سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران _ ساره گودرزی: یاد و خاطره عمو علیاصغر برایش پررنگ و تازه است، مثل همان پنج – ششسالگی، وقتی از خانه بیرون میآمد و به بهانه کتابفروشی عمو، راه کوچه در پی میگرفت، وقتی عمو با لبخند به استقبالش میآمد...
زهرای چهل و هشت ساله، از کتابفروشی و عموی شهیدش خاطرههای زیادی دارد؛ یک مکان فرهنگی تمام عیار با عمویی جوان بانشاط و شوخطبع که کتابفروشیاش «شعیب» پاتوق جوانهای محل بود، زمانهایی که عمو به مرخصی میآمد، هر وقت به آنجا میرفت، دوستان و همرزمان علیاصغر در کتابفروشی دور هم جمع شده بودند.
«سال ۱۳۴۸ عمو علیاصغر بعد از اینکه دیپلم گرفت، مغازه جلوی خانه را به کتابفروشی تبدیل کرد، با یک سرمایه اولیه که از پدربزرگم گرفت، کتاب خرید، قفسه چید و کارش را شروع کرد و به اولین کتابفروشی محل تبدیل شد. اینجا را الان نگاه نکنید که بیشتر لوازمالتحریر است، در یک دورهای به غیر از کتاب هیچ چیزی در این مغازه پیدا نمیشد.»
زهرا شکیبیفرد، این جملهها را میگوید، بعد با نگاهی به عکس عمویش ادامه میدهد: «از بین نوهها تقریباً من از بقیه تصویر واضح و پررنگتری از کتابفروشی و عمو علیاصغر دارم، چون از بقیه بزرگترم، یادم میآید خیلی روزها، ساعتهای زیادی را در کتابفروشی سپری میکردم، به تصاویر و جملههای روی جلد کتابها نگاه میکردم، حرف عمو با دوستهایش را میشنیدم و بعد که خسته میشدم به خانه میرفتم، این کتابفروشی، یک جورهایی مامن و پناهگاه بود.»

با اینکه علیاصغر سال ۱۳۶۱ شهید شد اما هر از گاهی هنوز هم دوستان و همرزمانش به کتابفروشی سر میزنند، احوالپرس خانواده میشوند و با حسرت به قاب عکسش که بالای مغازه جا خوش کرده، نگاهی میکنند و میروند، این کتابفروشی هنوز هم پناه خیلیهاست، هم در محله، هم فامیل و هم دوست و آشنا.
زهرا که حالا مدیریت کتابفروشی را بر عهده دارد، در ادامه حرفهایش میگوید: «سال ۱۳۴۸ پدربزرگم یک خانه حیاطدار آن سوی خیابان داشت و کتابفروشی هم آنجا بود، اما ۳۵ سال بعد، حوالی سال ۱۳۸۳ در طرح عریضسازی معابر، آن خانه تخریب شد، محل به فضای سبز تبدیل شد و به مکان فعلی که تقریباً روبروی همان ساختمان است، منتقل شد و نامش هم به «شکیبی» تغییر کرد.»
بعد از اینکه علیاصغر شهید میشود، برادرانش مدیریت کتابفروشی را به عهده میگیرند، برادر کوچکتر بعد از چند سال به سراغ کسب و کار دیگری میرود اما رضا برادر بزرگتر راه علیاصغر را ادامه میدهد. زهرا خاطرات زیادی از کتابفروشی «شکیبی» دارند، از دهه ۵۰ تا همین چند سال پیش، قبل از اینکه فروش کتابهای درسی را از کتابفروشیها بگیرند، از اوایل شهریور ماه که کتابها توزیع میشدند، زهرا به همراه خواهر و برادرهایش به کمک پدر میآمدند، کتابها را بر اساس مقطع تحصیلی دستهبندی میکردند و به دانشآموزان و خانوادهها تحویل میدادند.
تنها کتابفروشی محله جیحون به بهانه فروش کتاب درسی، اما در دهههای مختلف، خانه کتابهایی برای سلیقههای مختلف بوده است، آثاری که اغلب به اقتضای رویداد و زمانه پرفروش بودهاند، در یک بازه زمانی آثار علی شریعتی، در دورهای دیگر آثار شهید مطهری و در دهههای دیگر رمانها و کتابهای عامیان. کتاب ناشران و نویسندگان مختلف همیشه به این کتابفروشی راه داشتهاند، حتی همین حالا که بخش زیادی از کتابها به حوزه کمک درسی، مذهبی و آثار حافظ و سعدی اختصاص دارد و سهم کتاب از چیدمان کتابفروشی در حد سه طبقه باشد....

زهرا شکیبیفرد درباره حال و احوال این روزهای کتابفروشی، میگوید: «نسل جدید به دنبال رمانهای جدید هستند، اگر هم کتابی بخواهند برایشان میآوریم، اما خب مساله اینجا است که مدتها است که حتی یک نفر هم نیامده دنبال کتاب خاصی باشد، حتی سوال هم نمیکنند و در نهایت شاید یک مهدکودک به دنبال کتاب نقاشی کودکان یا آثار خاص و ویژه باشند که برایشان تهیه میکنیم.»
کتابفروشیهای محلی هویت هر خیابان و محله هستند، پایگاههایی فرهنگی که بنمایه و اساسشان بر کتاب و نشر و فرهنگ بنا شده است، پایگاهی برای جوانترها تا بخوانند و بیاموزند. اینروزها بیش از هر زمان دیگری به احیای کتابفروشیهای قدیمی در دل محلات مختلف تهران نیاز داریم، کتابفروشیهایی که جان میدهند به فرهنگ و زندگی مردم....
او در حالی که با برخی از عابران هممحلی از پشت شیشه سلام علیک دارد، در ادامه حرفهایش میگوید: «مدتی است که پدرم هم بیمار شده و توان حضور در کتابفروشی را ندارد و برادرم مشغول کارهای او است، من هم به مغازه میآیم تا چراغ کتابفروشی عمو خاموش نشود، بالاخره ما میراثدار کتابفروشی عمو علیاصغر هستیم و دلمان نمیآید اینجا را تعطیل کنیم و تا جایی که توان داریم با سختیها میجنگیم تا حیات کتابفروشی ادامه داشته باشد.»
نظر شما