ماجرای سیبهای حنا و ارتباط آن با شخصیت شهید سلیمانی چطور شکل گرفت؟
اصولا کار کردن برای موضوعاتی که در آنها، شخصیتهای خیلی خاصی وجود دارند که جمعیتی از جهان آنها را میشناسند سخت است. اگر بخواهیم این موضوعات را در حوزه کودک و نوجوان انجام دهیم به طریق اولی کار سختتر میشود؛ یعنی شما میخواهید از یک موضوعی بنویسید که جامعه درباره آن کلیاتی میداند و میخواهید شعاری نباشد، به زبان کودک باشد و در بافت درام هم جای شود. من مدتهاست چنین دغدغههایی دارم. از حدود سال 68 برای بزرگسالان داستان مینویسم و بین 38 جلد کتاب، شاید 10 جلد آن کودک باشد. نوشتن برای این گروه سنی سخت است؛ اما دغدغهای در من شکل گرفته است که میخواهم به این راه ادامه دهم.
طی کارگاههایی که برای آموزش نوشتن داستان کودک و نوجوان داشتم، موضوعی به ما دادند که راجعبه شهید سلیمانی کار کنیم. با شاگردانم درباره جوانب و زاویههای مختلف سوژه صحبت کردیم و در آخر خودم یک اتودی زدم تا ببینم شدنی است یا نه. بعدها این اتود از طرف ناشر جدیتر گرفته شد تا اینکه داستانش چاپ شود. بهانه اصلی برای نوشتن این داستان همین بود. کارهای قبلی کودک من، درباره کودک و برای کودک بود؛ اما دستکم حاشیه این موضوع درباره یک بزرگسال است ولی برای کودکان نوشته شده. در این مدتی هم که از رونمایی کتاب در جوار مزار شهید سلیمانی گذشته است، فروش و بازخورد آن نشان میدهد از کتاب استقبال و در دو هفته تجدید چاپ شده است.
داستان از زاویه نگاه یک کودک است؛ اما محتوای آن هم کودکانه و سعی نداشته است حرفهای بزرگسالانه به بچهها بگوید. اینطور روایت کردن از شخصیتهای مهم چه تأثیری در جذب کودکان دارد؟
فارغ از مسئله شهید سلیمانی یا هر آدم بزرگی، اساسا ما چنین گرفتاریای را در تاریخ ادبیات کودک میبینیم که این اشتباه را مرتکب شدهاند؛ حتی در آثار بزرگ و مطرح جهانی. آدمهایی را در داستان خلق کرده که چون کودک بودهاند، فکر کردهاند دارند برای کودک مینویسند؛ در حالیکه معنا و محتوای داستان و غرض نویسنده اساسا درخور فهم برای بزرگسال است و فقط شخصیتها کودک هستند. این نکته مهم است که ما داریم برای کودک مینویسیم یا درباره کودک. ما میتوانیم درباره کودک برای بزرگسالان بنویسیم تا نکاتی را درباره ارتباط با کودکان فهم کنند و به کار ببندند؛ ولی وقتی برای کودک مینویسیم مهم است که شخصیتمان بزرگ است یا کوچک، موجود زنده غیرآدمیزاد است یا آدمیزاد. اصل ماجرا این است که غرض نویسنده و درونمایه اثر طوری باشد که کودک آن را درک کند. در داستان «سیب آخر» دقیقا این تجربه به شکل مطلوبش اتفاق افتاده است؛ یعنی اگر شخصیت داستانت از نظر سنی و شهرت بزرگ است، مانع کارت نیست و میتوانی متن داستانت را در خدمت کودکان بنویسی. ایده داستان هم همین است که دختری اصرار دارد برای کمک به سیلزدهها پدرش را همراهی کند و در آنجا به طور اتفاقی شهید سلیمانی را میبیند. اصلا هم قرار نبود که کار سترگی انجام دهد؛ بلکه قرار بود سیب خوشمزه به بچهها بدهد، کاری کودکانه و کوچک. البته سیب هم میتواند در ادبیات ما نشانه خوبی باشد و زمانی که سیب آخر را به یک بزرگسال یعنی شهید سلیمانی میدهد جایی است که حرف داستان به جان مخاطب منتقل میشود. نکته این است که اگر این را متوجه شویم دیگر در نگارش داستان کودک گرفتاریهای بعدی پیش نمیآید. بعضی وقتها انیمیشنها یا فیلمهای خاص داخلی و خارجیای را دیدهایم که همه بچه هستند؛ اما موضوع کودکانه نیست و محتوا به درد بزرگسالان میخورد. نویسنده اگر بتواند این را از هم تفکیک کند کارش راحتتر میشود.
سردار سلیمانی، قهرمانی است که در عصر ما و کودکان امروز زندگی کرده و اطلاعات دربارهاش در دسترس است. تخیل برای چنین شخصیتهای جدید آیا میتواند بدون محدودیت پروبال بگیرد یا نه؟ نویسندهها چه وظیفهای دارند که نگذارند این شخصیتها مانند شخصیتهای ملی باستانی دستنیافتنی شوند؟
نسبت ما آدمبزرگها با مفهوم اسطوره و شخصیتهایی که حماسه آفریدهاند اشتباه است. به نظر میرسد که باید در مطلب کلی اطلاعات قرار دهیم تا مشخص شود که این شخص، آدم بزرگی است؛ در حالیکه آدمها مجموعهای از اجزای ریز هستند که آن اجزای ریز و کوچک، بستهای را میسازند که شخص را قهرمان میکنند. ما باید به دنبال اینها برویم. در داستان «سیب آخر» میبینیم که شهید سلیمانی دارد با مردم حرف میزند و ناگهان چشمش به حنا میافتد و میگوید این دختربچه هم پیش من بیاید. این یک رفتار است. لزومی ندارد که شهید همانجا یک سلاح بردارد و دشمن را به عقب براند. درک شهید این است که الان بچهها کنار من هستند و یک بچه دیگر را هم به کنار خودم بیاورم. این یک فهم آدمیزادی است که همین نکات ریز و سادهاند که شخصیت را میسازند تا به طور مطلوب در جان بچهها بنشیند. نویسندگان بزرگ در داستانهایشان به سراغ همین جزئیات رفتهاند؛ برعکس بعضی از نویسندگان ما که کلیات گندهای را انتخاب و شخصیت را به یک اسطوره دستنیافتنی تبدیل کردهاند؛ در صورتی که این شخصیت، در همین مرزوبوم و شرایط بزرگ شده است. ما زمانی میتوانیم این موضوع را برای کودک باورکردنی کنیم که همان چیزهای به نظر ساده را بنویسیم. کودک به تدریج با آن ارتباط برقرار میکند و پس از این، از کارهای بزرگتر آن شخصیت میتوانیم پردهبرداری کنیم؛ ولی برای شروع باید شخصیت ما به ازای ضمنی داشته و ملموس و درککردنی و فهمیدنی باشد. تصور کنید میخواستیم درباره همین شخصیت برای بزرگسال بنویسیم؛ اگر بگوییم 20 نفر از دشمنان را به هلاکت رساند این یک خبر است نه داستان. ما در داستان با تعداد و مسائل درشت سروکار نداریم. اگر بتوانیم صرفا خوندماغ شدن یک کودک را طی فرار از یک انفجار به تصویر بکشیم و حس مادرش را موقع دیدن این اتفاق بنویسیم کار بزرگی کردهایم. ما با جزئیات زندگی بشری که برای همه ملموس است سروکار داریم. کار هنر این است که به درون ماجراها برود و جنس ماجرا را روایت کند نه ظاهر آن را. هنر برخلاف فلسفه از جز به کل میرود و این جزئیات، جان را آگاه میکند. در هنر با خبر و گزارش مواجه نیستیم؛ بلکه با داستان و روایت روبهروییم. اگر درک و نسبتمان با هنر اینطور شود، میتوانیم آن اتفاق درست را رقم بزنیم. شهید سلیمانی الان میتواند یک اسطوره باشد؛ اما اسطورهای دستیافتنی و ملموس که اینطور هم بوده است. جزئیات زندگی این شهید باورکردنی است؛ زیرا مثل ما زندگی کرده است و با پردهبرداری از همینها، رفاقتی بین شهید و کودکان ایجاد میشود.
خوشحالم که اینطور فنی ماجرا را دیدید. این هم برمیگردد به گرفتاری ما اهالی هنر که فهممان از تخیل متفاوت شده است از آن چیزی که باید باشد. اساسا داستان تخیلی و غیرتخیلی نداریم. بخشی از همان داستان رئالی هم که نوشته شده از خیال نویسنده تولید میشود و همهاش مبنا و ما به ازای واقعی و مستند ندارد. اساسا میگوییم داستان، نه تاریخ شفاهی و خاطره و خبر. وقتی میگوییم داستان یعنی داریم اجزایی را به آن اضافه میکنیم که برگرفته از خیال نویسندهاند. تفاوت فاحش داستان همین است. اگر این را بپذیریم دیگر همه داستانها خیالیاند. اگر منظور ما از داستانهای تخیلی این است که مثلا در یک رمان بزرگسال، یکهو آدم پشه میشود و برای او اتفاقاتی میافتد یا در داستان کودک، حیوانات و گیاهان حرف میزنند و اتفاقات خارقالعادهای میافتد اینها نشانهگذاریهایی است که در هر اثر هنری میتواند وجود داشته باشد؛ یا اینقدر بزرگنماییشده و ملموس برای مخاطب است که فکر میکند فقط آن داستان تخیلی است یا میتواند در همین داستان «سیب آخر» رخ دهد که برگرفته از یک اتفاق واقعی و درباره یک انسان واقعی است اما مابقی آن قصه من است. داستان باید شروع باشد نه نقطهای بر پایان ماجراها و میبینیم که در داستان «سیب آخر» کودک به سردار سلیمانی سیب را میدهد و میگوید او هم کودک است. این همان جهان خیالی کودک است و اگر داستان خوب و باکیفیت باشد میتواند شروع فکر کردن و اندیشیدن هم باشد. مرحله بزرگسالانه اندیشیدن، فلسفیدن است و مرحله کودکانه همان خیال و تخیلی است که شما میگویید. قصه خوب، قصهای است که پایانش، شروعی برای مخاطب باشد و بتواند بعد آن خیالپردازی کند.
نکته دیگری را هم اضافه کنم؛ داستان کودک خیلی سهل و ممتنع است. اساسا داستان کودک، داستانی است که مخاطب با خواندن آن فکر میکند، چیز خاصی نبوده است و او هم میتواند بنویسد؛ اما این کار چندان هم ساده نیست. هروقت اثری توانست در مخاطب نوجوان و بزرگسال چنین حسی را برانگیزاند یعنی آن داستان موفق بوده است و هروقت داستانی پیچیدگیهایی داشت که به دنبال کشفش بودیم و در نهایت هم نتوانستیم با آن ارتباط بگیریم و از داستان نوشتن یا خواندن دور شدیم، یعنی آن داستان موفق نبوده است. این نکته را بعد 30 سال تجربه در کارگاههای نویسندگی به دست آوردهام. شعرهای درجه یک دنیا و حتی ادبیات کلاسیک خودمان هم ساده به نظر میآیند؛ اما نوشتنشان کار هر کسی نیست. اگر ما این نگاه را به هنر داشته باشیم برای خلق آثار جدیتر، خیلی راهگشاست. در این 40 سال علیرغم اینکه نویسندگان ما زحمت کشیدهاند؛ اما در جاهایی بخصوص وقتی وارد سفارشینویسی شدهاند، نگران این بودهاند که برای به دست آوردن نظر مساعد سفارشدهنده، باید کلی اطلاعات و معرفت و پیام در متن بگنجانند و میبینیم که کار هم خوب درنیامده است؛ اما اگر نویسنده فهمیده باشد که داستان قرار نیست یک انفجار بزرگ باشد و همه جهان را به راه راست هدایت کند و قرار است صرفا حسی برانگیزاند، آنجاست که محصولی تولید میشود که جهانی میشود. من مطمئنم همه چیزهایی را که ما در ایران داریم میتوانیم جهانی کنیم؛ اگر اینطور به ماجرا نگاه کنیم. انسان را به معنای انسان ببینیم و از او یک شخص دستنیافتنی نسازیم.
چون بخشی از جواب سوالم را نگرفتهام دوباره این را مطرح میکنم که آیا میتوانیم با دست باز داستانهای فانتزی و علمی-تخیلی و دیگر ژانرها درباره شهید سلیمانی بنویسیم یا ممکن است شهید در بند بعضی قوانین محصور شود و بیشتر داستانهایی کلیشهای تولید شود که بگویند شهید اینطور و آنطور بود؟
نه، اصلا نباید اینطور به ماجرا نگاه کنیم که از یک شخصیت ملی و مذهبی، بتی بسازیم که نتوانیم به آن نزدیک شویم. من میگویم میتوانیم؛ اما به تخصص نیاز داریم. مثالی میزنم: آیا میشود پیوند قرنیه برای چشم انجام داد؟ بله میشود؛ اما نمیشود هر کسی این کار را انجام دهد. فوق تخصص قرنیه چشم میتواند پیوند قرنیه انجام دهد. بنابراین شدنی است؛ اما اهل فن باید به این حوزه ورود کند. در ابتدا نویسنده باید نسبت خود را با عنصر خیال و فضای تخیلی روشن کند. اگر این نسبت اجباری باشد داستانی را که برای کودک خلق میکند خوب درنمیآید و کار خراب میشود.
پس توصیهتان این است که هر نویسندهای وارد فضای سوژه شهید سلیمانی نشود.
آفرین! نویسندهای باید وارد شود که نسبت خودش را با ادبیات کودک و جهان تخیل مشخص کرده و رگههایی از کودکی در جانش سرشار باشد. درک او از زندگی و لایههای شخصیتی که میخواهد راجعبه او صحبت کند آنقدر بالا باشد که به جای اینکه خرابش کند، تقویتش کند؛ یعنی اگر میخواهید یک جهان خیالی در کنار شهید سلیمانی بسازید درصورت کاربلد بودن میتوانید چنان زیبا خلق کنید که برای کودکان به جای اینکه آزارهنده باشد، دوستداشتنی باشد. کار هنرمند و قصهنویس این است که پنجره جدیدی باز کند؛ ممکن است شهید را به جهان گلها ببرید یا فضا، ولی رابطههای علت و معلولی خاص خود را هم دارد. فانتزی هم علت و معلول میخواهد و نمیتوانید داستانی بدون اصول بنویسید. روابط علی و معلولی جهان ادبیات کودک کاملا تخصصی است و اگر آن را بلد نباشیم نباید واردش شویم.
نظر شما