رونمایی از کتابهای مرادیکرمانی، کتایون ریاحی و شجاعی/ روزی به نام ایران در نمایشگاه کتاب فرانکفورت 2014
معصومه رامهرمزی، نویسنده کتاب «یکشنبه آخر» از روز دوم نمایشگاه کتاب فرانکفورت 2014 و رونمایی کتابها میگوید: روز دوم هوشنگ مرادیکرمانی از ترجمه آلمانی کتاب «خمره» و کتایون ریاحی از ترجمه انگلیسی و آلمانی «ماهی قرمزه» سخن گفت. سید مهدی شجاعی نیز معتقد بود که نمایشگاه کتاب زمان کاشت است نه برداشت.
روز دوم نمایشگاه
آنقدر خسته بودیم که نفهمیدیم کی صبح شد. ساعت 7 و 30 دقیقه برای خوردن صبحانه به رستوران هتل اروپا میرویم. پیشخدمت رستوران یک زن جوان افغانی است که فارسی را بهخوبی و خیلی شیرین ادا میکند.
چشم و ابروی مشکی و موهای پر کلاغی زن جوان حکایت از این دارد که او آسیایی است. چهرهی مهربانش به دل مینشیند و در خاطر میماند. یک جورهایی مادرانه رفتار میکند. با حوصله سر میزها میآید تا مطمئن شود که همه چیز رو به راه است با اینکه همهی مواد غذایی و نوشیدنیها در محل مخصوصی چیده شده و هر کس صبحانه مورد علاقهاش را انتخاب میکند، اما او به وظیفه خودش عمل میکند و اگر مشتری سفارش نیمرو بدهد، خیلی زود ظرف نیمرو جلویش است. در بین همه مواد موجود در میز صبحانه سالاد میوه را انتخاب میکنم. سالادی از انواع میوههای تازه مثل انگور، سیب، نارنگی، موز، آناناس، و یکی دو تا میوه که نمیشناسم. به همسفرم میگویم: «بعد از برگشت به ایران برای صبحانه خانواده از این سالادهای میوه آماده میکنم.» یادم میآید که چند سال پیش که کلاس زبان میرفتم درسی دربارهی آشپزی داشتیم آن زمان با سالاد میوه آشنا شدم و حسابی جوگیر شدم.
تا مدتها برای صبحانهی آقای همسر و بچهها سالاد میوه درست میکردم، بچهها میخندید که: «مامان دوباره یک چیز جدید یادگرفت.» اگر به بچهها باشد که فقط دنبال خوشمزگی غذا هستند و ارزش غذایی اولویت دوم را دارد. اما سالهاست که من این اولویت را تغییر دادهام؛ البته با دیکتاتوری و اجبار. گاهی برای توجیه پختن غذاهایی با ارزش غذایی بیشتر کلی سخنرانی میکنم و از خواص مواد و نوع پخت آن غذا دفاع میکنم. بچهها هم میگویند: «مامان بهتر نبود در دانشگاه رشتهی علوم تغذیه میخواندی.» یکی از دانشهای مورد نیاز یک خانم خانهدار و مادر خانواده، شناخت مواد غذایی و کاربرد آنهاست.
به خانم افغانی سفارش نیمرو میدهم اما نمیتوانم حتی یک قاشق از تخم مرغ را بخورم. تخم مرغهای آلمانی بوی خاصی میدهد که برای من خوشآیند نیست. بعد از خوردن صبحانه از هتل خارج میشویم. برخلاف روز قبل هوا آفتابی است. آفتاب پاییزی. من و همراهانم طبق عادت همیشگی کم و بیش از چراغ قرمز رد میشویم. مرتب به هم یادآوری میکنیم که سر چهارراهها مراقب رفتارمان باشیم. آلمانیها از دیدن کسانی که از چراغ قرمز عبور میکنند شگفتزده میشوند. این موضوع چیزی فراتر از رعایت قانون است. معیاری برای سنجش تمدنیافتگی یا توحش شهروندان است!
