پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۹ - ۰۹:۰۵
ما با مزینانی به گلیم تجدد پای نهادیم

ما با مزینانی به گلیم تجدد پای نهادیم. اوایل فکر می‌کردم این تجدد وسعت‌اش به اندازه‌ همه‌ جهان است. بعد کمی کوچک‌تر شد، شد به پهنای سیاره، بعدها به پاره‌ای از ربع مسکون و حالا گلیم‌اش دم دست است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، مسعود میری، نویسنده، پژوهشگر و منتقد ادبی و سیاست‌های فرهنگی و نویسنده کتاب‌هایی چون «جادوی قصه‌ها در هزار و یکشب» و «این هزار و یکشب لعنتی» به مناسبت سالروز درگذشت دکتر علی شریعتی یادداشتی را در اختیار «ایبنا» گذاشته است:

«در آن روزگار، من از کوچه‌های باریک سنت با سیاره‌ای بر دوش، کورمال کورمال عبور می‌کردم. ما در مهتابی‌ِ عتیق جهان زندگی می‌کردیم. دور و بر ما جن‌ها و آدم‌ها و پریان دوش به دوش هم عمر می‌گذراندند. صدای خفه و پر از خش‌خش رادیو  ـ که برای ما حرام بود ـ در نصفه‌های شب، بالای همان مهتابی‌ پرستاره‌ بیابانی‌ سیستان، دزدانه زیر لاله‌ گوش ما وزوز می‌کرد و خواب بی‌تاریخ و اسطوره‌گون ما را می‌آشفت. در این بلبشو هنرمندی به کار می‌آید تا نه‌توی زمانه را بکاوی و به سلامت سر از معرکه‌ دنیا به در ببرید.

رادیو از طامات و کرامات ماشین و هواپیما و گرامافون می‌گفت، شهاب‌سنگی که در آن شب‌ها دمادم از قعر آسمان تیره فرو می‌افتاد قصه‌اش دیگر بود. ما فقط شب‌ها در بغل مهرآور افسانه‌ها زندگی نمی‌کردیم. روزهای ما هم عین شب‌ها در آغوش سکرآور افسانه‌ها سپری می‌شد. باید زاییده‌ بیابان باشی که بفهمی دارم از چه چیزی حرف می‌زنم. اگر طوفان و ریگ و غول بیابان یکجا و در یک دم به کوچه و خیابان دیهه و شارستان دیارت یورش بیاورند، هیچ نتوانی کرد جز آنکه در آواز غولان و دیوان، به قصه‌های بزرگان دل و گوش بسپاری، تا قوت گذر از دالان طوفان و ریگ را به چنگ آوری.

وزوز رادیو از علم و تکنولوژی می‌گفت، که در آن طریق نجات مهیا بود، اما ما سر بر بالین اسمار گذاشته بودیم و دل در گرو خنیاگر پیر سنت سپرده بودیم و رهزنِ‌خیال، پرویزن اندیشه‌های ‌مان بود. نوجوان که شدیم، شرور شوری جوان از دهان جهانِ نو شنیده می‌شد که لرزه بر عمارت‌ محکم‌ سنت‌هامان ‌که ‌بیت‌الامان‌ باورهامان بود، می‌انداخت. این شرور شررناک حرف و لغت نو، همانطور که در تن به حکم ورود به نوجوانی‌ صدای حنجره‌مان را تغییر می‌داد، نجوای تگِ گوش‌مان را هم عوض می‌کرد. ما عوض شده ‌بودیم. سنت هم. در خانه که بیت‌العتیق بود، برادر آخوندی قرآن شناس شد و رگ رگ این بنای جان به سنت آبا تقلا می‌کرد.

پدر بزرگِ مادری آقا میرزا حسن، مجتهدی مسلّم که در میانسالی از مسند فقاهت ‌رهید و به عزلتی خود خواسته در بالادهِ کرباسک سکنی گزید، تا دست اتفاق او را به زاهدان نو که در دزدآب، در مرز سیستان با بلوچستان واقع است، کشانید و با هزاران مسأله‌ مکتوم سر بر خاک نهاد و مرد. در این بیت‌العتیق، تازه لحن جوانی در مذهب به گوش می‌رسید. مکتب اسلام می‌آمد و جزوه‌های کوچک انتشارات در راه حق و مکتوبات بنیادی وابسته به آیت‌الله شریعتمداری. این‌ها نهایت اتفاق بود.

سنت، تاب‌آوری‌اش اندازه دارد، همین هم از جانب خیلی‌ها تحمل نمی‌شد. مغز هنوز خیلی کوچک است و زیر پوست محله، جزوه‌هایی از کسی به نام مزینانی دست به دست می‌شد که از همان کلمات آغازین‌ش سحر مرزی بودن به آدم دست می‌داد. ما روی زمین و در جغرافیای خاک مرزی بودیم، در میان خطابه‌ رساله‌ توضیح‌المسائل و مکتب اسلام با خش‌خش رادیو هم. مرزی بودیم، اما در بازی‌ بی‌پایان غول‌ِباد و دیوان و پریان و اژدها مرزی در کار نبود. ما افسانه‌ها را زندگی کرده‌ایم، اگر دیگران فقط شنیده باشند. برای ما کسی قصه نگفته، در کوی و برزن، در خانه و خیابان، در مکتب و مدرس، در آغوش و فراق، در همه‌جا شانه به شانه‌ غولان و پریان و اژدهایان عمر گذرانده‌ایم.

