هر طرحی الگویی دارد. به نظر میرسد، طرح رمان«راه دیگر» همزمان از دو الگو پیروی میکند؛ هم فرار از احساسی به نام عشق و هم تلاش جهت رسیدن به عشق. دو نیرویی که در هر بار مواجهه، هر کدام برتری خود را به رخ میکشند. رسیدن یا نرسیدن، با وقوع هر کدام چه اتفاقی برای شخصیتها میافتد؟
فکر میکنم نزدیکترین عبارت به فکر مرکزی داستان اصالت عشق و مقدم دانستن آن بر هر احساس و خواسته دیگری است. اما ابتدا باید از یک الگوی بزرگتر بگویم و بعد به سوال شما برگردم. «راه دیگر» که پیش از این به دلایل ممیزی و سردرگمی در آن دالانهای پیچ در پیچ سه یا چهار نام عوض کرده و این تغییر نامها هم به آن شرایط و دالانها بیربط نبوده، بخش دوم از یک سهگانه یا تریولوژی عاشقانه بود که آن سالها مینوشتم. درست سالهای آغاز جوانی. وقتی بود که سعی داشتم به عشق در اشکال و مفاهیم متفاوتش نگاه کنم. ما مولوی خوانده بودیم و حافظ ذکر کلاممان بود و شیرینی بیان و لحن و نگاه سعدی را در عشق دنبال میکردیم. دهه هفتاد هم فکر میکنم اوج رو آوردن جوانان به اشعار عاشقانه شاملو برای آیدا بود و از آن مهمتر نگاه زیبای فروغ به عشق هم تازه داشت به شکل دیگری عاری از قضاوتها و تهمتها شناخته میشد:
سخن از پیوند سست دو نام و همآغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست ...
به هرحال این رمان پارت دوم سه گانهای بود که انتظار داشتم واقعا دیده بشود اما به دلیل این اتفاقات و اتفاقات وحشتناکتری که مجال گفتنش اینجا نیست و از دوست میرسد هرچه ناحق است! هر روز بیشتر و بیشتر در محاق دیده نشدنها رفت و رفت و پنهان شد. شاید بعضیها فکر میکنند بهتر است مردم ما عشق را در سریالهای ترکی یا ادبیات به اصطلاح عامهپسند با تمام محافظه کاری و حفظ ارزشهای غلطش درک کنند و این نوع نگاه به عشق و رابطه حتی با تیراژ پانصدتایی هم میتواند آنها را به بیراهه ببرد. البته این بعضیها فقط ساکنان آن دالانهای به قول فروغ پیچاپیچ نیستند. آنها گاهی کنار من و شما هستند. در دفتر نشر یا فلان روزنامه و سایت. فقط کافی است تصمیمی قطعی گرفته شود که فلانی یا فلان کار نباید دیده شود. پس نادیدهاش میگیریم. فکر میکنم در این سالها خیلی با ایمان جلو آمدم. و الا دوام نمیآوردم. ما نمیتوانیم به صلح اعتقاد داشته باشیم و دنبال جهانی سرشار از صلح باشیم، اما اینقدر پیدا و پنهان با یکدیگر دشمنی کنیم. حرف زدن و دائم ادعا کردن که هزینهای ندارد. من در این سه گانه بخشی هم به دنبال این صلح درون بودم. صلحی که آدمی با خودش دارد.