ایستگاه تراموا از روز قبل شلوغتر است. اما با آمدن تراموا مسافرها به آرامی سوار میشوند و خبری از هلدادن و فشار موقع وارد شدن به تراموا نیست. امروز هم راننده تراموا یک خانم است.
مثل روز قبل چند سگ همراه صاحبشان در بین مسافرها هستند. جمعیت سگها خیلی بالاست. فکر میکنم آمار سگها و موضوعات مربوط به آنها نقش برجستهای در مسائل اجتماعی و اقتصادی آلمان دارد. در ایستگاه نمایشگاه تعداد زیادی از مسافرها پیاده میشوند. درست روبهروی درب اصلی نمایشگاه چادرهایی است که در آنجا کتاب و سیدی و مجلهی دست دوم میفروشند. در یک چادر هم پیرمردی است با تعدادی مهرهای چوبی. من متوجه نمیشوم که آن مهرها چیست؟ اول فکر میکنم که شاید ابزار چاپ در روزگار قدیم باشد ولی اینطور نیست، چیزی مثل مهرهای اسم و مشخصات است. چند دقیقهای در چادرها میچرخم ولی چیزی عایدم نمیشود. امروز روز خاص غرفهی ایران است و به روز ایران خوانده میشود.
اصلیترین و مهمترین برنامهها امروز برگزار میشود. چادر را رها میکنم و وارد نمایشگاه میشوم. بعد از کنترل کارتهایمان با سرویسهای عمومی به سالن 5 میرویم. از بالا و پایین شدن و تکاپوی کارمندان ارشاد و ناشرها مشخص است که امروز روز مهمی است. مشغول صحبت با یکی از خانمهای مجمع ناشران زن هستم که آقای هوشنگ مرادیکرمانی وارد غرفه میشود. کت و شلوار آبی و کراوات همرنگ با آن زده است کسی به استقبالش نمیرود. انگار کسی متوجه ورود ایشان نشده است. نویسندهی «قصههای مجید» و «شیشه مربا» و «خمره» وسط سالن ایستاده و همه از کنارش میگذرند. پیش خودم میگویم یعنی کارمندان ارشاد او را نمیشناسند. با اینکه اصلاً اهل پاچهخواری آدمهای سرشناس نیستم، وظیفه خودم میبینم که به استقبال ایشان بروم، با عجله سراغ آقای کرمانی میروم و به ایشان سلام و اظهار ارادت میکنم. خودم را معرفی میکنم و از ایشان به خاطر قصههای قشنگشان تشکر میکنم. با اینکه مرا نمیشناسد، با ته لهجهی کرمانی صمیمانه تشکر میکند.
دقایقی دربارهی کارهای ایشان صحبت میکنیم، دعا دعا میکنم که یکی از مسئولان غرفه بیاید، بالاخره یکی میآید و بعد از عذرخواهی، ایشان را به جایگاه مهمانان ویژه میبرد. قرار است امروز از ترجمهی آلمانی کتاب خمره رونمایی شود. بعد از رفتن آقای کرمانی با خانم ناشر بحثمان را ادامه میدهیم، یک دفعه غرفه به هم میریزد و ناشر و غیرناشر وسط غرفه جمع میشوند، سؤال میکنیم: «چه شد؟ چه کسی آمد؟» بله خانم کتایون ریاحی آمده است، هنرپیشهی نقش زلیخا. ایشان دومین مهمان ویژهی روز ایران است. ترجمهی کتاب «ماهی قرمزه» خانم ریاحی به زبان انگلیسی و آلمانی امروز رونمایی میشود، واقعاً امان از شهرت بازیگری؛ ورود هوشنگ مرادی کرمانی کجا و آمدن کتایون ریاحی کجا. خانم ریاحی سر تا پا سبزتیره مایل به سورمهای است. کیف قرمز رنگی هم در دست دارد.
سومین مهمان ویژه روز ایران، سیدمهدی شجاعی است که خیلی زود از راه میرسد. تعدادی از آقایان ناشر قبل از شروع مراسم رونمایی از آثار این سه نفر، کنار خانم ریاحی میایستند و با او عکس یادگاری میگیرند.
آقای شهرامنیا، رئیس غرفه ایران امروز سرحالتر و خوشحالتر از روز قبل است. دیروز نمایشگاه ساعتهای خلوتتری را داشت. اما امروز جان گرفته و پرشورتر است. سه نفر مهمان ویژه و مترجم کتابهای آنها خانم کارولین کراسکری و ناشر آنها آقای افشین شحنهتبار از انتشارات شمع و مه با هدایت دکتر شهرامنیا به بحث مشغول میشوند. من در جمع مخاطبان در کنار دو خانم خبرنگار مینشینم. یکی از آنها میگوید: «پس سیدمهدی شجاعی کی میآید؟» سیدمهدی شجاعی درست روبهرویش است اما او را نمیشناسد. شاید حق دارد که یکی از نویسندههای بزرگ کشور را نشناسد. همانطور که کتاب در جامعه ما مهجور است؛ بعضی از نویسندهها هم غریب و گمنام هستند. معمولاً تلاشی برای معرفی نویسندهها نمیکنیم هر شبکه تلویزیون به هر بهانهای هنرپیشه و خواننده و فوتبالیست دعوت میکند و مجلات زرد هم که مرتب در حال شایعهسازی از زندگی همین افراد هستند و دریغ از حرکتی برای معرفی نویسندگان و آثارشان به مردم. آخرش هم این میشود که خبرنگار ما سیدمهدی شجاعی را نمیشناسد.
مدتی است که تلویزیون برنامهای به نام کتابنامه پخش میکند که با موضوع کتاب است هر از چند گاهی هم شبکه چهار در این زمینه اقدامکی میکند؛ اما به دور از نگاه جانبدارانه رادیو همیشه در ترویج فرهنگ کتابخوانی جلوتر از تلویزیون بوده است. به مناسبت روز ایران امروز ضیافت نهار هم برقرار است. در غرفهی پذیرایی سنتی چند نفر از کارکنان رستوران هانی مشغول آمادهکردن ساندویچهای خوراک جوجه و کباب کوبیده ایرانی هستند. آنها تیشرتهای متحدالشکل قرمز پوشیدهاند. جالب است رنگ قرمز در اینجا خیلی طرفدار دارد. دختر پسرهای بخش اجرایی نمایشگاه هم قرمزپوش هستند. بوی جوجه و کباب کوبیده بیشتر از حضور مهمانان ویژه، مخاطبان را به سالن جذب میکند. با اینکه هنوز غذا آماده نیست، یک صف طویل مقابل غرفهی پذیرایی تشکیل شده و بهمرور طولانیتر میشود، مرد و زن، از هر تباری، آلمانی، مالزیایی، هندی، عرب پشت سر هم صف کشیدهاند و از دور جلسهی میزگرد و گفتوگو را نگاه میکنند. همهی آنها خیلی با کلاس و مؤدب منتظر دریافت غذا هستند.
در سالن ایران ترجمهی سخنان کارشناسان به شیوهی سنتی، توسط مدیر جلسه با ترجمهی بعضی توضیحات به زبان انگلیسی انجام میشود و خبری از گوشی و ترجمه همزمان نیست. در غرفههای آلمان گفتوگوها به سه زبان آلمانی، انگلیسی و فرانسوی به شکل همزمان ترجمه میشود. در بین سه مهمان ویژه روز ایران صحبتهای خالق قصههای مجید حال و هوای دیگری دارد، زبان او شیرین و مثل داستانهایش ساده و باورپذیر است. خیلی خودمانی و صمیمی از کتابهایش یاد میکند.
او کتابهایش را مثل بچههایش میداند. کتاب خمره بچه بزرگ اوست که سی سال پیش به دنیا آمده، آنقدر این بچه خوب و دوستداشتنی است که تا امروز به چهارده زبان زندهی دنیا ترجمه شده است. کتابی که مربوط به جامعهی روستایی است و فرهنگ بومی ایران را منتقل میکند. خمره پتانسیل بالایی در جذب مخاطب جهانی دارد چون کپی نیست. خودش است و به قول معروف اصل جنس است.
خانم کتایون ریاحی یا زلیخای سریال یوسف بعد از جداشدن از دنیای بازیگری به نویسندگی روی آورده است. اما کتاب ماهی قرمزه را سالها پیش نوشته که از نظر ایشان الآن وقت چاپ این کتاب است. کتابی که توسط انتشارات مه و شمع به زبان انگلیسی ترجمه شده است. خانم ریاحی این قصه را قصهی رفتن و رسیدن به دریا میداند.
صحبتهای سیدمهدی شجاعی مثل همیشه جدی و انتقادی است. این نویسندهی پُر کار ادبیات، بر این اعتقاد است که ارزش متون کهن ما از ترجمههایی که از فرهنگهای دیگر انجام میشود بیشتر است. ولی نوع ارائه و بیان جذاب نبوده و هر نویسندهای دلی کار کرده است در حالیکه این ورطه نیاز به برنامهریزی و حمایت ملی دارد. سیدمهدی شجاعی از شیوهی حضور در نمایشگاه انتقاد کرد و به مسئولان نمایشگاه متذکر شد که نمایشگاه کتاب زمان کاشت است نه زمان برداشت. موهای سفید و پریشان سیدمهدی شجاعی و حرفهای جدی و انتقادیاش، چهرهاش را بیش از نویسندگان به فیلسوفها شبیه کرده است.
کارولین کراسکری خانم آمریکایی چشم آبی مترجم آثار سیدمهدی شجاعی و هوشنگ مرادی کرمانی و خانم کتایون ریاحی است. او مسلط به زبان فارسی است و تسلطش چیزی بیشتر از مهارت یک مترجم است. او با مدل حجاب زنان ایرانی در جلسه حاضر شده است و توضیحاتی دربارهی علاقهمندیاش به فرهنگ ایرانی میدهد. من از ترجمهی آثار آقای شجاعی و سایر آثاری که امروز رونمایی میشود به معنای واقعی کلمه لذت بردم. در این کار، گاهی با داستانهایی روبهرو بودم که زبانی طنزگونه داشت اما با مطالعهی آن میشد به ریشههای اجتماعی متعددی رسید که نویسنده به دنبال طرحکردنش بوده است. این داستانها به ما نشان میدهد که ارزشها چیست.
افشین شحنهتبار، مدیر انتشارات شمع و مه ناشر کتابهای ترجمه شده، دل پُری دارد و دربارهی فعالیت نشر میگوید: «ما در سال میلیونها کتاب منتشر میکنیم اما در حال نابودی هستیم.
ما همانقدر که در مسأله انرژی اتمی توانستیم خودکفا شویم به همان اندازه باید در ادبیات خودکفا بشویم و این کار مهم به عهده آژانسهای ادبی است و دولت باید از ما حمایت کند. جلسه تا اندازهای خستهکننده شده است و شلوغی صف غذا و رفت و آمد شرکتکنندگان در اطراف غرفه مرا به یاد صف نذری در ماه محرم میاندازد. چند دقیقهای از سالن خارج میشوم و سری به غرفههای اطراف میزنم. در غرفهی کوچکی که به نظر میرسد مربوط به کشور پاکستان است به جزء قرآن کتاب دیگری دیده نمیشود. قرآنهایی در قطع بزرگ با خط ریز دستنویس.
با گشتی در غرفههای اطراف حالم تغییر میکند و به سالن ایران برمیگردم. جلسهی رونمایی تمام شده و همه متفرق شدهاند. اما صف غذا طولانیتر از قبل به نظر میرسد. به غرفهی دفاع مقدس میروم و همان جا مینشینم. یکی از کارمندان ارشاد با لهجهی اصفهانی و رفتاری مؤدبانه چند ساندویچ به غرفه میآورد. از او تشکر میکنم. جوجه کباب دستپخت آقای علیخانی محشر است. به عنوان یک زن به دست پخت او غبطه میخورم. جای چلوی ایرانی خالی است. همکاران ارشاد امروز خیلی دوندگی کردند که همه چیز بهخوبی برگزار شود.
بعد از خوردن غذا در فضای شلوغ و به هم ریختهی سالن ایران، در پی مصاحبه با خانم کراسکری هستم. برایم جالب است که چگونه یک خانم آمریکایی علاقهمند به ادبیات ایران، ترجمهی آثار فارسی مؤسسهی شمع و مه را در انحصار خودش دارد. منتظر فرصت هستم که متوجه چانهزنی خبرنگاری از خبرگزاری با خانم کراسکری میشوم. با وجود اصرار زیاد خبرنگار، خانم مترجم حاضر به مصاحبه نیست. البته سؤالات خبرنگار بیشتر جنبهی سیاسی دارد تا ادبی. من به جمع آنها اضافه میشوم و از خانم خبرنگار میخواهم که چند دقیقهای سکوت کند و اجازه دهد تا با خانم کراسکری صحبت کنم.
برای جلب اعتماد خانم مترجم اینطور شروع میکنم: «من خبرنگار نیستم و سؤالات خبری یا سیاسی ندارم. پرسشهایی پیرامون ترجمهی یک اثر و تعریف ترجمهی خوب و موفق ذهنم را مشغول کرده است. کتابم به تازگی ترجمه شده و دوست دارم نظر کارشناسانه شما را دربارهی این ترجمه بدانم. صفحاتی را تصادفاً برگزینید و نظر دهید.» خانم کراسکری با سؤالاتی از این دست مشکلی نداشت. بنابراین گفتوگوی ما آغاز شد. من از او اجازه گرفتم که صحبتها را ضبط کنم. ریکوردر را روی میز گذاشتم. گفتوگوی خوبی در حال شکل گرفتن بود که ناشر آثار خانم کراسکری با عصبانیت از راه رسید و مانع ادامهی گفتوگو شد.
ناشر به قدری عصبانی بود که اجازهی هیچ توضیحی نداد و با تأکید گفت که، «ایشون نباید مصاحبه کند. هر نوع مصاحبهای، با هر شخصی و در هر مقامی.» خانم مترجم پشت سر هم از آقای ناشر عذرخواهی میکرد و با عجله سالن را ترک کرد. حق میدهم که همهی افراد از مصاحبه با خبرنگارها تا اندازهای نگران باشند. معمولاً صحبتها ناقص یا پر از اشکال محتوایی و یا برداشتهای غلط چاپ میشود و شخصیت علمی مصاحبهشونده زیر سؤال میرود. خوشبختانه تا قبل از رسیدن آقای ناشر خانم کراسکری چند صفحه از کتاب یکشنبه آخر را خواند و در حد ملاحظهی اجمالی ترجمه را مقبول دانست.
ناشران و نویسندگان در جمعهای کوچک مشغول بحث و گفتوگو بودند. کارگران رستوران هانی غرفهی پذیرایی را جمع و جور و تمیز کردند و در نهایت همه چیز به حالت عادی برگشت.
ساعت 5 با همراهانم از سالن خارج میشویم که به هتل برگردیم. در وسط فضای باز نمایشگاه چادر بزرگی شبیه چادر سیرک برپا شده است. چادر متعلق به شرکت سامسونگ است و مدلهای گوشی و تبلت جدیدی را که هنوز وارد بازار نشده است، تبلیغ میکند. با همراهانم وارد چادر میشویم. داخل چادر همه چیز رنگ و بوی فنآوری نوین را دارد. وسط چادر یک میز بزرگ قرار دارد و چند پسر جوان با لباسهای متحدالشکل آبی رنگ، گوشیهای موبایل جدید مجهز به نرمافزارهای نوین را به مراجعهکنندگان نشان میدهند.
