سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سمیه حسننژاد: برگ سوم روایت کتابفروشیهای محلی پایتخت، مرورِ زندگانی بیش از چهاردهه، نگهبانان کتاب است؛ در جغرافیای کوچهپسکوچههای طهران قدیم، جایی پُراز بوی کاغذ و یاد و خاطره صفهای طولانی بچه مدرسهایها در روزگار رونق کتابفروشیها.
از گذر حاجنائب تا پله نوروزخان، از تهرانپارس تا حوالی آزادی و خیابان انقلاب.
در این برگ، قصه مردانی مرور شد که در بازی الاکلنگ بازار کاغذ و مقوا و نوسانهای هرلحظه ارز، همچنان دلواپس ضربان کتاب در محلهها هستند.

نگهابانان مهربانی، مثل حاج محمدرضا علیقلیزاده، ساکن کتابفروشی باقرالعلوم به نشانی کوچه حاجنائب بازار تهران، که میگوید: «بوی عطر کتاب رو با بوی عطر و ادکلن هیچ وقت عوض نمیکند. مردی که بیمهریهای روزگار، بعد از ۴۴ سال، تفسیر عمیقتری از جانکاهی حرفهاش به دست داده است.
این روایت، فقط تاریخ نیست؛ دعوتی است برای دوباره دیدن کوچهها و مغازههای کوچک اما پُرامید شهر. جایی که اگر خوب گوش بدهی، هنوز صدای ورق خوردن قرآنهای قدیمی، آثار خالقان رمانهای محبوب دههشصت از پس سالها شنیده میشود. برگ سوم، سهم این نگهبانان خاموش فرهنگ است؛ آنها که ۴۰ – ۵۰ سال است در برابر غبار فراموشی، ایستادهاند تا چراغ کتاب خاموش نشود.
قصه مردان شهیر تاریخ کتاب پایتخت؛ یکی از هزاران، علی خواجه افضلی که کتابها، خواندنش! ۲۳ سال داشت که پا به میدان کتاب گذاشت؛ روزگار رونق و فصل پاییزی یارمهربان را دیده و صبر کرده و ایستاده، همان سالی که ویترین فروشگاه، میراث پدر، به نور کتاب سبز شد و ماند؛ به نام «جمعه» کتابفروشی محله تهرانپارس پایتخت.

و ماجرای وارثان پدر، در «پیک» ۵۰ ساله در تابستان ۱۴۰۴ خواندنی شد. شنیدنیهای دو مرد جوان از دو مرد پا به سن گذاشته که ایستادهاند تا روزِ کتابفروشی نونوارشان شب نشود. علیرضا و محسن زارعی با پیوند خونی پسرعمو که ثابت کردند، هیچچیز اتفاقی نیست؛ «چیز» برابر با راه آمدنها و راه دادنها، راه پیدا کردنها و هزاران هزار معنا و تفسیر برآمده از جانِ زندگی و مسیر شدن. در شجرهنامه نشر تهرانِ ایران، نام چهار مرد با پلاک «پیک» کتابفروشی ۵۰ ساله خیابان سیودوم محله شهرآرا، مُهر شده است.

روایت، آن سوی شهر ادامه پیدا کرد؛ تا خیابان جیحون، و داستان عمو علیاصغر از زبان زهرا که با برادران، چراغ کتابفروشی «شکیبی» را از ۱۳۴۸ تا امروز روشن نگه داشتهاند. او از بین نوهها تقریباً تصویر واضح و پُررنگتری از کتابفروشی و عمو علیاصغر دارد. خیلی روزها، ساعتهای زیادی را در کتابفروشی سپری میکرد، به تصاویر و جملههای روی جلد کتابها نگاه میکرد، حرف عمو با دوستهایش را میشنید و کتابفروشی، یک جورهایی مامن و پناهگاه بود.

۱۱ روایت پای ویترینهای کوچک، بزرگ، پُررونق و فراموش شده، ثبت شد، نه فقط از زبان، که خوانده شد از نگاه کتابفروشانِ مو سپید کرده؛ شبیه مردان تبار کتاب و خاندان مرعشی؛ پیرِ شناسِ «پله نوروزخان» بازار تهران که مجوز ورود به دنیای کتاب را عشق میداند و اگر کسی ندارد، نیاید؛ اعتقاد پیرمرد است. گویی همین عشق پیرمرد، استواری چاردیواری «حافظ» است.
حافظ میماند اما چشمانداز حاج سیدمحمدعلی مرعشی برای حرفه آبا و اجدادیش، روشن نیست.

از دل این بازار به بازار دیگر در شمال پایتخت، در پی چراغ روشن کتابفروشی «صانعی» و یک داستان دیگر از زبان مهدی سلفی که حالا ۱۵ سالی میشود چراغ کتابفروشی «نهضت» را روشن نگه داشته… جایی حوالی قدیمیترین پاساژ بازارچه شمرون که نفسهای کتابفروشی ۴۷ ساله در انبوهی از فروشگاههای لباس ورزشیفروشها و خیاطها به شماره افتاده است.

و خط دیگری از برگ سوم، زیر سایه «بلوچ» پیش رفت؛ از زبان و نگاه قاسم یونسی، ۷۳ ساله. مردی کارکُشته کار و کاسبی کتاب، از سال ۱۳۵۵، خیابان رشید ۱۱۵ محله تهرانپارس پایتخت که روایتش را با نه بلندی برای حفظ بلوچ، تا آخرین نفس تمام میکند وصیتی برای فرزندان که تا خودم زنده هستم، نه! بلوچ کتابفروشی میماند.»

آخرین روایت دومین ماه تابستان ۱۴۰۴ از کتابفروشیهای محلی پایتخت؛ با مرور حیات «جهانشاهیها» در کتابفروشی جهانشاهی گذشت. درباره علیاصغر خان از زبان محمود جهانشاهی، کلیددار جوان کتابفروشی بعد از پدر. «جهانشاهی» تاریخ مجسم آیین پدر و فرزندی و حیات در پرورشگاه کتابفروشی است.

گوشه دیگری از شهر، حوالی آزادی و داستان کتابفروشی «دکتر هوشیار» و نشستن پای حرف بهرام حیدری گوجانی. مردی که زیر سقف کتابفروشی، داستان زندگیاش را نوشت و حافظ نام و اعتبار فرهنگی ۴۷ ساله محله شد.

میانه تابستان سال ۱۴۰۴ و داستانی از قلب راسته کتاب طهران، کتابفروشی «فَروَهَر» به نام کتابفروشی و گردانندگان آشنا با تاریخ باستان ایران. راوی، پدرام سروشپور، عضو هیئتمدیره انتشارات فروهر.
فصل پایانی برگ سومِ روایت ایبنا از کتابفروشیهای محلی پایتخت، به نام «نور» بسته شد؛ به نقل از حاج علیاکبر کریمی، ۷۵ ساله. از نیم قرن خاطره برای آقای کتابفروش، یکی بیشتر میدرخشد در ذهنش، همان روز نخست که مردم محله را خبر کرده بود برای جشن تولد «نور».

و زمانه کتابفروشیهای قدیمی طهران، تا وقتی کتاب هست و مردمی برای خواندن، پایان ندارد اما باید کوچه پس کوچههای این شهر را پیمود برای ثبت روایتشان، پیش از رسیدن برگ آخر تقویمشان.
نظرات