علیرضا قزوه، از شاعران مطرح انقلاب اسلامی همزمان با درگذشت طاهره صفارزاده، شاعره اخلاق و تعهد، یادداشتی زیبا و دلنشین را به تحریر درآورد که در سیزدهمین سالمرگ صفارزاده به بازنشر آن پرداختیم.
اولین بار در کرمان دیدمش. از آن جمع عبدالملکیان هست و احمد زارعی نیست. حاجی فتح الله اسلامی با آن شلوار مشگی پاچه گشاد لری نیست و دکتر عبدالکریم سروش هست. نصرالله مردانی نیست و من تا هنوز هستم. صفارزاده امر و نهی میکرد به عبدالملکیان و من آن روزها شاعری جوان بودم و تازه دانشجو شده بودم و شهریار هنوز بود و بچههای جهاد دانشگاهی کرمان رفته بودند پیش شهریار و با اصرار از او شعری گرفته بودند و شهریار سروده بود:
درود ما به دانشگاه کرمان و جهاد او
که از شعر و ادب داده چهارم کنگره تشکیل
و قافیه کرده بود با چرچیل و اوضاع هردمبیل!
من ناراحت بودم که نکند لابد بچههای جهاد دانشگاهی اصرار زیادی کردهاند و شهریار در یک مقاومت منفی و سرکاری، جهاد دانشگاهی را شعرداغ کرده است. وگرنه آن شعر کجا و شعرهای حافظانه شهریار کجا!
حاجی فتحالله با آن کلاه نمدی و قیافه روستاییاش به صفارزاده گفته بود به من شعر نو یاد بده و همه خندیده بودند و من فیالبداهه سروده بودم:
از چه رو وزن عروضی را تو بر هم میزنی
با لباس سنتی از شعر نو دم میزنی...
و فردای آن روز حاجی فتحالله جواب بیتم را با قصیدهای داده بود به طنز و همین سبب آشنایی من با پبرمرد شده بود.
به یادگار از آن سفر نواری از دکتر سروش مانده، سخنرانیای که سالهای بعد در آمریکا داشت با نام «عید فردی و عید جمعی» و در آن اشارهای هم به جوانی دارد که در سفر کرمان شعری خوانده و بعد آن شعر را میخواند و حرفهای دیگر که بماند که آن جوانک حالا دیگر جوان هم نیست.
بعدها صفارزاده مرا به یاد میآورد و گاهی دلم را خوش میکرد که تو هم شاگرد خوبی هستی. این عادت صفارزاده بود که به هر کس که میخواست بگوید شاعر خوبی هستی میگفت شاگرد خوبی هستی. من اما شاگرد خوبی نبودم.
در هشت سالی که صفحه بشنواز نی روزنامه اطلاعات را سردبیری کردم بارها و بارها شعرهای ایشان را چاپ کردم و سید دعایی چه با احترام از این شیرزن یاد میکرد.
این سه چهار سال آخر اما حضور ایشان را بیشتر احساس میکردیم. گاهی تلفن میزدم و ساعتها شعرهایم را برایش میخواندم و حرف میزد. یادداشت مینوشت و اصلاح میکرد و نظر میداد. بعد زنگ میزد که فلان سطر نباشد یا این کلمه را عوض کن. و من یکی دو بار با همسرم و دو دخترم به خانهشان رفته بودم و بارها به ایشان گفته بودم که من از فرزندان مکتب ادبی صفارزادهام. من که حضور بسیاری از شاعران بزرگ را درک کرده بودم. با اوستا و مشفق و سیدحسن و قیصر و بسیاری دیگر دمخور بودم اما با افتخار همه جا گفتم که من از صفارزاده متاثر بودم. صفارزاده از یک شاعر جوان دیگر نیز همیشه با احترام یاد میکرد و میگفت مودب هم شاعر خوبی است و بعد متوجه شده بودم که مودب نیز فرزند دیگر این مکتب بود.
بارها او را دعوت کرده بودیم و آمده بود و حتی کرایه تاکسی را خودش داده بود و هیچ چیز نگرفته بود و رفته بود. در اولین دوره جایزه شعر فجر هم جایزهاش را تا دقیقه نود میخواست بدهد به من که گفتم نمیخواهم و گفت آدم به استادش دستور نمیدهد و خواست بدهد به مودب که گفتم سلمان و قانع شد و جایزه را داد به خانواده مرحوم سلمان هراتی.
در ماجرای حمله عراق به امریکا در فرهنگسرای هنر برنامهای گذاشتیم و ساعتها نشست و شعری به زبان انگلیسی گفت و آورد خواند و در جراید آمریکا هم چاپ شد و خودش میگفت که بخشی از شعرش را در تظاهرات بر پوستر نصب کرده بودند و ضد دولت بوش شعار دادند. آن روز من هم شعری خواندم با نام «حق با شعر است نه با بمبها» صفارزاده گفت فردا شعرت را میآوری ترجمه کنم. مطابق معمول بدقولی کردم و شاید هم نخواستم زخمتش بدهم که درگیر کارهای بزرگتری بود. بعد یک هفته تلفنی زدم که حالش را بپرسم. با ناراحتی گفت: چرا شعرت را نیاوردی؟ همین حالا فاکس کن. فردا بعد از نماز ظهر زنگ زد که امروز از اذان صبح تا اذان ظهر وقت گذاشتم و ترجمه شعرت تمام شد، بیا ببر. شعر را با هادی محمدزاده برای دو سایت مهم شعری آمریکا فرستادیم. یکی در سایت شاعران ضد جنگ و یکی در سایت POETRY.COM که هر دو چاپ شد و در سایت شاعران ضد جنگ حتی شعر ماه نیز شد. و این به برکت ترجمه ارزشمند صفارزاده بود نه شعر ناقابل من. شاید در فرصتی آن شعر را با ترجمه چاپ کردم.
کتاب سوره انگور که درآمد – یعنی همین دو ماه پیش که به ایران آمده بودم- اولین جلدش را برداشتم و رفتم خانه صفارزاده و کتاب را تقدیمش کردم. آقای سالاری و مدیر بخش حقوقی وزارت ارشاد هم بودند، گویا آمده بودند مشکلات حقوقی خانم صفارزاده را حل کنند. از هند پرسید و گفت: بهترین جای دنیاست اگر قدرش را بدانی. گفت که این روزها خیلی اذیت شده است و میخواهد بگذارد از این مملکت برود. گفت که یکی از قضات با برادر مرحوم شوهرش تبانی کردهاند و برگه وصیتنامه مرحوم نورانی وصال را به ما نشان داد و خلاصه حسابی ناراحت بود.
گفت که بخشی از آثار ارزشمند تاریخی آن مرحوم را با جرثقیل منتقل کردهاند و گاوصندوق را شکستهاند. حسابی کلافه بود و من آرامش میکردم که انشاءالله حل میشود و بعد شماره وکیلش را داد که نامش فروغی بود و میگفت: آدم بدی نیست اما نمیتواند کاری کند. میگفت: باغبان خانه شیراز گناه دارد و دارند حقش را میخورند. اینها عین حرفهای زنی بود که همیشه گفتهاند منتخب زنان آفریقا و آسیا و اندیشمند نمونه و مفسر قرآن اما کسی نپرسید که این زن تنها و این زن رنج کشیده که هیچ چیز برای خودش نمیخواست چرا باید از دست ارباب عدالت این گونه ناراحت باشد که بماند...
همیشه مانده است و همیشه ما خفقان گرفتهایم برای مصلحتها. همین یکی دو هفته پیش دخترخانمی که من او را نمیشناسم در وبلاگم پبغام گذاشت که حال صفارزاده خوب نیست و کسی هم به فکر او نیست و او با این وضعیت رفتنی خواهد بود و از من خواسته بود کاری کنم.
میدانستم که میرود. اگر چه به من قول داده بود که به زودی به هند بیاید و من دلم میخواست دوباره سوار ریگشاها شود و آچا بگوید و خاطرات سفر هند و آن شعرهای خاطره انگیزش تازه شود که نشد.
من هیچ وقت صفارزاده را آن قدر ناراحت ندیده بودم. هیچ وقت از عدالت آن قدر دچار یاس نشده بودم. باید چه کار کنم؟ تسلیت بنویسم. دروغ بگویم. به بچههای فارس قول دادهام مطلبم را آنها بزنند. نمیدانم این حرفها را میتوانند چاپ کنند یا نه. آن زن میتوانست در محافل روشنفکری آمریکا برود و با بهترین شرایط زندگی کند اما ماند و مترجم قرآن شد و دل به دعا بست و شعر آزادگی سرود. در همان دیدار آخر باز با معصومیت تمام از خوابش میگفت که در خواب نوشتههای قرآنی برایش با نور ظاهر شده بود. خوابی که چند بار برایم تعریف کرده بود و حالا دارم به تعبیر خوابهایش فکر میکنم.
من و ما از طاهره صفارزاده همین صراحتها و همین جسارتها را آموختهایم. همین که نترسیم از این ناقاضیان و ناعادلان. من خود قاضی بودم که به شعر روآوردم و او شاعری بود که قضاوت میکرد در باره خوبیها و بدیها و نمیهراسید از گفتن حق.
و باز یادم آمد که در دیدار آخر از قیصر و حسینی گفته بود و این که چرا قیصر را زیادتر از حسینی تحویل میگیرند و این اشتباه است و حرفهایی که بماند. حالا سال قیصر است و داغ سیدحسن هم تا هنوز تازه است.
از آن جمع حالا سید حسن نیست و قیصر نیست و صفارزاده هم نیست.
نظر شما