در گوشههای چادر درون اتاقکهای کوچک، یک صندلی گردان و یک دستگاه جالب همراه با عینک و گوشی قرار دارد. تبلیغکنندهها به مترجم گروه ما توضیح میدهند که نرمافزار جدیدی در گوشیهای سامسونگ برای تماشای انیمیشن در سالهای آینده نصب میشود که شبیه سینماهای چهار بُعدی است و باید با عینک و گوشی مخصوص این فیلمها را دید. آنها از ما دعوت کردند که بهوسیلهی این نرمافزار انیمیشن را تماشا کنیم تا بهتر متوجه کیفیت و جذابیت این نرمافزار شویم. هر کدام از ما به یک اتاقک هدایت شدیم و روی یک صندلی قرار گرفتیم.
تابستان سال گذشته با خانواده و بچههای فامیل به یک سینمای چهار بُعدی واقع در پارک میعاد در محله صادقیه رفتیم. انیمیشن مربوط به قهرمانی شبیه تنتن بود که در یک سفر ماجراجویانه با هواپیما و قطار به غرب وحشی سفر میکند و حادثههای زیادی مثل سقوط از پل و جنگ با سرخپوستها را پشت سر میگذارد. همه روی صندلیهایمان نشستیم و کمربندهایمان را بستیم. بعد از خاموشی چراغها فیلم با پرواز هواپیما شروع شد. هیجان فیلم به حدی بود که صدای جیغ و خندهی تماشاگران که بیشتر از بیست نفر هم نبودند، بلند شده بود. وقتی فیلم تمام شد و از سالن خارج شدیم. بچهها شاد و خوشحال قسمتهای مختلف فیلم را تعریف کردند. جالب بود که به جز پسر من و خواهرزادهام که عشق خطر و هیجان هستند بقیه افراد بیشتر صحنهها را ندیده و چشمهایشان را از ترس بسته بودند. ما کلی پول بلیط برای یک ربع فیلم داده بودیم ولی از ترس 5 دقیقه را هم کامل ندیده بودیم.
بعد از نشستن روی صندلی، عینک و گوشی را روی سرم قرار دادم. فیلم کوتاهی از اجرای یک نمایشنامهی تئاتر که بازیگرانش شبیه دلقکهای سیرک آرایش شده بودند. تصاویر جذاب و جالب بود اما اصلاً قابل قیاس با سینمای چهاربُعدی خودمان نبود. راهنما سرش را داخل اتاقک کرد و چیزهایی گفت اما من متوجه حرفهایش نشدم. فیلم که تمام شد و از اتاقک بیرون آمدم به مترجم گروه گفتم: «فیلمی که پخش شد خیلی عادی بود.»
مترجم گفت: «شما عادی نشستید؟»
ـ خوب بله عادی نشستم. مگر باید میایستادم یا نیمخیز میشدم.
ـ شما باید وارد فیلم شوید و در فیلم حرکت کنید. انگار شما هم بخشی از فیلم هستید.
من را به اتاقک دیگری بردند که انیمیشن طبیعت را ببینم. آنها از من خواستند که با حرکت آرام سر و بدن در مسیرها حرکت کنم.
این بار که گوشی و عینک را گذاشتم تازه متوجه کیفیت و تفاوت این نرمافزار شدم. تصاویر فیلم از آسمانخراشهای شهر نیویورک شروع شد. من با حرکت نرم رو به جلو یا چپ و راست در تصاویر وارد شدم. اولش هنوز مسلط نبودم اما کمکم مهارت پیدا کردم که چطور هم زمان با دیدن تصاویر در فیلم بازی کنم. در زمان عبور از اقیانوس از ترس نفسم بند آمد. فکر میکردم الآن غرق میشوم. وقتی وارد دشتهای آفریقا شدم. گله گورخرها با سرعت به سمت من آمدند و من پا به فرار گذاشتم که زیر دست و پای آنها له نشوم و با حرکت بدن و سر خودم را از مهلکه نجات دادم. این بار به لبهی یک صخره رسیدم و از آنجا در یک آبشار افتادم. به سختی خودم را کنترل کردم که فریاد نزنم واقعاً سقوط از صخره را با تمام وجود حس کردم. گرافیک فیلم بسیار واقعی، زیبا و باورپذیر بود. خیلی تقلا کردم تا توانستم از آفریقا خارج شوم. دوباره باید از اقیانوس میگذشتم. تلاطم امواج و شنای دلفینها و نهنگها در آبهای آبی اقیانوس خیرهکننده بود. به قطب جنوب رسیدم. فیلم نریشن یا زیرنویسی نداشت که معلوم کند کجاست. اما تشخیص خودم این بود که هر مکان ممکن است، مربوط به کدام بخش از کرهی زمین باشد. در قطب همه چیز آرام بود که ناگهان یک فُک با شکستن یخها از زیر آب بیرون پرید و مرا دنبال کرد. نمیدانستم چطور از حمله فُک فرار کنم. هیجان فیلم خیلی بالا بود. با اینکه ترس را با همهی وجود حس میکردم اما حاضر نبودم از فیلم خارج شوم یا چشمهایم را بببندم و این تفاوت جدی این نرمافزار با سینمای چهاربُعدی پارک میعاد بود.
با دیدن فیلم انرژی گرفتم. شاید به خاطر حضور در فضاهایی که تمام عمر فقط ذهنیت آنها را داشتم و الآن حس واقعی حضور در آن مکانها را تجربه میکردم. اینقدر به وجد آمدم که هیجان و ترسش هم برایم خوشایند بود. به نظرم، این نرمافزار یا نمونههای شبیه به آن همچون چاقوی دو لبه هستند. اگر فیلمهایی با موضوع خشونت و خشم با این تکنیک دیده شود، اثر بدی بر مخاطب میگذارد. مثل بازی کامپیوتری ASSASIN که شخصیت یک قاتل حرفهای در اورشلیم است و مخاطب در نقش او دست به اقدامات خشونتبار میزند و در ناخودآگاه مخاطب، ASSASINتبدیل به یک ابرقهرمان میشود.
از اتاقک خارج میشوم و راهنمای شرکت سامسونگ توضیحات زیادی دربارهی ورود سیستمعاملهای جدید میدهد. در جمع ما فقط مترجم قادر به گفتوگوست و با مبالغ نجومی که به گوش میرسد، تقریباً مطمئنم که هیچ یک از ما مشتری محصولات آنها نیستیم. راهنما بسیار جدی و باحوصله با پاسخ به همهی سؤالات ما، کاتالوگها را باز میکند و تصاویر گوشیهای جدید را به ما نشان میدهد. آنها به معنای واقعی مشتریمدار هستند و آگاهی کامل از یک محصول را حق مشتری میدانند.
مدیران نمایشگاه کتاب فرانکفورت با دعوت از این شرکتها و تبلیغ محصولات آتی آنها، سعی در کسب درآمد بیشتر و داشتن محیطی جذاب برای شرکتکنندگان در نمایشگاه دارند. آنها کاملاً به این موضوع واقفند که نسل امروز در بهترین حالت ممکن کتاب و کتابخوانی را بهموازات و در کنار تکنولوژی نوین در زندگیشان قرار میدهند. حتی حاضرند از کتاب بگذرند اما از بازی کامپیوتری و حضور در فضای مجازی و سینما نه. به همین دلیل نشر الکترونیکی پا به عرصهی رقابت میگذارد و جای خودش را در جامعه باز میکند و چاپ کتاب معنی و مفهوم جدیدی مییابد. برخلاف نسل ما که برایمان هیچ چیز جای بوی کاغذ کتاب تازه را نمیگیرد.
از چادر خارج میشویم و پیاده به سمت درب خروج میرویم. هر روز نمایشگاه شلوغتر میشود. روز سوم سالن ایران برنامهی خاصی ندارد. همسفرم اصرار دارد که روز بعد برای خرید به خیابان زایل برویم. آنجا یکی از مراکز بزرگ خرید است. من هم قصد خرید سوغاتی برای اهل خانه را دارم ولی در روزهای برپایی نمایشگاه این کار را نمیپسندم. فروشگاهها ساعت 8 شب تعطیل میشوند. آلمانیها به مصرف صحیح انرژی اهمیت زیادی میدهند و ساعت 8 یا نهایتاً 9 همهی مراکز خرید تعطیلاند. همراهم با این استدلال که بعد از اتمام کار نمایشگاه امکان رفتن به مراکز خرید نیست مرا راضی میکند که روز بعد به مرکز شهر فرانکفورت برویم تا فرصت کافی برای تماشا و خرید از فروشگاهها را داشته باشیم.