به نظر میرسد، مسأله تأکید شده در رمان، کشمکش بر سر نادیده گرفتن احساس یا همسو شدن با آن است. این احساس تعلق خاطر، عشق، دوستی یا هر آنچه که آدمی نام گذاشته، امروزه چه قدر مورد تأیید جامعه است؟
اینجا است که باید برگردم به موضوع اصالت عشق. اینکه عشق بر عاشق و معشوق تقدم پیدا میکند و در اینصورت دیگر احساس فرد نسبت به طرف مقابلش، آن هم وقتی متوجه میشود که او خود در بند دیگری است در درجه دوم قرار میگیرد. حالا اینکه فرد عاشق چطور پی میبرد که طرف مقابلش به راستی در بند دیگری است یا صرفا یک احساس گذرا است، خب من شخصیتها و سطح آگاهی و شعورشان را آنطور در کار معرفی میکنم و خود روایت و زبان داستان باید طوری در خدمت این معرفی قرار بگیرد که برای مخاطب شکی در عشق بودن رابطهای که در حال شکل گرفتن است نکند. بعد هم ماندن میان دو عشق که خود از سرگردانیهای شخصیتهای واسط است. شخصیت واسط آن کسی است که هنوز دل در گرو دیگری دارد اما به تازگی دلبسته شده و نمیتواند با خودش ناراست باشد و در عین حال درگیر قید و بندهاست. میبینید که خیلی ساده اما بسیار پیچیده است. پیچیدهترین مسائل بشر پیدا کردن واکسنی برای ویروسی ناشناخته یا سفر به مریخ و حتی کهکشانهای دیگر نیست. بشر هنوز در پیچیدگی رابطههای ذهنی و عینی خود مانده است. این کلافی است که گاهی باید برای آن راه حلهایی پیشنهاد داد. البته راه حل نهایی ندارد. ولی در مورد جامعه... راستش من حتی شک دارم بخش مهمی از جامعه ما اصلا دغدغه عشق داشته باشد. تازه همین را هم دارم با تخفیف میگویم. شاید کمی نزدیک به تحقیقش این باشد که کل جامعه ما امروزه حتی نیمنگاهی به عشق ندارد و آن چه به عنوان عشق شناخته یک سری محاسبات ریاضی است که مثلا دکتر حتما با دکتر در ارتباط باشد و پولدار با پولدار و اختلاسگر با اختلاسگر و فقیر با فقیر و طبقه متوسط با همردیفان خودش و ... آنقدر به این ضرب و تفریقها اندیشه میشود که دیگر مجالی برای عشق نمیماند. عشق در نگاه اول که اصلا تبدیل به یک خاطره وهن شده. نیمه گمشده هم کسی است که اول بتواند چالههای خالی را پر بکند. برای همین است که به محض اینکه کسی از ماشین مثلا پژو سوار بی. ام. و میشود یکهو کلی بر جذابیتش افزوده میشود. چند وقت پیش دوستم پشت ماشین پراید من نشسته بود و یک نفر با 206 از کنارمان رد شد و چنان بیتوجهیای نسبت به ما نشان داد که نه تنها من بلکه دوستم که حواسش به روبهرو بود هم متوجه شد. گفتم طرف چهش بود؟ گفت قیمت 206 خیلی بالا رفته. به همین سادگی. میخواهم کمی شوخی کرده باشم و اینقدر خشک نباشد گفتوگو اما در این شوخی واقعیت تلخی هم از جامعهای که هر روز بیمارتر و از ارزشها دورتر میشود نهفته است. برای همین سریالهای مبتذل ترکی طرفدار پیدا میکند چون پر از تجمل است و با اینکه بهظاهر همه درباره عشق و خیانت هستند اما شما فقط شاهد تنگنظری و حسادت و کینه و دشمنی و ابتذالی هستید که انسان بهصورت تاریخی همیشه شیفته آن بوده و تخدیری هم هست برای مخاطبی که نباید بیندیشد. فقط باید تشویق شود به مصرف. از سریالهای مبتذل تلویزیون خودمان چیزی نمیگویم که دیگر بر همه روشن است.
با اتفاقاتی که در زمینه زن کشی و دختر کشی در جوامع مختلف دنیا و از جمله جامعه هنوز سنتی و به ظاهر مدرن ما میافتد، رمان «راه دیگر» بیشتر مثل شمعی در تاریکی میماند، «راه دیگر» به نظر شما تا چه اندازه میتواند خانوادهها را آگاه کند؟ و آیا اصلا می توان از این رمان، بهعنوان رمانی آگاهی دهنده یاد کرد؟
فکر نمیکنم کار ادبیات و هنر لزوما آگاهی دادن باشد. چون ممکن است جایگاه خودش را فراموش کند و تبدیل به منادی اخلاق و راه و روش درست زندگی کردن و ... شود. اما درباره شمعی در تاریکی باید بگویم من خوشحال میشوم اگر در میان تمام تاریکیها یک شمع کوچک برای خودم روشن کنم. درست است. فقط برای خودم. این خودخواهی نیست، مسئولیتپذیری است. ما ابتدا در قبال خود و تصمیمات خود مسئولیم. اگر هرکدام راهمان را درست برویم و لااقل برای دیگران تعیین تکلیف نکنیم و مدام نخواهیم آنها را به سیاق خودمان در بیاوریم، فکر کنم همین برای رسیدن به اندکی آرامش در جهانی که بسیار نیازمند صلح است کفایت میکند. بخش مهمی از قتلهای ناموسی وقتی اتفاق میافتد که جامعه به رابطهای یا به شخصی که درگیر رابطهای شده نگاهی منفی دارد و این نگاه چنان تسری پیدا میکند که خود جامعه حکم مرگ آن فرد را امضا میکند و اجرای آن را به ولی دم میسپارد. وحشتناک است. گاهی مرا یاد داستان «لاتاری» شرلی جکسون میاندازد. پدر رومینا از جامعهای میآید که از او انتظار دارد دخترش را به سنت سر بریده و به تماشا بگذارد. قانون هم در مقابل او دست و پایش بسته است. چون درگیر سنتهای غلط و مبتذلی است که یک تاریخ را پشتوانه خودش دارد. اتفاقا پارت سوم همین تریولوژی عاشقانهام به نام «باید حرفای دیشبمو جدی میگرفتی!» با یک قتل ناموسی در روستایی در آبادان شروع میشود. آذر و همسرش شاهد این قتل هستند. و البته تمام افراد عشیره قاتل و مقتول که برادر و خواهر هستند. بعد از دیدن این قتل است که آذر به خود میآید و متوجه میشود خیلی پیشتر سر خودش را هم بریدهاند. منتها به شکل دیگری. بنابراین از این رابطه میبرد و به عشق دوران جوانی خود بازگشت میکند. عشق که انقلاب و جنگ سرگذشت دیگری برایش رقم زده بود.
بهرام شخصیتی به نسبت دور از ذهن است در جامعه ایرانی کسی که دست به اقدامی برخلاف عرف جامعه میزند، خودش را از زندگی همسرش بیرون میکشد، با توجه به این که میدانیم در زندگی واقعی، این احتمال نزدیک به صفر است که مردی چنین کاری را در حق همسرش انجام دهد؛ آیا درشخصیت پردازی بهرام از نمود عینی و بیرونی بهره بردهاید؟
بله، میدانم دور از ذهن است. خصوصا کاری که میکند و تصمیمی که میگیرد. ولی مثلا در پارت یک سهگانهام همین کار را شخصیت مریم انجام میداد و برای هیچکس سوالی مطرح میشد. وقتی کار عجیبی را به شخصیتی مثل بهرام محول میکنم گاهی پیش میآید از خودم میپرسم اگر خودت بودی در این موقعیت چه کار میکردی؟ اگر واقعا درگیر عشقی بودی که میدانستی باید به نفع رابطه و عشقی دیگر از آن کنار بکشی؟ توی کتاب هم شبیه همین سوال و جواب بین ناهید و بهرام در میگیرد. یک لطیفه هم بگویم که اولین بررس رمان در همان صفحات ابتدایی متوجه نشده بود بهرام و ناهید زن و شوهر هستند و به محض اینکه دیده بود هر دو در یک اتاق هتل اقامت دارند بلافاصله اخطار داده بود که: توجه توجه!!! ناهید و بهرام چگونه در یک اتاق اقامت دارند؟ آنها که به هم محرم نیستند! درست عین همین عبارت. و من در جلسهای که برای کتابهایم در ارشاد داشتم گفتم بابا لااقل یکی دو صفحه تحمل میکرد. بگذریم. معتقد نیستم در زندگی واقعی این احتمال صفر است. طبعا به خودم و ذهنیت خودم مراجعه کردم. یادمان باشد آدم به هر چه فکر کند و تخیلش تا هرکجا برود یعنی آن اتفاق شدنی است. بعد هم ما به عنوان نویسنده یا اهل هنر و اندیشه باید بتوانیم چند گام جلوتر را ترسیم کنیم. باید بتوانیم حداقل بگوییم میشود جور دیگری هم دید و طور دیگری با یک موضوع که همیشه مسئلهی بشر بوده برخورد کرد. حداقل اینکه پیشنهادی تازه بدهیم.
ناهید، به عنوان کاراکتر جسور داستان، در روند داستان از حالت انفعال خارج شده است. به نظر میرسد، ادامه حیات خود را به عنوان انسانی زنده، در قبول احساس خود میداند. آیا ادامه این حیات این اندازه مهم است که زندگی چند ساله خود را با وجود علاقه کنار بگذارد؟
در سوال قبلی که درباره جامعه گفتم، وقتی از عشق حرف زدم دائم این شعر فروغ در سرم میپیچید:
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس دیگر
به هیچ چیز نیندیشید...
ولی نخواستم از بیچارگی انسانی بگویم که گاهی افتخار میکند به اینکه عشق را کناری گذاشته و به چیزهای جدیتری فکر میکند! آن سالها که این تریولوژی را مینوشتم فکر میکردم(و هنوز هم اینطور فکر میکنم) که آدم با کتمان احساسش، با نادیده گرفتن آن به هر دلیلی دیگر چیزی برای فتح کردن ندارد. در واقع اصلا چیزی ندارد. فکر میکنم ناهید هم اگر این احساس خودش را نادیده بگیرد یا کتمانش کند، خب یک زندگی خطی را طی میکند اما پس تکلیف سفر حجمی در خط زمان چه میشود؟ میدانم همین حالا هم بسیاری با من مخالفند و حتی برایشان مضحک است که هنوز انسانی یا نویسندهای باشد که به عشق فکر کند و بخواهد به شکل جدی از عشق بنویسد. یا برای آن تئوریهایی خلق کند در نوشتههایش. خب آنها هم لابد دلایل خودشان را دارند. فقط دلایلشان درست نیست. نمیشد و هنوز هم فکر میکنم نمیشود انسان خودش را به ملاحظاتی که اغلب ساخته و پرداخته دیگران است محصور کند. بنابراین بله، فکر میکنم مهم است که این رابطه و این احساس حیات تازه را برای خودش حفظ کند. حتی به قیمت از دست دادن زندگیای که اتفاقا از آن راضی است. ولی واقعیت این است که ما هرگز دو بار زندگی نمیکنیم اگر خودمان نخواهیم.
هر سه شخصیت درگیر این رمان از قشر تحصیلکرده و به اصطلاح امروزی فرهیخته هستند. چرا انتخاب هر سه نفر کاراکتر اصلی از یک طیف و قشر خاص، صورت گرفته؟ یعنی عشق برای اقشار دیگر جامعه به گونه دیگری شکل میگیرد؟
فکر میکنم توی جواب یکی از سوالها تلویحا به این اشاره کردم. من باید چیدمانی مهیا میکردم و گفتمانی در میان این شخصیتها به وجود میآوردم که موضوعی تا این اندازه تابو و غیر قابل باور آن هم در یک فضای کاملا رئال، باورپذیر بهنظر برسد. اما فکر میکنم درستترین و عالمانهترین رفتارها و تصمیمات نه به سواد و تحصیل و سطح دانش آکادمیک و غیر آکادمیک آدمها که به میزان شعور آنها مربوط است. ای بسا آدمهایی که بسیار خواندهاند و مدارک بالای علمی دارند و چند مدرک دکترا پشت هم ردیف کردهاند اما در مقابل یک موضوع انسانی آنقدر ابتر و الکن عمل میکنند که شگفتزده میشوی. در مقابل یک انسان کاملا متفاوت که چندان با سواد و با تحصیلات عالی بهنظر نمیرسد، میبینید بسیار با شعور و با فرهنگی کاملا مسلط با موضوعاتی حتی پیچیدهتر از موضوع طرح شده در رمان من برخورد میکند. اینجا هم میتوانی شگفتزده شوی. هرچند خود این شگفتی هم جای سوال دارد. چون شعور و آگاهی از منبع دیگری میآید که شبیه موهبت است. انگار به شما بخشیده شده که در مسیرش قرار بگیری. اگر در مسیرش قرار نداشته باشی فایدهای ندارد.
لحن روایت، ساده و روان است، بیهیچ تکلف و پیچیدگی؛ با توجه به لطافت داستان و محور احساسی رمان هیچ شاعرانگی نمیبینیم. با انتخاب زبان ساده، خواستهاید تا از بستر احساسی رمان بکاهید یا صرفا تکنیک روایت بوده است؟
دقیقا میخواستم از بار احساسی یک داستان عاشقانه بکاهم چون به ترفندی که از نوجوانی از شیوه تاتری برشت دریافت کردم، گاهی باید با تعقل احساسات را واکاوی کرد و کالبدشکافی کرد. من کار دیگرم شعر است. طبعا اگر بخواهم میتوانم از فضایی شاعرانه با زبان و لحنی شعرواره در داستانم بهره ببرم. ولی از همان ابتدا تصمیم گرفتم برای این سهگانه که قرار است واکاوی عشق باشد، و نه صرفا داستان عاشقانه، از زبانی ساده و حتی گاه بی هیچ بار احساسی بهره ببرم. باید هرگونه آرایه ادبی را کنار میگذاشتم تا فقط موضوع مدنظرم بولد شود. چون فقط همان مهم بود. در کل به زبان بازی و بازیهای بیدلیل فرمی که هیچ ربطی به داستان اصلی ندارند و سالها است آفت ادبیات ما شده، اعتقادی ندارم. فکر میکنم اگر نویسنده داستانی برای تعریف کردن و حرفی برای گفتن دارد نیازی به این بازیها که به قول فروغ «مثل دری بسته است که وقتی بازش کنی آن طرفش هیچ چیز نیست» ندارد.
نظرات