پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۱:۴۳
عاشقانه‌ای از افغانستان تا سوریه

تفاوت کتاب «دل آشوب» با رمان‌های عاشقانه در رسیدن است. در آن‌ها تلاش برای رسیدن به محبوب و ساختن زندگی عاشقانه است اما این‌جا مریم و محمدرئوف بدون اینکه یکدیگر را ببینند با هم پیمان ازدواج بستند و تا آخر عمر عاشقانه زیستند.

سرویس فرهنگ و مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «دل آشوب» آخرین اثر محمد سرور رجایی، روایت مریم حسین‌زاده؛ همسر شهید بی‌مزار مدافع حرم، محمدرئوف رفیعی است. بدون شک دل‌آشوب می‌توانست یکی از بهترین و جذاب‌ترین رمان‌های عاشقانه در ایران باشد. قصه‌ این دلدادگی و عاشقی واقعی‌ است که در سال‌های اخیر اتفاق افتاده‌ است.

وقتی صحبت از شهدای چند سال گذشته می‌شود بی‌درنگ ذهن ما به ‌سمت  عزیزان مدافع حرم می‌رود. در این‌جا قصه زندگی دختری قوی و متکی‌به‌خود از زبان خودش روایت شده است. بی‌وقفه گفته و گفته تا شاید به هق‌هق دلتنگی رسیده است. هق‌هق برای روزهای سخت بی‌همسری، برای بزرگ کردن بچه‌ها بدون پدر، برای تنهایی در کشوری غریب، برای مشکلات مهاجرت.

در زمان حمله‌ مسلحانه به حرم پاک حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بسیاری از شیعیان و حتی اهل سنت و مسیحیان برای دفاع از حق و حرم داوطلبانه در مقابل متجاوزان صف کشیدند. گروه فاطمیون به فرماندهی شهید علیرضا توسلی از کشور افغانستان برای دفاع آمده‌بودند. قصه زندگی شهید علیرضا توسلی در کتاب‌های «خاتون و قوماندان» و «بادهای سرکش هندوکش» مفصل بیان شده است.

محمد پسر فلسطینی که در کتاب ماهرخ به او پرداختیم از مدافعان حرم بود. قبل از تشکیل فاطمیون، زمانی که آرامش هنوز در سوریه حاکم بود، همسر محمد رئوف هوای زیارت به سرش زد. در کربلا که بود از امام حسین و حضرت اباالفضل، زیارت بی‌بی زینب و حضرت رقیه را طلبید و آن بزرگواران که دست رد به سینه‌ کسی نمی‌زنند او را به پیشگاه آن حضرتان رساندند. آمدن همان و ماندگار شدن همان بود.

بعضی مردم افغانستان بعد از شروع جنگ در کشورشان مجبور به ترک وطن شده و به کشور دیگری پناه بردند. آنان راه مهاجرت را بسیار زیبا آموختند و به سادگی می‌توانند در کمتری زمان از مال و راحتی خود گذر کنند تا به هدف والاتری برسند.

مریم حسین‌زاده راوی قصه ماست. او در زمان کودکی و قبل از شروع جنگ در افغانستان در منزل پدری سکونت داشت. با شروع جنگ مجبور به ترک منزل شدند و مدتی در خانه‌ پشتوها زندگی کردند. آنجا هم برایشان امن نبود و بالاخره با عبور از کوه‌ها و پای پیاده و گذر از سختی‌ها توانستند به زاهدان در ایران برسند. در باقرآباد تهران ساکن شدند. مریم نتوانست به مدرسه برود. او این کتاب را با تمام عاشقانه‌ها و جزئیات به زیبایی روایت کرده است.

پس از خواندن کتاب به سادگي معنای کلماتی از زبان افغان‌ها را متوجه می‌شدم. همچنین القابی که به نزدیکان خود می‌گفتند برایم جالب بود. القابی نظیر لالا و کاکا. تا اواسط داستان، زندگی با تمام سختی‌ها بر وفق مراد بود و فقط دوری از محمدرئوف آزاردهنده بود.