در راه برگشت به هتل چیزهای جدیدی را میدیدم که در روز گذشته به خاطر خستگی به آنها توجه نکرده بودم. مثلاً سر بعضی چهارراهها آدمکهای بزرگ در حال دویدن نصب شده است که نمادی از سرعت و حرکت در جامعهی آلمان هستند. نوشته یا شعاری در کنار اشکال حجمی یا حتی تبلیغات تصویری وجود ندارد. فقط باید از نماد یا تصویر متوجه موضوع شویم. این شیوهی تبلیغ اعتقاد به تفکر واگرا را در آلمان نشان میدهد. هر کس میتواند برداشت خودش را داشته باشد و همهی تعریفها میتواند صحیح باشد.
برای استفادهی بهتر از زمان سر راه به یک رستوران تُرک میرویم و برای شام کباب ترکی سفارش میدهیم. روی تابلوی رستوران کلمهی حلال با خط درشت نوشته شده است. رستورانهای غذای حلال مشتری زیاد دارند و در ساعتهای اولیهی شب غذاهایشان تمام میشود. بعد از صرف غذا همه متفقالقول به غذای رستوران هانی رأی مثبت میدهند. غذای رستوران هانی کجا و این رستوران ترک کجا!
عجله دارم که امشب زودتر به هتل برگردیم. یادداشتهای این چند روز را باید مرتب کنم و سر و شکلی به آنها بدهم. از رستوران ترک تا هتل راه زیادی نیست. در مسیر هتل تعدادی رستورانهای کوچک و بزرگ و کافیشاپ دیده میشود. نزدیک هتل از یک مغازهی کوچک بوی تند ادویهی فلافل لبنانی به مشام میرسد. به هتل میرسیم همه چیز آرام است و کارمندان آسیاییتبار با گرمی با ما سلام و احوالپرسی میکنند. من به اتاق میروم و پای میز کار و لبتاپ مینشینم و تا ساعتی بعد از نیمه شب یادداشتهایم را مرتب و فایلبندی میکنم. خیالم از بهروز شدن یادداشتهایم راحت میشود. جای یک فنجان چای دبش ایرانی خالی است.
معصومه رامهرمزی در خردادماه سال 1346 در شهر آبادان به دنیا آمد. دوران نوجوانی او با هشت سال دفاع مقدس مصادف شد. وی با شروع جنگ در بیمارستانهای مناطق جنگی به امدادگری مشغول شد و درکنار فعالیتهای امدادی نوشتن را آغاز کرد. کتاب یکشنبه آخر مجموعه خاطرات او از روزهای شروع جنگ تا فتح خرمشهر است. این کتاب در نهمین جشنواره کتاب سال دفاع مقدس رتبه دوم را کسب کرد. رامهرمزی تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ارشد رشته الهیات و معارف اسلامی ادامه داد و به مدت بیست وسه سال به تدریس پرداخت.
کتابهای اسماعیل، راز درخت کاج، یهود در قرآن و فلسطین در اسراییل، زن انقلاب جنگ ادبیات از جمله آثار این نویسنده است. رامهرمزی صاحب چندین عنوان مقاله چاپ شده همچون زنان سربازان همیشه پنهان جنگ، مردمی از جنس مردم، مولفههای اصلی خاطرهنویسی زنان است.
معصومه رامهرمزی برای رونمایی از ترجمه عربی و انگلیسی کتاب یکشنبه آخر در نمایشگاه فرانکفورت شرکت کرد و خاطرات این سفر را به رشته تحریر درآورد.
ادامه دارد...
نظر شما