یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۸:۲۰
جای خالی فیلمی درباره نقش شهید صیاد در دفاع مقدس

خط سوم را بازدید کردیم و به خط دوم رسیدیم. در آنجا بود که ناگهان گلوله خمپاره‌ای آمد و درست در مقابل ما روی سنگر یک بسیجی افتاد. گرد و خاک که نشست، وقتی بلند شدیم، دیدیم چیزی از او باقی نمانده بود و خون پاکش به روی من هم پاشیده است.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): جای روایتی تصویری، آن‌هم نه مستند که داستانی از زندگی شهید صیاد شیرازی در سال‌های دفاع مقدس بسیار خالی است. فیلم «آتش بر آب» به فصلی از زندگی این شهید بزرگوار در مقطع منتهی به انقلاب می‌پردازد، اما این کار ارزشمند، آن جای خالی را که اشاره شد، پر نمی‌کند. مردی که آن‌همه به کشور خدمت کرد، در جنگی که به کشور ما تحمیل شده بود هرچه از دستش برمی‌آمد انجام داد و نقشی بسیار مهم در آن سال‌های سخت ایفا کرد. بعد از جنگ نیز تجربیات و آموخته‌هایش را در حوزه آموزش به کار بست و چند بعدی هم، به دست شرورترین اشرار زمانه به شهادت رسید. بهترین مرجع برای شناخت او، کتاب محبوب «در کمین گل سرخ» است. کتابی که در نمایشگاه سال گذشته در فهرست پرفروش‌ها جای گرفت و روایت دست اولی، از اتفاقاتی که شهید صیاد تجربه‌شان کرد و تغییر و تحولاتی که درونش روی می‌داد و آنچه در قلب و ذهنش می‌گذشت، در اختیار خواننده می‌گذارد.

در جایی از این کتاب می‌خوانیم: هر لحظه آمار شهدا بالا می‌رفت. حدود ۱۸۰۰ شهید برای نگهداری تنگه چزابه داده بودیم. وضعیت تعویض نیروهای خط به این گونه بود که ما نیروها را برای استراحت به خاکریز عقب می‌فرستادیم و مجدداً از آن‌ها بهره می‌بردیم. یعنی نیروی تازه‌نفس نبود که برای تعویض جلو بیاوریم. در قرارگاه سپاه نیروها و فرماندهان عزا گرفته بودند که حالا چه کار کنیم؛ چون نیروهای‌مان ته کشیده و دیگر نمی‌شود به نیروهای خط زیاد فشار آورد. جروبحث‌هایی آن‌جا پیش آمد که برای من خیلی تلخ بود. می‌گفتند ارتشی‌ها در خط نمی‌مانند و آن‌جا را خالی می‌کند. به فرماندهان سپاهی قرارگاه تذکر دادم که نگذارید این جو در بین نیروها ایجاد شود که خیلی خطرناک است. این مسأله من را خیلی عصبانی کرد. سوار جیپ شدم تا خودم بروم خط را از نزدیک ببینم. مجبور بودم بروم با اینکه حضرت امام سفارش کرده بودند که من و آقای محسن رضایی، تا آنجا که ممکن است زیاد جلو نرویم. چون ایشان روی ماها حساب باز کرده بودند و در آن زمان، پیدا کردن کسان دیگر مشکل بود.

راوی، در تکمیل تصویری که با مرور خاطراتش در ذهن ما ساخته است، می‌افزاید: از جاده بستان به طرف چزابه حرکت کردم. باران خمپاره هم‌چنان می‌بارید. دودل بودم که بروم یا برگردم. هفتاد درصد احتمال کشته شدن وجود داشت. به خط سوم که رسیدم، شک و تردید نگهم داشت. بچه‌های ارتش در آنجا با تانک مستقر بودند. سری به آن‌ها زدم که روحانی شهید، مصطفی ردانی‌پور فرمانده لشکر امام حسین (ع) را دیدم. آن زمان فرمانده محور بود. همدیگر را شناختیم. با خوشحالی جلو آمد و بعد از سالم و احوال‌پرسی گفت: «کجا می‌روی؟» گفتم: «آمده‌ام سری به منطقه بزنم.» گفت: «پس باهم برویم.» با این حرف او، احساس کردم رفتن من به جلو یک تکلیف است. باهم خط سوم را بازدید کردیم و به خط دوم رسیدیم. در آنجا بود که ناگهان گلوله خمپاره‌ای آمد و درست در مقابل ما روی سنگر یک بسیجی افتاد. گرد و خاک که نشست، وقتی بلند شدیم، دیدیم چیزی از او باقی نمانده بود و خون پاکش به روی من هم پاشیده است.

