشتند:

چون کس تاب دید او نداشت

لذتی جز در شنید او نداشت

چون نیامد هیچ خلقی مرد او

جمله او می‌مردند دل پر درد او

و تمام لذت پادشاه در شنیدن آنچه دیگران درباره‌اش می‌گفتند بود و اینکه هیچکس تاب دیدن او را نداشت اما وقتی که هیچکس نزد او نمی‌آمد او درد تنهایی را احساس می‌کرد و اطرافیان پادشاه در دل به سوگ او نشسته بودند و غم او را شریک می‌شدند:

آینه فرمود حالی پادشاه

کاندر آیینه توان کردن نگاه

شاه را قصری نکو بنگاشتند

و آینه اندر برابر داشتند

بر سر آن قصر رفتی پادشاه

وانگهی در آینه کردی نگاه

روی او از آینه می‌تافتی

هر کس از رویش نشان می‌یافتی

گر تو می‌داری جمال یار دوست

دان که دل آیینه دیدار اوست

دل به دست آر و جمال یار بین

آینه کن جان جلال او ببین

در خلوت پادشاه آینه‌ای بود که پادشاه با او سخن می‌گفت و درد تنهایی‌اش را بیان می‌کرد تا اینکه روزی آینه لب به سخن گشود و گفت قصری بنا کردی که اگر آیینه‌ای در آن قصر باشد و جمال و چهره تو در آن قابل دیدن باشد وای به حال مردمی که جمال تو را در آن آینه ببینند چرا که دیدن چهره تو در آینه هم جرم و گناه محسوب می‌شود اما اگر تو جمال یار را دوست می‌داری باید که بدانی دل مانند آینه است که می‌توانی با نگاه کردن به دل خویش به دیدار یار بروی پس بیا و تا می‌توانی دل به دست بیاور و اجازه بده که دلت مانند آینه پاک و زلال شود تا جلال و بزرگی کسی را ببینی که این همه زیبایی به تو داده است که تو خود هیچی و پادشاهی تو به‌جز برای خودت فایده‌ای ندارد، و این خداوند است که به تو این جمال را داده است.

پادشاه خویش را در دل ببین

هوش را در ذره‌ای حاصل ببین

به دل خودت رجوع کن و بدان که در هر ذره‌ای هوش و ادراک وجود دارد، اگر به چشم بصیرت ببینی.

آری آینه هم از این همه خود شیفتگی پادشاه به تنگ آمده بود و تا توانست او را نصیحت کرد و بدین گونه هدهد دانا با بیان این حکایت به مرغان هشدار می‌دهد که اگر تنها به خویشتن مشغول باشند عظمت سیمرغ را درک نخواهند کرد در صورتی که خود ذره و سایه‌ای از سیمرغ هستند و ادامه می‌دهد که:

گر تو را سیمرغ بنماید جمال

سایه را سیمرغ بینی بی خیال

اگر سیمرغ، جمال خود را به تو بنماید و تو چشم سیمرغ‌بین داشته باشی بدون هیچ توهّمی آن سایه را چون سیمرغ خواهی دید چون سایه از سیمرغ جدا نیست:

گر همه چل مرغ و گر سی مرغ بود

چون بدیدم سایه سیمرغ بود

هدهد می‌گوید تمام مرغان سایه سیمرغ هستند و پند آخر هدهد اینکه:

هر دو خود هستند با هم بازجوی

درگذر از سایه وانگه راز جوی

چون تو گم گشتی چنین در سایه‌ای

کی ز سیمرغت بود سرمایه‌ای

سیمرغ و سایه با هم هستند تو هم آنها را با هم جستجو کن ولی کم کم از سایه‌ها بگذر و اسرار ذات سیمرغ را بجوی چون اگر تو در سایه‌ها گم شدی هرگز بهره‌ای از سیمرغ نصیبت نخواهد شد:

گر تو را پیدا شود یک فتح باب

در درون سایه بینی آفتاب

(فتح: گشایشی در کار درویشان وارد می‌شود که در ناخودآگاه ایشان صورت می‌گیرد، دری که از غیب به روی عارف باز می‌شود فتح است) هدهد می‌گوید اگر دری از غیب به روی تو باز شود آنگاه اصل خلقت را خواهی فهمید:

سایه در خورشید گم بینی مدام

خود همه خورشید بینی والسلام

اینجاست که در «دل» او را خواهی دید و خود را محو ذات احدی. به گفته بابا طاهر عریانی که می‌فرماید:

به صحرا بنگرم صحرا ت بینم

به دریا بنگرم دریا ت بینم

به هر جا بنگرم کوه و در و دشت

نشان از قامت رعنای ت بینم

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

تازه‌ها

پربازدیدترین