فاطمه بهبودی در یادداشتی نوشته است: زندهیاد احد گودرزیانی جویای نام نبود و پای ثابت همکاری، بیآنکه بخواهد از آن نمد، کلاهی بدوزد.
مامان بهانه آورد:
- خونه احد اینا به هنرستان نزدیکه ...
من هنرستان نرفتم، اما در تمام سالهای پس از آن نام «احد» را میان حرفهای برادرم میشنیدم. وقتی دانشجویی کار میکردم، احد برام کتاب میفرستاد. وقتی با روزنامه همکاری داشتم، احد سوژههایم را معرفی میکرد. وقتی برای جمعآوری اطلاعات پروژه «روزشمار انقلاب» به کتابخانه میرفتم، مطالب را دست احد میدادم... از سال ۱۳۸۰ دیگر با او هماتاق بودم.
سر صبح سلام و علیک نجیبانهای میکرد و بیمعطلی پشت میز کنفرانس کهنهای مینشست و در دنیای پرهیجانی که سطور بهظاهر یکنواخت و یکدست واژهها میساخت، فرو میرفت تا اینکه روی میز مشترکمان چای میگذاشتند. سرش را بلند میکرد و چشمهای درشتش را به همکارمان میدوخت و نه فقط به زبان که هم با نیروی چشمها تشکر میکرد.
اغلب آن چای سرد میشد و آن را گاهی بیهیچ شیرینی سر میکشید.
من کنج کنار دیواری همان میز فرتوت مینشستم و گاهی بختیار میشدم و از او درباره ادبیات و جنگ میشنیدم. پرانرژی حرف میزد و نیروی امید از تمام سلولهایش میتابید و گرمم میکرد. اصلا آدمی ندیدم آنطور باانگیزه کار کند و ادعایی هم نداشته باشد. بیش از ما از رویدادهای تلخ زمانه میرنجید اما گله نمیکرد، و آن را در لفاف سربهزیری و توداریش به محاق میبرد.
اغلب حجم وسیعی از مکتوبات کاغذی روبهرویش داشت که آنها را دقیق میخواند و بیعقده نویسندگان آن سطور طویل را راهنمایی میکرد. جویای نام نبود و پای ثابت همکاری بیآنکه بخواهد از آن نمد، کلاهی بدوزد. در این سالهای کاری، فردی ندیدم همچون او بیادعا. گودرزیانی بیحاشیه بود و مظلوم، و همانقدر متعهد. بااخلاق بود و هرگز خودش را فریاد نمیکرد. اصلا طوری بود که فقط میتوانستی احترامش کنی، همین!
یادم است کیسهای پسپشت صندلیاش گذاشته بود و کاغذ باطلهها را در آن میریخت - و حالا این عادت جداسازی کاغذ از زباله را برای من هم گذاشته است. - پاکتی هم به دیوار رنگ پریده قریب میز چسبانده بود و اسماءالله را در آن میگذاشت.
در طول روز وقتی از اتاق بیرون میرفت، چراغ بالای سرش را خاموش میکرد و بنا به خوشنیتی درونیاش تا غروب که کیفش را برمیداشت و از حوزه هنری میرفت، در را کلید نمیکرد و کائنات با او در حرکت موازی بودند، چراکه هیچ وقت هیچ یک از آن سرمایهها -مکتوبات را میگویم- حتی جابجا نشد. احد آقای گودرزیانی روحیه کارمندی نداشت -کداممان داریم، آه غم نان اگر بگذارد!- برای همین با تغییر مدیریت و تحولات ناخوشایند اداری دفترمان جدا شد. بعد آن کمتر میدیدمش، یک طبقه بینمان فاصله انداخته بود.
احوالپرسیمان، بیسلام رساندن برای تنها برادرم سپری نمیشد. - دو سالی از او بزرگتر بود و رفتارش آنطور بود که انگار برادر ارشد هر دویمان است که از بزرگمنشی او بود.- برادرم هم به مزاح جاری میان خود و دوستش پاسخ میداد: «گلستان احد خوبند؟» منظورش دو دختر گودرزیانی بود که ظاهرا نام «گل»ی را دارند.
وقتی «پوتین قرمزها» را مینوشتم، برای خاطرجمعی از صحت ضبط اعلام عربی پیشش رفتم. گفت: «خیلی وقت بود که آقای سرهنگی میخواست این خاطرات نوشته بشه، خوشحالم که روزی تو بود.»
آن روز رمان اخیرم را هم براش بردم، لبخندی زد و گفت: «چه خوب که داری پرانرژی کار میکنی.»
وقتش بود بگویم و گفتم که آقای گودرزیانی اگر به من و نوشتنم اعتماد نمیکردید، این روزها اینطور با علاقه مشغول نوشتن نبودم. خندید، از آن خندههای صداداری که شخصیت درونگرایش را مخفی میکرد. اصلا وقتی معذب میشد آنطور صدادار میخندید.
یکی دو ماه قبل دیدمش، از دغدغه این روزهایم گفتم و قرار بود مفصلتر صحبت کنیم. بعدش، آخرین بار یکی از این روزهای بدوبدوی بیبرکت طبقه سوم دیدمش، سلام کردم و به ادب شاگردی سر خم کردم. با تواضع، علیکی گفت و از آنجا که زود فهمید عجله دارم، صحبت دراز نکرد. من رفتم و خیالم راحت بود آقا احد جایی در نزدیکیام است و هر وقت بخواهم میتوانم پیش او بروم و درباره پروژهام گفتوگو کنیم که به افسوسی ابدی بدل شد.
راستی چرا زودتر پیشش نرفتم! چرا فکر کردم حالا وقت دارم! چرا هوا برم داشته عمر درازی داریم! چرا یادم نبود قلبش نازک است! چرا از ذهنم نگذشت دلگرفتگی این مرد شاید که به قیمت جانش تمام شود!
اینها که گفتم نه فقط مرثیهای بود برای برادرم احد گودرزیانی که در تکریم و تحبیب «مهربانی کردن» است، «خوب بودن» و «داشتن ذات اصیل».
نظر شما