جای خالی فیلمی درباره نقش شهید صیاد در دفاع مقدس

شهید علی صیاد شیرازی، از آن دسته آدم‌ها بود که راه درست را می‌شناخت و خودش را نه در اوج کامیابی‌ها و پذیرش مهم‌ترین مسئولیت‌ها (مقام‌های دنیوی) و نه در بدترین سختی‌ها و دشوارترین تنگناها گم نمی‌کرد. در آزمون‌هایی که در مسیر زندگی (بخوانیم: مجاهدت) سر راهش قرار می‌گرفت کامیاب شد و چه در مواجهه با پَستی‌ها و چه بلندی‌ها، همیشه در سیر رشد و تعالی ماند. نکته مهمی که در زندگی او و امثال او وجود دارد – و همین عامل هم او را شخصیتی جذاب برای روایت‌های داستانی، در هر قالب و رسانه‌ای تبدیل می‌کند – این است که هرچند شهادت حق و مزد او بود و درنهایت به آن رسید، اما اگر از سمت دیگر به ماجرا نگاه کنیم، رفتنش و فقدانش، برای کشوری که او را از دست داد به حسرتی بزرگ تبدیل شد. به تعبیر دیگر، او رفت و رستگار شد، اما ارتش از فرماندهی لایق و جنگ‌آزموده و دلسوز، و کشور از سربازی رشید و فداکار محروم شد.

ویژگی ارزشمند دیگری که در کتاب «در کمین گل سرخ» وجود دارد این است، که برخی تجربیات خاص شهید صیاد در مقاطعی از جنگ تحمیلی و مواجهه با شرایط سخت و پیچیده را از زبان خود او بازخوانی می‌کند. از جمله، در روزهای منتهی به آزادسازی خرمشهر، زمانی که موفقیت عملیات چندان قطعی و محرز نبود و او، که در طراحی نقشه عملیات سهم بسزایی داشت، با مجموعه‌ای از نگرانی‌ها و کشمکش‌های درونی درگیر بود. می‌خوانیم: در عالم خواب و رویا، ناگهان دیدم سیدی عالیقدر که عمامه‌ای مشکی دارد، وارد قرارگاه شد. چهره‌اش گرفته بود و بسیار محزون و خسته به نظر می‌آمد. به احترامش همه از جا برخاستیم. لحظه‌ای بعد انگار که دیگر کارش تمام شد و کاری دیگری ندارد، بلند شد و گفت: «من می‌خواهم بروم، آیا کسی هست من را در این مسیر کمک کند؟»

سپس اضافه می‌کند: من زودتر از بقیه جلو دویدم و دست‌شان را گرفتم تا از قرارگاه خارج شود. بیرون که رفتیم، به ذهنم رسید حیف است این سید بزرگوار با این همه خستگی که دارند پیاده راه بروند. پس بغلش کردم. دیدم با تبسمی زیبا به من نگریست و اظهار محبت کرد. از این نگاه محبت‌آمیز او چنان به وجد آمدم که از خوشحالی به گریه افتادم. ناگهان به صدای گریه خودم از خواب پریدم. با روحیه‌ای که از این خواب گرفته بودم، دیگر خوابم نمی‌آمد. متوجه شدم از بی‌سیم صدای تکبیر گفتن می‌آید. فهمیدم دو محوری که کارشان گیر کرده بود، توانسته‌اند به اروند برسند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط