ملکالشعرای بهار حکمگزار ملک ادب بود که هفتاد سال پیش از میان دوستداران فکر و فرهنگ کناره گرفت و خلوتگزین دیار خاموشان شد. در آستانه اول اردیبهشتماه، مقارن با هفتادمین سال خاموشی این چراغ فروزان و روشنابخش به سراغ یادگار ایشان سرکار خانم چهرزاد بهار رفتیم و میهمان سخنان دلنشیناش شدیم.
مولدم طوس، ولیکن گهر از کاشان است
نغمه آمد زین اما هُنر از نایی بود
جد من هست صبور آن که به کاشان او را
با عم خویش «صبا» دعوی همتایی بود
دومین جد من آمد به خراسان از کاش
صاحب کارگه مخمل و دارایی بود
پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین
کاظمش نام و به دل طالب دانایی بود
به تقاضای نَسَب گشت صبوریش لقب
طوطیای بود که شهره به شکرخایی بود
باد آباد مهین خطه کاشان که مدام
مهد هوش و هنر و صنعت بینایی بود
نخستین اشعارش را در سن ده سالگی سرود و نوزدهساله بود که ملکالشعرا شد و در سن بیست سالگی، در سلک مشروطهخواهان درآمد و مستزاد معروف «با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست» را خطاب به محمدعلیشاه سرود؛ و این امر سرآغازی شد که محمدتقی بهار را بهعنوان یک شاعر اهل سیاست و یا سیاستمدار اهل شعر بنامیم و بدانیم. در هفتادمین سالمرگ ایشان با چهرزاد بهار، آخرین دختر ملکالشعرا بهار و سودابه صفدری، گفتوگویی داشتهایم که فراروی شماست.
پدر شما را باید یک سیاستمدار شاعر، و یا شاعر سیاستمدار بدانیم؟
پدرم همواره به عنوان یک شاعر ملی و میهنی در تاریخ ادبیات معاصر ایران شناخته شده و میشود و دخالت ایشان در سیاست در حد وکالت مجلس و تصدی پست وزارت در دوره قوامالسلطنه، فقط نوعی احساس وظیفه ملی، نسبت به ایران و ایرانی بود و با این که مدت کمی در دولت قوام تصدی وزارت فرهنگ را برعهده داشت، چنان فرسوده شده بود که اظهار پشیمانی میکرد و همین امر نشاندهنده گریز او از عالم سیاست بود و به نظر من، بهترین اشعار پدرم، در دوران خانهنشینی و تبعید سروده شده و اساساً عالم سیاست، او را از شعر و شاعری که ذاتاً به آن علاقمند بود و متعلق به آن بود، دور میکرد و قصیده بلند «جغد جنگ» را که به نظر من شاهکاری در مذمت جنگ و خونریزی است، در واپسین سالهای حیاتش سرود و این در حالی بود که در بستر بیماری افتاده بود و تنها هفت ماه بعد از دنیا رفت، و همین امر نشاندهنده فاصلهگیری او از سیاست و انس و الفت با عالم شعری و شاعری را نشان میدهد.
مخالفان پدر شما کم نیستند. در عالم سیاست سیدضیاءالدین طباطبایی، یکی از مخالفان و به عبارت بهتر دشمنان پدر شما بود و مرحوم عبدالحسین زرینکوب، معتقد است بهار دچار «تلون مزاج» [آرینپور، یحیی، از نیما تا روزگار ما، ص 481 ـ 473، انتشارات زوار، 1357، تهران] بود و تاکید میکند: بهار در اندیشه خود متزلزل و دورنگ و ناپایدار بود. نظر شما چیست؟
نظر جناب زرینکوب محترم است. علتالعلل مخالفت سیدضیا روشن است، اما در مورد آقای زرینکوب باید بگویم، عمر پدرم، همانند دو برادرم ملک هوشنگ و ملک مهرداد، کوتاه بود و شصت و پنج سال حیات داشتند و عمده عمر ایشان، بعد از انقلاب مشروطیت در تلاطم و درگیری طی شد و کلاً در دوران پهلوی یا تحت نظر شهربانی و نظمیه بودیم و یا پدرم در تبعید به سر میبرد و مادرم، به همراه شش فرزند، در تهران، بدون هیچ پشتوانه مالی و حمایتی، میباید زندگی میکرد. وقتی پدرم در اصفهان تبعید بود، مادرم رنج بسیاری را متحمل میشد و اصولاً پهلوی اول در از بین بردن مخالفانش، ید طولایی داشت و پدرم که یک بار در مجلس، از سوی پهلوی مورد حمله قرار گرفته و قرار بود کشته شود و به جای او، اشتباهاً واعظ قزوینی مدیر روزنامه رعد قزوین کشته شد، این امر میتوانست در اوج قدرت پهلوی بار دیگر صورت گیرد و با توجه به موقعیت وی، چه کاری میتوانست بکند؟ و اگر آنچه را که پدرم در مدح پهلوی اول سروده است را ملاک قرار دهیم، چرا اشعار او در ذم و قدح پهلوی را در نظر نمیگیریم؟ پدرم در تمام مدت حیاتش، و بهخصوص دورانی که با پهلوی درافتاد، خود و خانوادهاش «یک روز خوش ندیدند» و دائماً مأموران نظمیه، خانه ما را -که در بیرون شهر تهران آن روزگار بود- تحت نظر داشتند و شبها، هنگامی که پدرم تبعید بود، ما را مورد اذیت و آزار قرار میدادند و خوب به یاد دارم، شبها به داخل خانه ما که دیوار کوتاهی داشت، سنگ پرتاب میکردند؛ و این در حالی بود که پدرم صدها کیلومتر دورتر از ما در اصفهان به سر میبرد.
مرحوم بهار، در سالهای اوجگیری نفوذ حزب توده از سال 1322 تا 1326 ریاست کمیسیون ادبی انجمن روابط فرهنگی ایران و اتحاد جماهیر شوروی را بر عهده داشت، در مجله پیام نو، سال دوم، شماره 3 بهمنماه 1324، شرح زندگی لنین را نگاشت و در همین سال ریاست کنگره نویسندگان ایران، با اتحاد جماهیر شوروی را نیز عهدهدار بود. ضمن آن که در همین سال، در برگزاری جشن 25 سالگی تشکیل حکومت آذربایجان شوروی، رهسپار باکو شده بود و در سال 1329 «جمعیت ایرانی هواداران صلح» را در تهران سر و شکل داد و به اتفاق عبدالکریم برقعی در رأس این جمعیت -که از فعالترین تشکلهای حزب توده در آن سالها بود- قرار گرفت و حتی نشریات سرود پیروزی و مصلحت را زیر نظر احمد لنکرانی با عنوان ارگان جمعیت فوق، به چاپ میرساند. مخالفان پدر شما، معتقدند تلون مزاج بهار، از آستان قدس رضوی تا حزب توده، دامنه داشت، نظر شما چیست؟
اگر منظور شما این است که پدر من، هوادار و یا عضو حزب توده بود، باید بگویم اصلاً چنین چیزی نیست و کدام قطعه ادبی و یا نوشته را سراغ دارید که پدرم درباره حزب توده نوشته و یا سروده باشد. آن جمعیت در اوج جنگ کره با آمریکا شکل گرفته بود و پدرم، عاشق صلح جهانی بود و سالها در مدح آزادی بشر، قصیدههای غرا و ترانههای مانا سروده بود. این نتیجهگیری کاملاً غلط است و پدرم، به هیچ وجه تمایلی به دیکتاتوری، به اسارت کشیدهشدن بشر و هموطنانش، و همچنین اتحاد جماهیر شوروی، و بهخصوص حزب توده نداشت و بعد از کنارهگیری از وزارت فرهنگ در دوره قوام، بیماری او رفتهرفته اوج گرفت و سالهای پایانی عمر را مدتی در سوییس به اتفاق خواهرم پروانه به سر برد و وقتی به ایران بازگشت، مدتها در خانه بستری بود و دو سال پیدرپی، آن هم در تابستان مقیم شمال تهران شد و مراودهای با کسی نداشت و سرانجام در اول اردیبهشتماه سال 1330 به جهان باقی پرکشید. بهار از بیست سالگی تا چهلوپنج سال بعد که از دنیا رفت، هرگز روی آسایش و آرامش را ندید و هرج و مرج دوران قاجار و استبداد دوران پهلوی اول و آثار و تبعات جنگ جهانی دوم و تنشهای سیاسی دهه 1330 ـ 1320، همواره دامنگیر او و خانوادهاش بود و کجا او زندگی راحتی داشت که بخواهد طرفداری این حزب و یا آن دسته باشد؟ پدرم مردی آزاده بود و شصت و پنج سال زندگی او، خلاصه در شعر و ادبیات شده بود؛ و عالم سیاست فقط و فقط برای او، مساوی با رهایی ملت ایران و مردم جهان، از ظلم و ستم بود و بس.
گویا شما به همراه پدر در دو سال پایانی عمر وی در شمال تهران و نیاوران به خاطرات بیماری سل ایشان، اقامت داشتید. بیماری سل به شدت مسری است، در این باره بفرمایید.
مرا به آن سالها بردید. من کوچکترین فرزند بهار بودم و تاکید شده بود که نباید به پدرم به خاطر بیماریاش نزدیک وی شوم. پدرم در تابستان سال 1328 خانهای را در بالای نیاوران اجاره کرد و من به اتفاق مستخدمهای به نام ننه و پسرداییام هومان صفدری قاجار ـ که همبازی و همسن من بود ـ انیس و جلیس پدرم بودیم و مادرم در خانهای که در خیابان فعلی ملکالشعرای بهار قرار داشت، به اتفاق خواهران و برادرانم زندگی میکردند. پدرم اصرار داشت، هر روز روزنامه اطلاعات را که اخبار جنگ کره در آن درج میشد را برایش بخوانم و هنگام خواندن من، سراپاگوش بود. یک بار هنگامی که در آن محل اقامت داشتیم، برای پدرم کاری در تهران پیش آمد و به اتفاق وی به تهران آمدیم و خانه نیاوران را دزد زد؛ و پدرم گفت: جمع کنیم و به تهران برویم. سال بعد، خانه دیگری را مادرم پیدا کرد و خوب به خاطر دارم که چشمه و آبشار داشت و بسیار زیبا و فاقد دیوار بود و یک بار خانوادهای، بدون اجازه به این باغ آمدند و سفره گستردند و پدرم، در حالی که لباس خانه به تن داشت، برای آنها چای برد و آنها خواستند به او انعامی بدهند و پدرم گفت: من ساکن این باغ هستم و وقتی خود را معرفی کرد. آن خانواده پوزش فراوانی از او خواستند.
من کلاس پنج دبستان بودم که در همین نیاوران، - پدرم که آرزو داشتم دستی به سرم بکشد و بوسهای بر گونهام بزند؛ اما به خاطر بیماریاش نمیتوانست و من نباید به او نزدیک میشدم ـ مرا وادار میکرد اشعار ویس و رامین را بخوانم و او دیوان فخرالدین اسعد گرگانی را بدینگونه تصحیح کرد و در این کار شوهرخواهرم، مرحوم یزدانبخش قهرمان با او همراهی میکرد. پدرم بنا به اصرار محمود هرمز و لنکرانی که با شوهرخواهرم دوستی داشتند، تنها پذیرفت که فقط و فقط نامش به عنوان رهبر انجمن صلح درج شود و خوب به یاد دارم که در برابر اصرار آنها میگفت: من دارم میمیرم و شما میگویید، رهبر کانون صلح باشم، من بنیه این کار را ندارم و فقط موافقت کرد نامش در این کانون باشد و بس و همکاری دیگری با آنها نداشت.
روزهای آخر عمر پدرتان چگونه گذشت؟
سخت و تلخ و بستری در رختخواب، اما هوشیاری و حافظه تا آخرین لحظه حیاتش ادامه داشت و برادرم ملک مهرداد بهار ـ که سال گذشته مشاهده کردم بدون اذن و اجازه خانواده ما و مرحوم برادرم، شخص دیگری را در محل دفن او، به خاک سپردهاند ـ میگفت: در آخرین لحظات حیات، قصیده بلندی را از حکیم سنایی غزنوی را بدون کمترین افتادگی میخواند و باعث تعجب ما شده بود.
شما به عنوان آخرین دختر ملکالشعرا بهار، ترجیح میدادید پدرتان سیاستمدار، شاعر و با استاد دانشگاه باشد؟
بدون شک استاد دانشگاه پدرم مردی ادیب و فاضلپور و سبکشناسی او، در نوع خود بینظیر است و سالها در دانشگاه تهران تدریس میشد و هنوز هم از مهمترین کتابها در این زمینه است. تصحیح تاریخ سیستان، مجملالتواریخ و چند کتاب دیگر، نشان از این امر داشت و دارد که او سخت به تاریخ و ادبیات ایران دلبستگی داشت. پدرم هنگام مسافرت به رشت، قصیده غرای «سپیدرود» را سرود و قصیده دماوندیه او، بینظیر است و نشان از تعلق خاطر او به این آب و خاک دارد. من بهرغم گذشت هفت دهه از زمان فوت پدر، سال گذشته که مردم دستهجمعی، ترانه مرغ سحر را میخواندند، احساس عجیبی داشتم. احساس غرور برای این که یک ایرانیام و این ترانه ملی، بر زبان میلیونها ایرانی، زمزمه میشود و یک بار از این که دختر بهار هستم. و یک بار هم به عنوان یک ایرانی که سروده پدرم به عنوان یک ترانه ملی شناخته شده است.
بعد از فوت پدرتان، آیا هرگز مادرتان، مرحوم سودابه صفدری قاجار از زندگی با ایشان گله نکرد، بخصوص این که بعد از فوت پدرتان، گرفتاری و زندان برای ملک مهرداد پیش آمد، و این امر باعث خستگی مادر شما نشده بود؟
مادرم میدانست که با چه مرد بزرگی زندگی میکند و به همین دلیل هرگز اسباب تکدر خاطر او را فراهم نمیکرد و به رغم این که تباری قجری داشت، رنجهای بسیاری را بر دوش کشید و اگر بخواهم از سختیهای او بعد از فوت پدرم و ماجرای ملک مهرداد بگویم، خودش یک کتاب میشود.
و مادرتان، پس از آن همه گرفتاری، چگونه اسباب آزادی مهرداد را فراهم آورد؟
مهرداد در قلعه فلکالافلاک خرمآباد لرستان زندانی بود. پدرم نزد امیر اسدالله عَلَم ارج و قربی داشت و با آن که مادرم هرگز به سراغ کسی نمیرفت و درخواستی نداشت، نزد علم رفت و آزادی مهرداد را از او طلب کرد و مهرداد با شرط و شروط آزاد و در دانشسرای عالی مشغول درس خواندن شد و لیسانس ادبیات را دریافت کرد و سپس برای دریافت فوقلیسانس و دکتری با اجازه دربار، به انگلستان رفت. آزادی مهرداد، تا روزی که رژیم شاهنشاهی در ایران بر سرکار بود، مشروط بود. هرچند که به او چیزی نمیگفتند.
چرا نام شما و خواهر مکرمتان، خانم پروانه بهار ـ که در حال حاضر در سن 92 سالگی در امریکا تشریف دارند ـ فاقد پیشوند و یا پسوند ملک است، در حالی که ملک هوشنگ، ماه ملک، ملک دخت ملک مهرداد، اسامی خواهران و برادران شماست و اساساً این نامها را چه کسی انتخاب میکرد؟
تمامی این اسامی را پدرم انتخاب کرده بود و من که کوچکترین عضو خانواده بودم، پدرم این نام را از شاهنامه، که در اصل لقب هما است، بر روی میگذارد و همسر مرحومم، دکتر یحیی معاصر، که بسیار انسان شوخ و طنازی بود، مرا ملک چهرزاد خطاب میکرد و میگفت: حالا که پدرت نام ملک را بر روی تو نگذاشته، من میگذارم. من همیشه به هنگام صرف غذا، در کنج سفره مینشستم و پدرم مرا «چهرزاد کنج سفرهای» صدا میکرد. پدرم حتی نام نوههایش را نیز انتخاب میکرد و در این زمینه، بر روی اسامی ایرانی، و انتخاب آنها از شاهنامه، ذوق خاصی به خرج میداد.
پدر شما، علاوه بر چندین تصحیح و تألیف، از جمله:
تاریخ مختصر احزاب سیاسی در ایران، انقراض قاجاریه، دو جلد در یک مجلد، 445 + 449 وزیری، انتشارات زوار، چاپ اول [زوار] تابستان 1387، تهران، به چاپ دیوانش در زمان پهلوی اول، که بعدها به تصحیح و همت عموی شما صورت گرفت، علاقمند بود و آخرین چاپ دیوان بهار، که از سوی شما صورت گرفته و اشعاری چند که در برخی از مجلات و روزنامهها، و یا در مورد اشخاص، مثلاً امجدالوزاره قزوینی که در برههای شوهرخاله شما و به اصطلاح باجناق پدرتان بود، در دو مجلد فوق وجود ندارد. درباره این تصحیح و اشعار جا افتاده، لطفا توضیح بفرمایید.
بله، اشعار پدرم به صورت مغلوط، از سوی برخی از ناشران طی سالهای گذشته، به چاپ رسیده و برخی دستاندازیها ـ از جمله در شعری که در رثای مرحوم علامه قزوینی سرود بود، با مطلع: از ملک ادب حکمگزاران همه رفتند... ـ در آن صورت گرفته و من با تصحیح دیوان او:
دیوان ملک الشعرا بهار، جلد اول 735، جلد دوم 686 صفحه وزیری، چاپ دوم. زمستان 1394، انتشارات توس، تهران.
سعی کردم این اغلاط را برطرف کنم و امیدوارم در چاپهای بعدی، کاستیهایی که اشاره کردید را برطرف سازم.
و سخن آخر.
همیشه شما میگویید، شعر فاخر فارسی با پروین و بهار تمام شد. من اینگونه فکر نمیکنم، اما میگویم، به رغم این که بهار در بهار رفت؛ اما اشعارش «همیشه بهار» است.
و اجازه دهید به رغم این که سخن آخر را فرمودید، اشارهای داشته باشم به دو مطلب. اول محلی که با عکسها و اسناد مربوط به پدر شما در باغ موزه نگارستان شکل گرفته و تزیین شده و دوم یکی از ارادتمندان پدر شما، زندهیاد محمد گلبن با این اثر مانا:
بلند آفتاب خراسان، یادنامه استاد محمدتقی ملکالشعرا، به اهتمام محمد گُلبن، نشر رسانش، 416 صفحه وزیری، چاپ اول، مهرماه 1380، تهران.
محلی که در موزه نگارستان شکل گرفته، مجموعه اسناد و عکسهایی است که در اختیار ما بود و در اختیار سازمان اسناد و کتابخانه ملی قرار دادیم و آقای علی میرانصاری آنها را به چاپ رساند و در موزه نگارستان به نمایش درآمد. در مورد مرحوم محمد گلبن، به راستی یکی از دوستداران صدیق پدرم بود و مقالاتی چند هنوز هم در اختیار فرزند ایشان میباشد که امیدوارم روزی به چاپ رسد.
نظر شما