الغرض، همین بساط کشید تا سنوات مستقبل و گمان‌های ایام ماضی متدرجاً تصحیح می‌شد. آن انگاره‌های بیت‌العتیق خورده خورده تراشیده می‌شد و گمانه‌ها و اندیشیدن‌های جدید لایه لایه بر جداره‌ی ذهن می‌چسپید. ولی دنیای خیالی پابپای تجدد داشت رنگین‌تر می‌گشت. 

ما با مزینانی به گلیم تجدد پای نهادیم. اوایل فکر می‌کردم این تجدد وسعت‌اش به اندازه‌ همه‌ جهان است. بعد کمی کوچک‌تر شد، شد به پهنای سیاره، بعدها به پاره‌ای از ربع مسکون و حالا گلیم‌اش دم دست است. تکنولوژی و طبیعت با هم آنقدر جنگیدند که تجدد همین گلیم پاره را هم در بیابان قفر بقا رها کرده تا از فنا بگریزد. طبیعت ما‌ شده و منی در کار نیست. آن گلیم که تجدد و تمدن نوین‌اش خوانیم، برای هر کس فهمی نو کارسازی می‌کند. این فهم‌ها سرآغازی دارند. ما این فهم‌ها را در سرآغاز شریعتی اخذ کردیم.

هر کس از این حیوان دوپا، سر در آخوری دارد، هم‌نسلان من، خیلی‌ها با خیلی آدم ها و نهج‌های‌شان شروع به راه رفتن کردند. همه‌ ما از مشائیون عالمیم. راه رفتن فکرمان از یک نیروی نخستینی جان می‌گیرد. برای ما شریعتی سنگ عهد بود، سنگی مرزی که میان عهد عتیق و جدید واقع می‌شد. زمان کوتاهی گذشت که ناگهان متوجه شدیم پای‌مان روی‌گلیم شریعتی نیست و نقض نام پدر شروع شده بود. ما به انکار آبا مان پرداخته بودیم. مهم نبود او چگونه فکر می‌کرده، مهم این بود که باید پرچینی باشد، باید بلندی‌ای باشد که اسم‌اش را مانع بگذاریم و از روی آن بپریم. همه همین کار را می‌کنند. برای شدن، صیرورت، تغییر و رسیدن به مدینه‌ای دیگر، جایی که وطن امن ما می‌شود، برای این‌همه کار باید از مانعی پرید. در آستانه‌ آشوب جهانِ درون هر کدام ما، صورت و شمایل یک آبا یک نیا یک پدر، پدری بزرگ، یک پاطریارخ، به عنوان مانع واقع است، که باید از آن گذشت تا بالغ شد.

گذر از آستانه‌ آشوب، پا گذاشتن بر گسل‌های آتشفشانی‌ تنِ روان ماست. ما در ابتدا از نام پدر منفردمان اعراض می‌کنیم و به نقض‌ش می‌پردازیم، در حالی که آرام آرام نام متکثر پدرِ استعاری‌مان به صحنه می‌آید و بلوغ ممکن نیست مگر نقض نام این پدر استعاری. شریعتی‌ و هر کسی که برای ما سنگ عزیمت بودند، ضرورتاً باید در این آستانه‌ آشوب دچار نقض نام پدر شوند. اما حب و بغضی که بعدها نسبت به این سنگِ سرآغاز‌ها دچارش شدیم، ناشی از خطایی بود که در عبور آستانه‌ای‌ ما رخ داد: ما نقض نام پدر منفردمان را به جای نقض نام پدر متکثرِ استعاری‌مان به میدان روان‌مان آوردیم. 

اکنون حتی کویریات شریعتی هم مسأله‌ من نیست. شاید چون مسأله‌ وجودی ندارم. هر چند هنوز هم آن سرگشتگی‌های جانانه، امر زیستی‌ام را به خود می‌کشد و نثر آتشین و بیابانی‌ای که به تنهایی بار چند نسل نثرنویسی‌ ممتاز را بر دست می‌برد. شریعتی در کویریاتش ناشناخته و مهجور مانده است و باید این نسل بگذرد، نسلی که او را به جای نام پدر استعاری به اشتباه نقض کرده و گمان می‌برد که رستگاری در این اعراض است، تا مثل بوف کور هدایت، گفت‌وگوهای تنهایی هم خوانده شود. من دیگر هیچ نقطه‌ اتصالی با شریعتی ندارم، اما این میراث شریعتی از پروتست خوتای‌نامک‌ها تا تاریخ بیهقی، تا شاهنامه، تا عین القضاة، تا روزبهان بقلی، تا حافظ و حلاج و هدایت، شرری دارد مکتوم در هیمه‌ کلمات. این بازمانده در افق نام پدر نقض شدنی نیست، چه از او خوش‌مان بیاید یا نیاید. حالا  نیما، هدایت، فروغ، سپهری، شریعتی باید خوانده‌ شوند، بی توجه به مزخرفات و لاطائلاتی که در باب آن‌ها سر زبان‌هاست.

اما ماجرای من غامض‌تر هم شده‌است. هنوز وقتی می‌خسبم با جادو و طلسم و سحر می‌خوابم. بیدار که می‌شوم سرم پریشان خواب‌هایی‌ست که دیده‌ام. خواب‌هایی که گم می‌شود در خیالات بی‌وروای افسانه‌ها و سمر‌ها. من روی مرز عتیق و جدید نیستم، توی گسل‌های این مرز مشغول بازی‌ام. دروغ نگفته‌اند آنان که دوستشان دارم، چون می‌گویند کاشکی تو هم بزرگ می‌شدی.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها