غلامحسین خدایار گفت: مفسران امروزی سهروردی معتقدند ولایت از اصول اعتقادی سهروردی است و به نظر او اگرچه نبوت ختم نشده، اما ولایت بدان معنا که در شیعه مطرح شده، پیوسته و مداوم است.
خدایار در ابتدای این نشست با بیان اینکه بیش از هشتصد سال پیش ستاره ای درخشان در آسمان حکمت و اندیشه در میانه قرن ششم هجری قمری درخشیدن آغاز کرد گفت: او همچون شهابی، ناگهان در افق مملکتمان ایران ظهور و غروب کرد. او بی شک در کنار فارابی، ابن سینا و ملاصدرا یکی از بزرگترین حکمای مسلمان و مؤسس دومین نظام فلسفه دوره اسلامی به نام حكمه الاشراق است.
او افزود: شهاب الدین یحیایی سهروردی که او را «شیخ اشراق، شیخ شهید، شیخ مفتول ، شهاب مقتول و... خوانده اند، بنا به قولی به سال ۵۴۹ ه.ق و بنا به قولی دیگر در سال 551 ه ق در سهرورد دیده به جهان گشود. از خانواده و محیط زندگی و کودکی سهروردی اطلاع دقیقی در دست نیست، ولی توجه او به دانش نشان می دهد که خانواده ای عادی نداشته است.
خدایار گفت: به هرحال به نظر می رسد او تحصیلات ابتدایی اش را در زادگاهش انجام داد و پس از آن برای تکمیل دانش و افزودن بر اطلاعاتش ترک یار و دیار گزیده و به شهر مراغه سفر کرده است. در مراغه به محضر مفسر، فقیه، اصولی و متکلم برجسته و شهیر آن روزگار شیخ مجدالدین گیلانی(جیلی)، که استاد امام فخر رازي هم بود، رسیده است و بنا به سخن تاریخی نزد او حکمت - و اصول فقه آموخته است.
به گفته این مدرس دانشگاه، شیخ اشراق آرام آرام در محضر این استاد و شیخ ظهیرالدين قاری (فارسی) ادبیات فارسی، صرف و نحو، زبان عربی، معانی و بیان و علوم بلاغی، کلام و تصوف، تفسیر، تاریخ، منطق، اصول فقه، فقه عرفان، ریاضیات، رجال و حدیث و فلسفه و به خصوص فلسفه مشاء را فرا گرفت، به طوری که نوشته اند که او در شانزده سالگی تمامی این فنون را آموخته بود و پس از این استادی بود که در علوم ظاهری و رسمی خود را نیازمند به استاد نمی دید. او پس از آن به سیر و سیاحت پرداخت و در هر گوشه ای از سرزمین پهناور اسلامی که نام دانشمندی را می شنید، بدان سوی می شتافت تا از محضر درس او استفاده کند.
خدایار با بیان اینکه سهروردی او پای پیاده به مسافرت می رفته و تعلق خاطری به عرفان و تصوف داشته است عنوان کرد: او برای تزکیه نفس و صفای باطنی اهمیت ویژه قایل بود، تا آنجا که دریافت و درک حقایق حکمت اشراقی را منوط به این امر مهم می شمرد.
او با اشاره به اینکه دلبستگی و شیفتگی شبخ شهاب الدين سهروردی به عرفان در سرتاسر عمر کوتاه، ولی پربارش مشهود است و او جریانی را در همین زمینه نقل می کند یادآور شد: شیخ اشراق به جماعت صوفیان و از همه بیشتر به بایزید بسطامی و حسین منصور حلاج ارادت قلبی داشت و بر آن بود که توفيق كشف بدون طی مراتب مقدماتی به مسالک دست نمی دهد و یا دست کم استمراری ندارد. وی در فصل اول کتاب تلويحات به نکته جالبی در همین زمینه اشاره می کند. او می گوید که فهم مساله علم برایم دشوار بود و با مراجعه به کتاب های فلسفی مشکلم حل نمی شد تا بعد مشکلم خویش را بر او بردم و او به تفصیل جواب داد.
خدایار عنوان کرد: بعد از آن شیخ از ارسطو میخواهد که مساله را برای او بیشتر توضیح دهد و ارسطو اجابت می کند و نهایتا پس از چند بار سوال و جواب ارسطو در آخر کلام معلم خود افلاطون را مدح و ثنا می کند و سهروردی از او سوال می کند آیا از فلاسفه اسلام به پایگاه او رسیده است؟ ارسطو در پاسخ شیخ می گوید: «کسی از فلاسفه اسلام به درجه افلاطون نائل نیامده است، بلکه حتی به جزئی از هزار درجه او نرسیده است.» سهروردی سپس نام بزرگانی از فلاسفه اسلام را بر می شمارد که هیچ کدام مورد توجه ارسطو واقع نمی شود.
این سهروردی پژوه افزود: او حکایت می کند که من پس از آن نام کسانی مثل بایزید بسطامی و سهيل بن عبدالله – و اشخاصی نظیر ایشان را ذکر کردم، ارسطو با شنیدن نام ایشان گویی بشارتی دریافت می کند و به سهروردی می گوید: «فیلسوفان و حکیمان حقیقی ایشانند که در آستانه علم رسمی متوقف نمانده اند و به سوی «علم حضوری اتصالی شهودی» پیش تاخته اند؛ ایشان مشتعل به علایق هیولا نبودند.»
خدایار در ادامه با بیان اینکه آخرین سفر سهروردی به حلب و دمشق بوده است گفت: او ابتدا به آناتولی در ترکیه رفت و سپس دیاربکر و مدتی در آنجا نزد عمادالدین قره ارسلان گذراند و نخستین اثر فلسفی اش، یعنی الالواح العمادیه را به نام همین سلطان به رشته تحریر در آورد. پس از آن سهروردی به حلب رفت. حاكم حلب در آن زمان ظاهرشاه، پسر صلاح الدین ایوبی معروف بود. شهاب الدين چنان که اشاره شد، هرجا که می رفت به دنبال هم صحبتی می گشت. در حلب کار بحث بالا گرفت و خبر به حاکم رسید که درویشی از گرد راه رسیده با علمای شهر مناظره در پیوسته است. ظاهرشاه که خود ظاهرا اهل ذوق بود چنین جلساتی را خوش داشت. مجلس مناظره ای در حضور خودش ترتیب داد. گفته های هر دو جانب را شنید و به داوری نشست. کلام شهاب الدین در او اثر بخشید و بلافاصله دریافت که با چه اعجوبه ای سر و کار دارد. در قصر خودش یا شاید در جنب آن اقامتگاه مناسبی برای شیخ در نظر گرفت و اسباب راحتی و آسایش او را فراهم کرد و در عوض روزها به سراغ او می رفت یا او را به حضور خود می خواند و از معاشرت و همدمی با او بهره ها می برد.
به گفته این مدرس دانشگاه، این نزدیکی سبب شد که حسادت علمای شهر و نزدیکان ظاهرشاه- که سهروردی حکم استاد را برای او داشت ـ برانگیخته شود. چون زمانه او و اوضاع حلب به صورتی بود که تعصب و تنگ نظری به اوج خود رسیده بود و هر تفکر تازه ای به سرعت در معرض اتهام کفر و الحاد قرار می گرفت. عصر بزرگانی از قبیل فارابی و ابن سینا سپری شده بود و مقلدان و متفلسفان به میدان داری و عرض اندام و اذیت و آزار اندیشمندان و اهل تصوف پرداخته بودند و بازار کتاب سوزی و مدرسه سوزی و جنگ شیعه و سنی معتزله و اشعری رونق فراوان داشت. تهمت هایی چون بی دینی، ارتداد، کفرگویی، خروج از دین از سوی فقیهان نسبت به اهل حكمت ابراز می شد. در این میان اگر شانس با فقیهان همراه می شد، می توانستند هر از گاهی نیز فیلسوف یا عارفی را بر سر دار بکشند و این بار قرعه به نام شهاب الدین سهروردی افتاده بود، پیش تر منصور حلاج را بر دار کشیده بودند و در همین قرن ششم هجری عین القضات همدانی را با تیغ بی دریغ اهل فتوا به خاک و خون کشیدند و پس از سهروردی در همین شهر حلب عمادالدین سنیمیاء عارف برجسته حروفی مذهب را زنده زنده پوست کندند.
او با اشاره به اینکه حسادت علمای شهر باعث شد شهادتنامه ای به امضای بزرگان شهر به پدر حاکم فرستادند و شکایت کردند گفت: خدا می داند که چه تهمت هایی به شیخ نبستند و چه هشدارهایی به صلاح الدين دادند وصلاح الدین هم که در آن روزگار سخت سرگرم مقابله با تهاجم وسیع فرنگیان و تحت فشار شدیدی بود و از احتمال هر توطئه ای به شدت بیم داشت، حکم قتل شيخ را صادر کرد و به پسرش دستور داد که شر این مزاحم را کم کند.
او افزود: ظاهرشاه (پسر) گویا مدتی در اجرای حکم تعلل می کند و شاید نامه هایی برای انصراف پدر می نویسد، اما پدر را چنان تحت تأثیر قرار داده بودند که دست بردار نبود و این بار تهدید کرد که اگر پسر باز هم از اجرای حکم خودداری کند، از حکومت معزول خواهد شد و این بود که پسر هیچ چاره دیگری نداشت و ناچار شد که حکم قتل را اجرا کند. پس این چنین شد که او به شکل نامعلومی در حلب و در زندان فرزند ایوبی به شهادت رسید.
خدایار ادامه داد: شهر زوری صاحب کتاب نزهة الارواح در این باره می نویسد: «او را به زندان افکندند و خوردن و آشامیدن را از او دریغ داشتند تا مرد. گروهی می گویند او آن قدر روزه داشت تا به اصل خود پیوست. بعضی بر این عقیده اند که او را خفه کردند و باز جمعی دیگر معتقدند او را با ضرب شمشیر کشتند. کسانی هم هستند که می گویند وی را از دیوار قلعه فروانداختند و سپس بسوختند و ...)
او با بیان اینکه منابع کهن سبب شهادت سهروردی را راجع به مناظره وی در باب ختم نبوت گزارش کرده اند توضیح داد: چون در مورد علم اصول نتوانستند با او گفت و گو کنند، به او گفتند: تو در تألیفات گفته ای خداوند قادر است پیامبری بیافریند و این محال است. به ایشان گفت: «قدرت خداوند را حدی نیست. آیا چنین است که هر گاه آن قادر چیزی را خواست بر او محال باشد؟» گفتند: «آری.» گفت: «پس خداوند بر هر امری قادر است. گفتند: «کافر شدی و برای تکفیرش وسایلی برانگیختند.»
او تاکید کرد: با این حال مفسران امروزی سهروردی معتقدند ولایت از اصول اعتقادی سهروردی است و به نظر او اگرچه نبوت ختم نشده، اما ولایت بدان معنا که در شیعه مطرح شده، پیوسته و مداوم است.
خدایار در پایان گفت: امری که به ویژه سبب قتل سهروردی شد، رواج تشيع فاطمی و اسماعیلی در آن دوره از تاریخ بود. حاکمان سنی مذهب که از تشیع بیم داشتند، برای تهییج مردم و جلب حمایتشان به طبقه روحانی نیاز داشتند تا با فتوا و فقه حمایت ملت نسبت به دولت را فراهم آورند، لذا به صورتی دیالکتیکال هر یک دیگری را در مقاصدی که دنبال می کرد، یاری می رساند.
نظر شما