غلامرضا طریقی، شاعر و غزلسرای زنجانی در زادروز زندهیاد حسین منزوی به این شاعر مطرح کشور پرداخت.
جان شعلهور شعر، قال و مقال عالمی میکشد از برای او. عمرش را، جوانیاش را، همه داروندارش را در طبق اخلاص میگذارد و پیشکش میکند به او اما از بذلی که کرده هیچگاه دم نمیزند. رسوا میشود اما آبروی عشق را نمیبرد. متلاشی میشود اما تلاش میکند منتی بر گردن شعر نگذارد. خون میسوزاند و شعله میکشد اما وافریادا سر نمیدهد که من چنین و چنان کردم پس تو نیز چنین و چنان کن. مگر وقتی که پس از سالها رنج خود شعر این رخصت را بدهد که حالا که در صف دوستانم قرار گرفتهای به نادوستانم بگو که دارند به سمت ترکستان میروند.
واویلای حیات شاعر نیز از جایی آغاز میشود که دیگران متوقع میشوند او، هم به جای همه آنها بسوزد و خاکستر شود و هم مثل آنها اتو کشیده و مقبول در جامعه حاضر شود. هم دوست دارند شهریار آنقدر بسوزد که با آن همه بغض بنویسد «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» و هم مثل آنها ساعت شش صبح سوار سرویسش شود. حسابهای بانکیاش را چک کند. لباس مد روز بپوشد. ریشش را هر روز سه تیغه کند و در مهمانیهای خانوادگی درباره وضعیت آب و هوا صحبت کند. هم دوست دارند حسینی منزوی باشد و با جگری آتش گرفته بنویسد: «چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم/ تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود» و هم مثل آنها سکههای تمام بهار و نیم بهارش را در خانه پنهان کند برای روز مبادای گرانتر شدن. واویلاست اگر بشنوند که او از پس اجارهخانه برنیامده یا پولی از این و آن قرض گرفته زیرا در چنین موضعی و موقعی کمترین توهینی که نثار او میکنند بیلیاقتی و ناتوانی است.
چنین است که برگزیده خاص شعر در هیچ حالتی آرامش ندارد. اگر جانش را به او نسپارد از درون فرو میریزد میمیرد و اگر خود را در اختیارش بگذارد در مقابل چشم دیگران آتش میگیرد و بوی سوختنش در همه جای جهان پراکنده میشود.
درست برعکس تکنسینهای شعر که تنها دلیل سراغ شعر آمدنشان مسلط بودن به وزن و قافیه بوده است و بس. آنها جملهها را میچینند و ناخنکی به شعلههای شاعران دیگر نیز میزنند تا دلی ببرند از زیبارویان عالم هنر یا نانی درآورند از کنار سفره نه چندان پرنعمت فرهنگ.
معلوم نیست شعر پیامبران راستینش را هر چند سال یکبار انتخاب میکند و من چقدر خوشبختم که در هرم یکی از آتش به جانهای او دست و دل گرم کردهام.
من خوشبختم که در هوای تار و مار کننده حیاتِ منزوی چند سالی با او و از او دم زدهام. او که از آخرین بازماندگان جاهنای شعلهور عشق و شعر بود. او که در سودای خود با شعر و عشق هیچگاه فکر سود و زیان و ننگ و نام نکرد و همه زندگیاش را به سیل شعر سپرد. معامله بدی هم نکرد. سوخت اما حالا خیل مشتاقانش با بوی سوختن او عاشق میشوند، اشک میریزند و زندگی میکنند.
ما عاشقانه عتابهای او را کشیدیم اما سالهاست آرزو به دل ماندهایم که کاش میتوانستیم بیشتر با او باشیم و عاشقانهتر بکشیم.
ما مهر او را به جان خریدیم اما سالهاست آرزو میکنیم که کاش هنوز میتوانستیم شمهای دیگر از مهربانی او را تجربه کنیم.
ما جرقههای جانِ آتشین اوییم در غزل.
تا هستیم آینهای میگیریم در برابر زیبایی خیرهکننده او تا دیگران بخشی از شکوهاش را در آینه کوچک شعر ما تماشا کنند.
اولین روز پاییز امسال هم رسید و «حسین منزوی» جان شعلهور عشق هفتاد و دو ساله شد. تولدت مبارک آتشفشان تا همیشه روشن.
نظر شما