گفتوگو با برگزیده جایزه کتاب تاریخ انقلاب اسلامی؛
«عاشقی به سبک ون گوگ»، نقد روشنفکری پیش از انقلاب است
محمدرضا شرفی خبوشان گفت: تامل و توجه به روش و منش بسیاری از روشنفکران و گروههای مختلف مبارز قبل از انقلاب و چندپارگی، این بیراهه رفتنها و عدم دریافت جنس این خواستهها، ما را به معیوب بودن روشنفکری پیش از انقلاب ارجاع میدهد.
هرچند خود تاریخ قصهای جذاب است؛ اما چطور میتوان قسمتی از تاریخ مستند و تاثیرگذار یک کشور و ملت را به صورت داستان درآورد؟
در این که تاریخ خودش شکلی روایی دارد و بخواهیم به شکلی تاریخ را زیرمجموعه داستان به حساب بیاوریم این محلی برای گفتوگوست. به نظرم تا حدودی میتوان با تسامح بگوییم که تاریخ هم نوعی نقل هست. در روزگار گذشته با وجود اشخاصی که رخدادهایی را رقم زدند، وقتی این قبیل مسائل نقل میشود، خواه ناخواه نوعی داستانپردازی میکنیم؛ نه به آن معنای داستان که برساخته تخیل ما باشد؛ اما به هر حال برساختگی، نقل که خود شیوهای است در روایت رخدادها، باعث میشود که ما به نوعی تاریخ را داستان بدانیم. از آن جهت تاریخنویس وقتی که از شیوههای مختلف روایت استفاده میکند و تصمیم میگیرد که به چه بخشهایی توجه کند و آنها را برجسته کند و یا از چه بخشهایی بگذرد. چه قسمتهایی را خرده روایت به حساب آورد و چه قسمتهایی را در بخش اصلی، وارد حیطه داستان پردازی کند؛ از این جهت تاریخ وقتی که توسط ابوالفضل بیهقی نوشته میشود، شیرین و تاثیرگذار است؛ چراکه از شیوههای نقل به خوبی استفاده میکند. یا وقتی که فردوسی تصمیم میگیرد آن چیزی را که از گذشته بازمانده و به آن نظمی بدهد و در پوشش کلام موزون و شعر بیان کند.
اما اینجا سخن از رمان است؛ یک اثر خلاق که بن مایههای خودش را از تاریخ میگیرد و سوال شما پیرامون تاریخ یک ملت و سرگذشت مردمی است که در جغرافیایی به سر میبرند که آن جغرافیا برای آنها دلبستگی ایجاد میکند و خودشان را متعلق به آن سرزمینی میدانند که رخدادهایی در یک سیر تاریخی هم خودشان را همپای گذشتگان دخیل میدانند. بنابراین هنگامی که میخواهیم بنمایههای روایتی خودمان را از تاریخ بگیریم و آن را در قالب رمان عرضه کنیم، باید بیش از هر چیزی به شیوههای نقل تکیه کنیم. هرچه از این شیوههای نقل بهتر استفاده کنیم؛ هر چه شیوههای نقل و روایت هماهنگ و متناسب روایت رخداد باشد، میشود به نوعی گفت که شیرینی و جذابیت آن افزون میشود. ولی از جهتی هم ما میتوانیم بگوییم که رمان، تاریخ نیست؛ و در شکل متفاوتی باید به آن نگریست و در مورد اصطلاح رمان تاریخی هم به سختی میتوان گفت که تاریخ را بازگو میکند؛ و علت آن هم این است که فرد پژوهنده به سراغ رمان تاریخی نمیرود و باید از روی رمان تاریخی تاریخ را بیاموزد و متوجه شود؛ و به هیچ عنوان رمان تاریخی نمیتواند محل استناد قرار بگیرد و ابزاری برای دریافت حقیقت تاریخی باشد.
رمانی که بنمایه خودش را تاریخ قرار میدهد، به واقع نگاه متفاوتی هم به تاریخ دارد. ادعایی ندارد که تاریخ را بازگو کند بلکه به جهت پیداکردن رگههای طلا در معدن گذشته مردمان خودش حرکت میکند. یک رمان تاریخی رگههای هوشمند روایی را بیرون میکشد و آن را تبدیل به محصولی میکند که قیمت و ارزشش صد چندان میشود. در واقع یک انگشتری، یک خالص طلا در معدن نیست. دیگر نگاه ما بیشتر نگاه یک انگشتری و اثر هنری است که شخص هنرمند ماده یا فلزی را به یک فلز تماشایی تبدیل کرده است. تاریخ، ارزشمند است؛ اما اگر بنمایه یک رمان قرار بگیرد، تبدیل به یک اثر هنری میشود؛ و یک هیات و ماهیت دیگر پیدا میکند.
ما نیاز داریم که این تبدیلها و دگرگونیها را، این نگرشها را روی رگههای طلای گذشته خودمان بیشتر اعمال کنیم. در واقع توجه صرف و ارائه صرف تاریخ به مانند خامفروشی میماند. هرچه شما این را به محصولی برتر و بالاتر تبدیل کنید، هم سود بیشتری میبرید و هم کارآمدتر برای کسانی که صاحب این تاریخ خواهند بود. ملت ما، فرهنگ ما و تمدن ما نیازمند این است که این رگههای ارزشمند تاریخی را استخراج کند و در هیبت و شمایل یک اثر والا و قابل ارزش عرضه کند. بنابراین از این وجه ما بسیار بسیار کم کار کردهایم. به جهت این که روی چاه نفت خوابیدهایم؛ و گنجینه عظیم تاریخ هم قرار داریم؛ و باید از خودمان بپرسیم که با این گنجینه بزرگ چه کردهایم؟ از تاریخ نه تنها استخراج نکردهایم؛ بلکه ان چنان که شایسته و بایسته هم بوده؛ بلکه آن اندکی را هم که استخراج شده بوده هم تبدیل نکردیم به ماهیت دیگرگونی که ارزش فوقالعادهای در چشم جهانیان داشته باشد.
خود شاهنامه یا همان تاریخ بیهقی که مثال زدم را در نظر بگیرید هیچ وقت اینگونه مورد توجه جهانیان قرار نمیگرفت اگر تبدیل نمیشد به ماهیتش و آن هیبت و شمایلش عوض نمیشد. در تبدیل رگههای تاریخی هم ماهیت عوض میشود، هم شمایل. چرا؟ چون رمان و به هر حال اثر خلاق داستانی روایت خودش را از تاریخ دارد؛ بنابراین ماهیتش عوض میشود. به همین سبب اگر ما این سوال را این طور پاسخ بدهیم؛ یک اینکه ضرورت دارد در تبدیل و دگرگون کردن داشتههای تاریخیمان در قالبهایی که این داشتهها را درخشانتر و زیبندهتر ارائه دهد. خب از این میان این بهرهوری و سودمندی بسیار گسترده است. یعنی هم کمک حال تمدن و فرهنگ ماست و هم ارائه تصویر ما در نظر جهانیان و هم شیوهای است در جهت شناختن ما یعنی خودشناسی ما. ما خودمان را در نقش و نگار یک فرش دستبافت میتوانیم تماشا کنیم میتوانیم در گچبریهای بینظیر یک مسجد از دورههای اسلامی تماشا کنیم. در پیکرهها یا سازههایی که حتا در دوران پیش از اسلام در یک اثر باستانی و در یک شیء هنری میتوانیم به خودشناسی برسیم. چون این اثر هنری به هر حال فشرده تفکر و تامل و دلمشغولیها و علاقهمندیها و داستانهای یک ملت است. یک سنگ یا یک تار و پود به تنهایی نمیتواند برای ما نتیجهای داشته باشد. تاریخ را باید اینگونه نگریست. باید تبدیلش کرد. قرائت و تفسیر و تاویلش کرد؛ و آن را به عنوان یک داشته ارزشمند نگریست؛ و حالا قالب رمان هم یکی از گونههای تغییر و تبدیل کردن تاریخی است که ما داریم.
رمان عاشقی به سبک ون گوگ جوایز زیادی را کسب کرده از جمله برنده جایزه قلم زرین و نامزد کتاب سال شهید غنی پور و نامزد جایزه جلال. این رمان چه ویژگیهایی دارد که از نگاه منتقدان قابل اعتناست؟
این سوال را باید منتقدان پاسخگو باشند. و من توجه دادن به ویژگیهای عاشقی به سبک ون گوگ را کار پسندیدهای نمیدانم.
راوی، نقص مادرزاد دارد. از ناحیه پا. به نظر میرسد این نقص نماد درست عمل نکردن سیستم کشوری میماند. به نظر میرسد شما برابر بخشی از رمان، از شخصیتپردازی گرفته تا لحن راوی و حتا انتخاب مکان روایت تمهیداتی اندیشیدهاید. آیا میتوان راوی را که البرز نام دارد و جوانی پر شرو شور و عاشق است، نمادی از ایران دانست؟
به نکته خوبی اشاره کردید، غیر از اینکه لنگان بودن شخصیت اول کتاب اشاره به همان فشل بودن و ساختار ناقص کشور هم دارد، میتواند به نوعی بیشتر از آن ما را ارجاع بدهد به بازماندن و لنگ زدن بخش زیادی از روشنفکران در عدم دریافتشان از آن چیزی که در کشور دارد، رخ میدهد و این جا ماندن و این عدم همراهی و هماهنگی خب در بخش وسیعی از روشنفکران دیده میشد. انقلاب اسلامی ایران یک انقلاب مردمی بود و نمیتوان گفت که عده اندکی از روشنفکران باعث و بانی انقلاب بودهاند. ما در بدنه انقلاب روشنفکرانی داشتیم از طیفهای مختلف؛ اما غالب این حرکت را مردم تشکیل میدادند؛ به خصوص مردمی که مبنای حرکتشان مبنای عقیدتی و اعتقادی و دینی بود. باید بپذیریم که بسیاری از روشنفکران جنس این حرکت را درنیافتند. شما با یک تامل و توجه به روش و منش بسیاری از روشنفکران، گروههای مختلف مبارز قبل از انقلاب، این چندپارگی، این بیراهه رفتنها، عدم دریافت جنس این خواستهها، خودش ما را به معیوب بودن این روشنفکری پیش از انقلاب ارجاع میدهد. این حضرت امام بود که با بینش شگفت خودش جنس این حرکت را دریافته بود و هدایتهایش هم در مسیر همین حرکت عمومی و کلی مردم بود. مردم تشنه رسیدن به یک حکومت اسلامی بودند؛ و می اندیشیدند و آرزو داشتند که با برقراری حکومت اسلامی وضعیت بهتری پیدا کنند و از برخی اذیتهایی که دچار آن هستند، خلاصی پیدا کنند.
این نگاه آرمانی مردم متوجه اسلام بود. اگر غیر از این بود، قطعا انقلاب اسلامی به ثمر نمیرسید. کما اینکه در بسیاری از آرا و تفاسیر و تاویلات و حرکتهای گروهی برخی از روشنفکران، میبینیم مردم نه همراهی کردند و نه آن جنس از حرکت را اصلا میپذیرفتند یا مورد پذیرش قرار میدادند. بنابراین عاشقی به سبک ون گوگ، نقد روشنفکری پیش از انقلاب هم هست. روش اندکی از روشنفکران قبل از انقلاب که دین، خواستههای دینی و آرمانهای دینی مردم چه جایگاه وسیعی و عمیق و جدیای در این مطالبهگری آنها، در حرکت آنها به سمت تغییر و تحول تاریخ سازی که به انقلاب اسلامی منتهی شد، دارد.
در نهایت عشق البرز به نازلی دختر تیمسار قرار است چه اتفاقی را برای او رقم بزند؟
عشق البرز به نازلی، بخش پررنگی از کتاب را تشکیل میدهد. به هر حال عشق یک مقولهی درونی و حسی است؛ و میتواند به نوعی سرآغاز رسیدن به یک تحول عظیم باشد. هر چند این عشق، یکطرفه باشد. مهم این رخداد حسی است که در درون شخصیت شکل بگیرد. به شرط اینکه این رخداد حسی منجر به رسیدن به مرتبه ایمانی شود. البرز شخصی است که ابتدا حتا شاید از رخدادهای حسی هم دور است؛ اما وقتی دچار رخداد حسی میشود، این رخداد حسی زمینههای حرکت او را به مراتب عقلانی و فراتر از آن اخلاقی و ایمانی هم فراهم میکند. ما اگر با رخداد حسی از سر جستوجوگری و کنکاش و شناخت برخورد کنیم، طبعا نتایج خوبی به دست خواهیم آورد. این کاری است که البرز انجام داده. قرار است عشق نازلی او را به مرتبه بالاتری برساند و این کنکاشها و جستوجوکردنها باعث میشود که او به دنبال هویت خودش بگردد و دریافتن هویت هم یعنی شخم زدن تاریخ که چه بودیم، چه هستیم و در چه جایگاهی قرار داریم. اصلا من کی هستم؟ این قصه خُب نمادین است. یک آدمی که ترغیب میشود تا اینکه خودش را بشناسد و وقتی خودش را میشناسد، با حرکت جمعی همراه میشود. یعنی خودشناسی مقدمهای است که برای اینکه شما در دریای حرکت جمعی غوطهور بشوید؛ یعنی از خود بگذرید و به جمع بپیوندید.
وقتی شما به مصالح جمع میاندیشید، دیگر از مرتبه فردی گذشتید. ولی رسیدن به این مرتبه نیازمند توجه و تجسس در مرتبه حسی است و به نوعی میتوان گفت این گیر و گرفتاری البرز با عشقی که به آن مبتلا شده، باعث میشود که نهیبی بر او باشد. بخصوص اینکه این عشق یک طرفه است و در بسیاری مواقع او را تحقیر میکند. عشقی است که به خودش ارجاع میدهد. تحقیرشدن و این نشانه گرفتن شأن و شخصیت جایگاه، باعث میشود که او به خودش بیاید و بفهمد که او در کجای این داستان قرار دارد. در چه جایگاهی از این زندگی و جهانی که در آن به سر میبرد قرار دارد و اصلا قرار است چه اتفاقی بیفتد و به چه چیزی برسد و جهت درست گاهی اوقات دریافتن تحقیرها و خردشدنها باعث میشود که ما رویه دیگری در پیش بگیریم. به نوعی پس این عشق مقدمهای است که چون همراه شده. با تامل و تفکر شخصیت اول، با جستوجوگری شخصیت اول منجر به خودشناسی میشود و پس از آن منجر به دریافت مراتب بالاتر و همراهی با خواستههای جمعی میشود. پس به نوعی میتوان عشق البرز به نازلی را از این منظر نگاه کرد.
سرگذشت راوی، مبهم و اسرارامیز است. به تدریج رمزگشایی میشود، این مسیر البرز را به کجا میرساند، و یا به عبارتی دیگر چه تحولی مییابد؟
سرگذشت البرز مبهم نیست. روشن میشود. در بخش پایانی کتاب در فصل پوست کندن از نقاش، یعنی برداشتن لایههای ظاهری، جسمانیت و به نوعی رسیدن به وجوه خالص انسانی. ما درمییابیم که این البرز چه کسی بوده و اتفاقا متوجه میشویم که البرز یک آدم گمنام و بینام و نشان و سر به هوا و سر راهی و بیهویتی نبوده که عشق را از یک دختر سرهنگ التماس کند. اتفاقا برآمده از یک حماسه بوده. خودش نمیدانسته و آگاه نبوده به اینکه چگونه پیشینیان و پدر و مادر و جد او همه جان و وجود خودشان را صرف ظلم ستیزی کردهاند و چگونه این سابقه حماسی را پشت سر دارند. به نوعی این البرز خودش به تاریخ آگاهی پیدا میکند. به گذشته سرزمین خودش آگاهی پیدا میکند.
البرز فرزند شاهنامه است. البرز همه ما هستیم؛ همه ما. کافیست پدران ما و گذشته خودمان و تلاش آنها را در طول تاریخ برای رسیدن به رهایی و آزادی برای حفظ داشتههای خودشان و نگهداشت سرمایه ارزشمند معنوی و پیدا کردن مراتب بالا و ایثاری که کردند، دریابیم. همه اینها دریافت هویت است. میتوان گفت البرز در فصل پایانی به هویت خودش میرسد. به یک خودشناسی میرسد. اما این البرز نیست که روایت میکند. فصل چهارم اتفاقا دانای کل روایت میکند. فصلهای قبل را از زبان البرز میشنویم؛ اما فصل پایانی را به دست دانای کل میسپاریم. گویی که ما به یک دانای کل نیاز داریم تا ما را با هویت خود آشنا کند. گوش سپردن به دانایی که به چندوچون گذشته ما اگاه باشد؛ و این راوی محاط و مسلط بر وجود ما چیزی جز همان خرد جمعی و آن حکیم درونی ما نیست. این حکیم درونی ما فردوسی است. حکیم درونی ما ابوالفضل بیهقی است. این کسانی که بر گذشته ما احاطه دارند و با این گذشته ما، میخواهند ما را حفظ کنند و به ما تذکر بدهند و یادآوری کنند و از زاویه دانای کل هم برای ما روایت میکنند.
ما اگر خودمان دست به روایت بزنیم، شاید در مرتبه حسی خودمان بیاعتنا به فرازهای مهم و با عظمت وجود خودمان باشیم. اما باید حکمت درونی را بیدار کنیم تا این دانای کل تا به ما آگاهی بدهد. این حکمت درونی همان آگاهی از گذشته خویشتن است که اینجا به مثابه یک تکنیک خودش را نشان میدهد. یعنی اینجا در فصل پایانی، دانای کل فقط یک فن روایتی نیست و خودش هم کمک میکند که مفهومی را به عهده بگیرد. و نشانهای است برای ایراد یک سخن و پیام؛ و تنها یک شیوه روایتی و ساختاری بیرونی نیست. این خود دانای کل جز ساختار درونی و معنای روایت میشود. این انتخاب دانای کل، خودش مفهومی را به همراه دارد.
هیچ راویای نمیتوانست این پیام را برای بیداری حکمت درونی و حکیمی که باید درون فردفردِ ما شکل بگیرد را انتقال بدهد. باید به روایت آگاهی دهنده حکمت درونی خود گوش دهیم تا به مرتبه خودشناسی و دریافت هویت خویشتن برسیم.
نظر شما