با همین چند جمله از قصه «گریز موقت» تکلیف خواننده با نویسنده روشن میشود: «کلمات» کوچکترین واحد جملهها، سطرها، پاراگرافها، فصلها و قصهها. ادبیات یعنی جزئیات.
نازی اسدی، جان قصهنویسی را دریافته و در مشتش گرفته و در جوهر قلم دوانده. مدتها بود که چنین قصههای پاکیزه و درستی نخوانده بودم. جملهها آنقدر مولدند که هنگام خواندن بیلکنت و توقف جلو میروی. دلیلش را میدانم. نازی اسدی کتاب را به روش خودش میخواند، نه که بخواهد شکل خرمن درو کند و جلو برود. واژهها را میکاود و جملهها را در ذهنش ثبت میکند و با خواندنِ آتش داغ میشود و با خواندنِ آب سرما را لمس میکند.
نثر به شدت پاکیزه کتاب حاصل این نگاه کاونده است که یک جمله را بغل میکند و نحوش را درمییابد و جایی توی ذهنش ثبت میکند و به وقت نوشتن، به همان حکم ازلی و ابدی قصهنویسی که ما تکنیک را یاد میگیریم که فراموش کنیم، ناخودآگاهش تهنشینشده همه دانستهها را به کار میگیرد و قصه خودش را میگوید؛ قصههایی که خلسه میآورند و یک تنهایی عمیق و گزنده و عجیبِ خوشایند میانشان شکل میگیرد. حالا این خلسه گزنده تنهاییخورده خوشایند از کجا میآید که میشود این قصههای بهظاهر منفصل و در اصل متصل؟!
همه آدمهای قصهها در آستانه یک پرتگاه ایستادهاند و یک آن، یک لحظه مانده تا سقوطشان، تا نبودن و نیستی. نازی اسدی همه آن آدمها را معلق میان بودن و نبودن نگه میدارد، اما اگر قصهها را در سرت ادامه دهی، کشف میکنی که نبودن پایان همهشان است؛ سرنوشت محتوم تکتک آدمهای روایتشده. این تعلیق و ترس و تنهایی، این انتظار غمبار و گزنده و تلخِ لبه پرتگاه که بیشک از خیال همسان نویسنده میآید، با تو میماند و بعد از جمله آخر هر قصه یقهات را میگیرد و همهات را فتح میکند. این همان حلقه اتصال قصههاست که ساختنش دانستگی میخواهد و بهکاربستنش ظرافت و هوشمندی.
«زن فکر میکند اول باید دورتادور خانه را بگردد. اگر لازم شد شهر به شهر، دشت و جاده و جنگل و کوهها را بگردد و کلمهها را پیدا کند و از این عذاب راحت شود» شهر به شهر و دشت و جاده و جنگل و کوهها، همه در خیال نویسندهاند و نازی اسدی این سفر مدام را برای یافتن واژهها خوب بلد است.
نظر شما