پس از مهاجرت مریم و بچه‌ها به ابوظبی آن‌ها دیگر تنها نبودند و محمدرئوف در کنارشان بود. ابوظبی خودِ بهشت بود اما دست روزگار آن‌ها را به سوریه کشاند. در سوریه بازهم نبودن‌های محمدرئوف بار سنگینی بر شانه‌های مریم می‌گذاشت اما او مانند تمام دختران سرزمین افغانستان دوری شوهر را تحمل می‌کرد. این‌بار فقط به عشق نزدیکی به حرمین حضرت زینب و حضرت رقیه. 

وقتی جنگ شروع شد محمدرئوف هم کنار آن‌ها در سوریه زندگی می‌کرد. کار و کاسبی به راه انداخته بود و تازه کارو بارش سکه شده بود. اما زندگی روی خوشش را به آن‌ها نشان نداد. مریم لحظه لحظه‌ جنگ را در اضطراب گذراند. با آنکه خارج از محاصره بود ولی همسر و فرزندش به دل آتش زده بودند و او هر لحظه در انتظار خبر شهادت یا مجروح شدن آن‌ها بود. 

این شرایط را بسیاری از زنان و مادران در ایران به هنگام جنگ تحمیلی و به خصوص در جنوب کشور ایران تجربه کرده‌اند. آن‌ها استوارترین زنان‌اند. هر بار که صدای زنگ در می‌آید در خود می‌شکنند و دوباره تکه‌های شکسته‌ خود را جمع می‌کنند تا فقط بتوانند در را باز کنند و ببینند چه کسی آن سوی در ایستاده است. اگر آن شخص حامل خبر شهادت یا مجروح شدن نباشد بارها خدا را شکر می‌کنند و تا بار دیگر منتظر می‌مانند. شهادت زیباست اما نمی‌توان از دست دادن فرزند را درد کمی دانست و چه خوب که این از دست‌دادن در راه خدا باشد و سعادت ابدی به دنبال داشته باشد. 

نام دل‌آشوب شاید از همین رفتار گرفته شده است. قصه آن‌جایی اشکم را روانه کرد که مریم از آخرین خداحافظی با محمدرئوف گفت. از بغل گرفتن و بوسیدن بچه‌ها در فرودگاه هنگام جدایی. مریم و بچه‌ها به ایران آمدند و محمدرئوف  در سوریه ماند.

اوج گریه زمانی بود که دنبال نشانی از شهادت محمدرئوف می‌گشت و نمی‌توانست باور کند او دیگر نیست. جنازه‌ای در کار نبود. تا جایی که فرزندش فیلمی از لحظه به شهادت رسیدن پدرش به او نشان داد. آن‌جا که با چشمان خود دید همسرش، همه‌ هستیش چه بی‌رحمانه به شهادت رسید.

تفاوت این کتاب با رمان‌های عاشقانه در رسیدن است. در آن‌ها تلاش برای رسیدن به محبوب و ساختن زندگی عاشقانه است اما این‌جا مریم و محمدرئوف بدون اینکه یکدیگر را ببینند با هم پیمان ازدواج بستند و تا آخر عمر عاشقانه زیستند. توصیف لحظات آنقدر ظریف و زیباست که ناخودآگاه با مریم همراه شدم. در اولین مواجهه با همسرش شاید به اندازه‌ او خجالت کشیدم. این دختر بسیار بی‌ریا تمام آن‌چه در زندگی تجربه کرده به زیبایی مقابل چشمانم ترسیم کرد. 

متاسفانه نویسنده کتاب در زمان نگارش به بیماری کرونا مبتلا شد و دار فانی را وداع گفت و نتواست صفحات پایانی را بنویسد این شد که پایان قصه را هم مریم نوشت. مریم حسین‌زاده از زنان قوی و مسلمان که هم‌وطن من نیست اما هیچ‌ فاصله‌ای بین خود احساس نکردم. نه من که کتاب را خواندم و نه او که در حرف‌هایش این را ثابت کرد. 
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها