جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۷
«نور»؛ جغرافیای کتاب

از نیم قرن خاطره برای آقای کتابفروش، یکی بیشتر می‌درخشد در ذهنش، همان روز نخست که مردم محله را خبر کرده بود برای جشن تولد «نور».

سرویس مدیریت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا سمیه حسن‌نژاد: ملاقات با جغرافیای «نور» به تاریخ بهار ۱۳۵۷ خورشیدی؛ راوی آقای کتابفروش.

تصویر را صدا می‌سازد. پایتخت، ۴۷ سال پیش از این، خیابان «تاج» و مرد مهاجر برای میلاد یک پلاک دیگر به نام کتاب و فرهنگ به پاخواسته است....

- «تقریبا ۲۷ و ۲۸ ساله بودم»

با آورده‌ای از درس‌های روزهای شاگردی پیش آقای پایدار، از مردان هم‌ولایتی، در فروشگاه خیابان سهروردی تهران، آمده بود درسویی دیگر شهر؛ دور از رگ اصلی کتاب پایتخت، جریانی زنده کند به نام «نور». حاج علی‌اکبر کریمی، ۷۵ ساله، راوی روزگار رفته، بر چاردیواری روشن شده از نور کتاب، در محله ستارخان، می‌گوید. گرمای صدای پیرمرد، به شور شاعر همزبانش، شهریار می‌ماند که گفت:

«سئوگیلیم عشق اولماسا دنیا بوتون افسانه دیر / عشقدن محروم اولان اینسان لیغا بیگانه دیر»

«عزیز من عشق نباشد، دنیا فانی و پوچ است / کسی که از عشق محروم باشد از انسانیت بدور است»

از دوران جوانی به کتاب علاقه داشتیم؛ زمینه‌هایی هم بود خُب؛ دوستانِ دانشگاهی داشتیم که ما رو تشویق می‌کردن به این کار. بعد این طوری شد که اومدیم دنبال کتابفروشی. در دوران جوانی، قبل از اینکه مغازه داشته باشیم، کارگر فروشگاه لوازم‌التحریر بودم. خیابان سهروردی… خُب همین کار هم زمینه‌ای شد تا به کار کتاب، علاقه پیدا کنیم. دنبال‌شو رو گرفتیمُ، بالاخره شد.»

بهار ۱۳۵۷، کرکره «نور»، اول بار، در مغازه کناری «نور» فعلی به دست آقای کتابفروش بالارفت؛ به قاعده ۳۰ متر بود اما آقای کتابفروش رو راضی نمی‌کرد و تقویم عمر کتابفروشی زیر سقف فروشگاه دیوار به دیوار، گذشت تا امروز.

«نور»؛ جغرافیای کتاب

«اون موقعه‌ها کتابفروشی‌ها باید یه فاصله‌ای از کتابفروشی هم‌محلی داشته باشن. مغازه رو که پیدا کردیم، این طوری بود… از نظر اتحادیه‌ها تعیین شده بود، یک فاصله ۲۰۰ تا ۳۰۰ متری… فکر می‌کنم همین حدوداً بود.... تا بتونن کار کنن و مشتری داشته باشن.»

راهکاری برای چرخیدن چرخ کسب و کار کتابفروشان...

«البته مرکز شهر این طوری نبودا اما کتابفروشی‌های نقاط دیگه شهر، مشتری نداشتن نمی‌شد کنار کنار هم چند تا کتابفروشی باز بشه. کار نمی‌کرد؛ باید فاصله رو حفظ می‌کردن.»

خُب مرد کتابفروش خوب می‌داند، سال‌ها است سردر کتابفروشی‌های پایتخت سرنوشت مشترکی دارند؛ به فرش می‌آیند تا نام دیگرانی دور از غذای روح، در ویترین‌های روشن شده از نورهای مصنوعی بالا رود.

«اون موقعه‌ها فعالیت‌مون بیشتر کتاب‌های درسی بود. خُب، کتاب‌های درسی خواهان زیاد داشت اما الان نه دیگه… آخه خود مدارس پخش می‌کنن.» قصه جدایی کتاب‌های درسی، شد آغازی برای پایان دادن به رفت و آمد بچه‌های مدرسه‌ای‌ها به نور؛ پایانی تماشا و خرید تازه‌های شعر و داستان و تاریخ سرعت گرفتن تغییر هویت چاردیواری‌هایی که نام کتابفروشی بودند در این شهر. خاطرات روشن پیرمرد، با ۴۰ تا شهریور و مهر «نور» پیوند دارد؛ روزهایی که صدای مشتری‌های قدو نیم قد «نور» کیسه‌هاشان از خرید کتاب و لوازم التحریرها نو پُر بود.

«برای تحویل کتای [درسی] می‌رفتیم چاپخونه. جاده کرج، خیابون داروپخش. دو ماه قبل از سال تحصیلی جدید، می‌رفتیم ثبت‌نام می‌کردیم سهمیه کتاب رو از اتحادیه تاییدیه می‌گرفتیم. بعد وقتی کتاب‌های درسی رو میاوردیم، بچه‌ها رو ثبت‌نام می‌کردیم؛ بیعانه می‌دادند اوایل مهر و آخرای شهریور سرمون خیلی شلوغ بود. صف می‌بستند اما حالا دیگه این کار رو کردن.... سپردن به مدرسه‌ها»

از نیم قرن خاطره با «نور» برای آقای کتابفروش، یکی بیشتر می‌درخشد در ذهنش.... همان روز نخست… که مردم محله را خبر کرده بود برای جشن تولد «نور»

«یادمه، اولین روزِ کتابفروشی که با تبلیغات زیاد این ور اون ور کاغذ چسبونده بودیم، ۲ هزار تومن فروش کردیم. ۲ هزااااااار تومن! کلی هم خوشحال بودیم. اون موقعه خیلی پول بود… هرچند که روزهای بعد اُمد پایین. امروز اگر برای کسی تعریف کنید می‌گن افسانه است.» اولین کتابی که فروختیم؟ خب فکر می‌کنم ادبیات و شعر بود… کتاب استاد شهریار؛ شاید»

و «نور» همچنان می‌تابد، زیر سایه بلند مرد کتابفروش.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها