سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – محمود هاشمی، کتابفروش: در یکی از کوچهپسکوچههای قدیمی شهر، جایی بود که همیشه بوی کاغذ کهنه و مرکب تازه به مشام میرسید. آنجا کتابفروشی «بودا» بود، مغازهای کوچک با ویترینی ساده، پر از کتابهایی که سالهاست از مد افتادهاند اما دل از دل خوانندههای واقعی نمیبرند. صاحب کتابفروشی، مردی حدوداً پنجاه ساله با موهای جوگندمی و عینکی تهاستکانی بود که بیشتر از آنکه فروشنده باشد، یک کتابدوست حرفهای بود؛ یا بهتر بگوییم، یک عاشق واقعی.
آغاز راه او به دلیلی بسیار ساده بود: عشق. هیچ حساب و کتابی در کار نبود. روزی، میان همه شلوغیهای زندگی، تصمیم گرفت به رؤیای قدیمیاش برگردد. همان رؤیایی که از کودکی در دلش بود؛ همان لحظهای که اولین کتاب واقعی را از یک دستفروش کنار خیابان خرید و شب تا صبح با چراغ مطالعهی کمنور، خودش را به صفحهی آخر رساند. آن شب فهمید که کتاب چیزی بیشتر از چند برگ کاغذ است. کتاب میتواند نجاتت دهد.
اما واقعیت کتابفروشی چیزی بیش از رؤیا است.
کسبوکار کتابفروشی اگرچه در نگاه اول ساده و آرام بهنظر میرسد، در عمل یکی از پیچیدهترین و البته دلنشینترین حرفههایی است که میتوان انتخاب کرد. در عصر دیجیتال، کتابفروش بودن یعنی شنا در خلاف جهت رودخانه. باید از جان و دل مایه بگذاری، باید بازار را بشناسی، باید مخاطب امروز را درک کنی؛ و از همه مهمتر، باید قلبت هنوز برای داستانها بتپد.
چه کسانی باید وارد این حرفه شوند؟
حقیقت این است که هر کسی نمیتواند کتابفروش خوبی شود. این شغلی نیست که صرفاً با انگیزهی سودآوری بشود واردش شد. اگر فقط به فروش فکر میکنی، احتمالاً مسیرهای دیگری هستند که سادهتر و سریعتر تو را به پول میرسانند. اما اگر:
از دیدن یک نوجوان که با برق چشم از تو درباره کتاب جدید موراکامی میپرسد، ذوق میکنی؛
اگر وقتی یک مشتری میگوید «یه کتاب واسه حال بد میخوام» احساس وظیفهی اخلاقی میکنی؛
اگر هنوز هم وقت کتاب دستت میگیری، بوی کاغذ حالِ دلت را عوض میکند؛
آری، شاید تو همان کسی باشی که این حرفه منتظرش است.
راز موفقیت در این کار چیست؟
راز کار در جزئیات است. در شناخت مخاطب، در انتخاب درست کتاب، در نوع چیدمان قفسهها، در نحوهی گفتوگو با مشتری. کتابفروشی موفق، فقط کتاب نمیفروشد؛ تجربه میفروشد، حس نوستالژی، حس کشف و حتی حس نجات. مثلاً فرض کن یک دانشجوی ادبیات وارد مغازهات میشود. اگر بتوانی با چند سؤال بفهمی روحیهاش بیشتر به «هدایت» نزدیک است یا «گلشیری»، یعنی قدم اول را درست برداشتهای.
بازاریابی کتاب فرق دارد. نمیتوان مثل فروش موبایل یا کفش، تبلیغ کرد. باید روایت ساخت. باید قصه گفت. باید آدمها را به دنیای کتاب دعوت کرد، نه فقط به قیمت و تخفیف. حضور فعال در شبکههای اجتماعی، همکاری با مدارس و دانشگاهها، برگزاری نشستهای کتابخوانی، چاپ خبرنامه یا حتی گفتوگو با مخاطبان در قالب ویدیوهای کوتاه، میتوانند قلبهای زیادی را به سمت کتابخانهی کوچک تو جذب کنند.
سرمایهگذاری، اما باهوشانه
برخلاف تصور عموم، شروع یک کتابفروشی نیازمند سرمایه کلان نیست. اما هوش در خرجکردن و انتخاب درست مهم است. بهجای خرید همه کتابهای پرفروش، شاید بهتر باشد مخاطب محلی خود را بشناسی. شاید در محلهی تو، شعر کلاسیک فروش بهتری دارد تا رمانهای ترجمه. شاید مخاطبان تو به کتابهای کودک نیاز دارند یا عاشق کتابهای حوزه روانشناسیاند.
کتابفروشی در عصر اینترنت
برخی فکر میکنند کتابفروشی سنتی دیگر عمرش تمام شده، اما واقعیت چیز دیگریست. اتفاقاً در همین زمانهی آمازون و دیجیکالا، انسان بیش از همیشه نیاز دارد که «جایی» باشد که به او گوش دهد، پیشنهاد دهد، گفتوگو کند. و این، کاریست که فقط یک کتابفروش واقعی میتواند انجام دهد. فروشگاه اینترنتی میفروشد، اما کتابفروشی «هدایت» میکند.
چالشها را باید پذیرفت
کاهش سرانه مطالعه، قیمت بالای کتاب، تورم، بیتوجهی نهادهای دولتی… همه و همه حقیقتاند. اما در کنار این سختیها، حقیقت دیگری هم هست: کتابفروشی یکی از معدود حرفههاییست که میتواند معنا به زندگی تو بدهد. هر روز که در مغازهات را باز میکنی، در واقع دری به هزار جهان موازی باز کردهای. این چیزی نیست که در هر کسبوکاری بتوانی تجربهاش کنی.
و در پایان…
کتابفروشی فقط یک مغازه نیست. یک پناهگاه است، یک قرارگاه برای آدمهایی که هنوز باور دارند کلمات میتوانند جهان را بهتر کنند. اگر تو هم از آن آدمهایی هستی که به جای سودِ صرف، به «اثر» فکر میکنی، اگر هنوز دلت برای کلمات میتپد و چشمهایت برق میزند وقتی کسی ازت یک کتاب خوب میخواهد، شاید وقتش رسیده که پا در این راه بگذاری.
راه سختیست، بیشک. اما اگر عاشق باشی، در این راه نه تنها زنده میمانی، که میدرخشی.
نظر شما