رضا فکری داستاننویس و منتقد ادبی یادداشتی بر مجموعه داستان «آقای چنار با من ازدواج میکنی؟» به قلم میترا معینی نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
آنها اغلب فاصله چندانی تا مرگ ندارند و از فرط استیصال است که به دنبال یافتن مکانی آرام برای رهایی از تن خستهشان هستند. مهندس سرطانزده داستان «دشت خاموش» به دشت بیضا سر میگذارد و مقبره ایوب پیامبر را مییابد و لحظههای آخر زندگیاش را در این مکان مقدس میگذراند. پیرمرد داستان «خرف خانه» هم با مرگ شریک زندگیاش است که تصمیم به رفتن میگیرد. او کوهی را انتخاب میکند تا با سر گذاشتن به آن بر تنهایی و پوچی این زندگی غلبه کند و به نظر میرسد قصد بازگشتن هم ندارد. شخصیت زن داستان «کاش فقط کمی میخوابیدم» هم درست به به همین دلیل است که از خارج برمیگردد و تن بیمار و رنجورش را در این خاک به آرامش میرساند.
در چنین وضعیتهایی است که گذشته برای این شخصیتها حال و هوای دیگری پیدا میکند. آنها همواره خود را مهیای سفر میکنند. سفری که در خلال آن تصویرهای گذشته برایشان تداعی میشود. این سفرها گاهی ماهیتی هستیشناسانه هم مییابند مثل داستان «دشت خاموش» که با خاطره منصور حلاج در هم میآمیزد: «کدام نقطه زمین از تو خالی است که خلق تو را در آسمان میجویند؟» مرد داستان «صحرای معطر» هم اگرچه درگیر بیماری نیست اما او هم راه سفر را در پیش میگیرد.
سهتارش را روی دوشش میاندازد و تا پای کوه چهل مقام میرود و سر سنگ قبری مزین به اشعار مولانا، نوای دشتی مینوازد. او هم آمده تا زندگی خمودهاش را در این مکان و همراه با خاطرههای گذشته رنگ و رویی ببخشد.
معینی در داستانهای این کتاب به شدت دلبسته اقلیم و طبیعت بکر و یا کمتردیدهشده است. او اغلب مکانهایی ناشناخته را مقابل دیدگان مخاطبش میگذارد. از برکه و چنار و جوی آب و آبگیر گرفته تا صفه کوه و درخت سنجد و گل اطلسی و شببو و شاهپسند. عشق به طبیعت گاهی به صورت جاندارپنداری عناصر طبیعت در شخصیتهای داستان نمود مییابد. زن شیرین عقل داستان «آقای چنار...» گلهای باغچه را میخورد. او در واقع دارد جزیی از طبیعت میشود. زنی که تنهاست و هیچ موجود انسانی هم توانایی پر کردن خلاء زندگیاش را ندارد. برای همین هم است که به طبیعت پناه میبرد و با درخت چنار حرف میزند و از او میخواهد که همسرش شود. در این داستان، چنار مردی حمایتگر است و بید مجنون زنی است که بافهی گیسوانش را به کرشمه در باد رها میکند. در این توصیفهای حسآمیز، اغلب زبان داستان هم شاعرانه میشود. نویسنده در این راه از یک حس به تنهایی بهره نمیگیرد. او جایی در داستان «دشت خاموش» میگوید: «بویی باستانی از گیاه و چوب و خاک بقعه برمیخاست» در واقع همه حواس مخاطب را برای ادراک هر چه بهتر این صحنهها به خدمت میگیرد و ترکیبهای وصفی تازهای میسازد. او جایی در داستان «دوست بندان» با سردی و رطوبت هوا و بلند شدن بوی گیاهان و علفها، شخصیت را به گذشتههای دور میبرد. در این داستانها عطر و بو از تصویر اهمیت بیشتری دارند. مثل داستان «خرفخانه» که نویسنده با بوی تنورِ آتش انداخته، حرارت آتش را در نظر مخاطب مجسم میکند.
در اغلب داستانها یک مخاطب خاموش و یک «تو» هم حضور دارد تا بهانهای برای اجرای روایت باشد. درخت چنار در داستان «آقای چنار...» حضور دارد تا راوی روایتش را خطاب به او پیش ببرد. در داستان «روشنا» هم مادری که ماسک اکسیژن به صورت دارد و بستری است، مخاطب بی هوش حواس دختری میشود که گذشته و روزهای بیدغدغه زندگیاش را وامیکاود. پر واضح است که نقطه مقابل این یادآوریهای خوشآیند، تلخیِ مرگ اطرافیان است. مادری که دارد از دست میرود و دختری که از همین حالا و در بیمارستان دلتنگ رفتن اوست و غم فقدانش از همین حالا این دختر را ناکار کرده است. کتاب را راویانی افسردهحال روایت میکنند. خمودگانی که چندان تحرکی ندارند و به نوعی به آخر خط رسیدهاند. راویانی که دلشان خواب میخواهد و تاریکی و تنهایی. آنها مدام در انتظار بدخبری و شومی هستند و از هجوم تلخیهای امروزشان است که به گذشته پناه میبرند. گذشتهای که طبیعت در آن هنوز همانطور زنده و شاداب مانده است. گذشته تنها گریزگاه شخصیتهای مهجور این داستانهاست.
نظر شما