به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، پرسید: «خراسانی هستی درسته؟». درست حدس زده بود خوشحال شدم و گفتم: «بله». فاروج. نگاهی کرد و با رضایت: گفت: پس خوب بلدی کرمانجی برقصی؟ جواب دادم: «نرقصیدم اما رقص فراوان دیدم. گفت: «برو ۴ عدد چوب پیدا کن و بیار. من رفتم و با ۴ تا چوب برگشتم فهمیدم مربی بجنوردی است. مربی در تا از چوبها را به دست من داد و دو تایش را هم خودش برداشت و گفت: «شروع کن».
سپس مثل نوازنده ماهر شروع کرد به درآوردن صدای ساز کرمانجی با دهانش مربی حین رقص چوب به من آموزش میداد که هنگام حمله کدام چوب بالا باشد و کدام چوب جهت دفاع پایین، با این ترفند حمله و دفاع به وسیله چوب را آموختم. مدتی از آموزش ما گذشت. به مرز آمادگی مطلوبی رسیده بودیم مربی رو به من کرد و گفت: «ببین همشهری میخوام آمادگی بچهها رو به وسیله تو محک بزنم تو حالا آبروی منی؛ چون هم ولایتی من محسوب میشی. اگه از دست بچهها کتک بخوری، خودم چند برابر کتکها رو دوباره مهمانت میکنم. پس حواست رو جمع کن».
این جملات بخشی از خاطرات رزمنده جانبار محمد عطاران است که در کتاب «اول از همه» با مصاحبه و تدوین الهام صباحی در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
در فصل نخست خاطرات کودکی و خانواده راوی و فرهنگ فاروج است که با مرگ مادرش آغاز میشود و پس از آن اتفاقاتی که در خانواده روی میدهد و پس از آن اتفاقی که فضای آن روز را در بردارد: «تابستان سال ۱۳۵۷ بود با با با عجله به خانه آمد. به عمو علی اکبر گفت: فوراً ماشینت را روشن کن حاج آقا کافی را نزدیک قوچان کشتن.
عمو علی اکبر ماشین فولکس واگن سفید داشت. با زن عمو توی سه خانه انتهایی زندگی میکردند چهار تا دختر داشت و برای همین و بین حیاط دیوار کشیدند تا محرم و نامحرمی بین دختر عموها و پسر عموها حفظ شود. بابا آن قدر مضطرب بود که وقتی گفتم من هم بیایم، متوجه نشد و چیزی سوار نگفت. من هم به عشق ماشین سواری منتظر پاسخ نماندم و سریع شدم تا شاید حاج آقا کافی را - که این قدر صدایش را شنیدهام - ببینم. با با گاهی اشک میریخت و با عمو حرف میزد که حکومت دل خوشی از حاج آقا نداشت. سخنرانی آخرش گفته بود: «امام خمینی را تنها نگذارید». نزدیک روستای آلماجق که رسیدیم، در سراشیبی نسبتاً تندی، جمعیت زیادی دور محل تصادفی جمع شده بودند. خودم را از لابهلای جمعیت به جلو رساندم. پژوی سفید رنگ مچاله شدهای را دیدم.»
نزدیک ۶ هزار نیرو در حال اعزام به منطقه
محمد عطاران از آن بچههای پرشر و شوری است که تلاش زیادی میکند تا به جبهه اعزام شود و برای این مهم ماجراهای زیادی را پشت سر میگذارد تا همراه چند تن از هم ولایتیهایش به جبهه برود، او در مرداد ۱۳۶۱ بالاخره یک تجربه خاص را آغاز میکند: «با اسماعیل کباب کوبیده سفارش دادیم مراقب بودم غذا روی میز حرکت نکند و روی زمین نریزد. بعد هم توالت قطار را پیدا کردم؛ ببینم که چطور آدم در حال حرکت میتواند کارش را بکند وقتی از واگنی به واگن دیگر میرفتیم زیر سینی بین دو واگن زمین و خط آهن دیده میشد. آن قدر رفتم و آمدم که به راحتی از روی آن میپریدم. سرگرمی خوبی برای من و اسماعیل درست شده بود. میگفتند این بزرگترین اعزام نیرو از خراسان به جبهه جنوب است. فکر کنم ۶ قطار - که هر کدام چندین واگن داشت - پشت سرهم ردیف شده بودند. برای دیدن انتهای قطارها در مسیرهای پرپیچ و خم غرب سرمان را به شیشه میچسباندیم با خودم حساب میکردم اگر هر قطار هزار نفر نیرو داشته باشد نزدیک ۶ هزار نیرو در حال اعزام به منطقه بود.»
اهوازِ جنگزده؛ گاریهای بستنی و سولههای نظامی
راوی از وضعیت اهواز در دوره جنگ میگوید و فضای شهر و پادگانی که در آن مستقر شده، توصیف میکنو از روحیه سرباز جوانی که از خود و دلمشغولیهایش غاقل نیست: «از قطار که پیاده شدیم فاصلهای را تا پادگان زرهی ۹۲ که در سه راهی حمیدیه بود، به صورت ستونی حرکت کردیم از روی پل معروف کارون عبور کردیم. بیشترین چیزی که برایم جلب توجه کرد، گاریهای بستنی بود. به خودم گفتم: در اولین مرخصی میروم بستنی - فالوده میخورم.
همه وارد پادگان زرهی ۹۲ ارتش انتهای شهر اهواز شدیم. پادگان با سیم خاردار به دو قسمت تقسیم شده بود؛ یک قسمت دست ارتش و یک قسمت هم سپاه بود بعد از اینکه ما را سازماندهی کردند، همه مان را با ماشینهای نظامی به کارخانهای که تعطیل و مخروبه شده بود، بردند. اسم کارخانهها «کاترپیلار» و «آلفا «آلفا» بود. از سولههای کارخانه برای اسکان و تقسیم نیروها برای مناطق جنگی استفاده میشد. کل محوطه کارخانه چادر نظامی زده بودند و سولهها تجهیزات نظامی داشت.»

آسمانی که ناگهان دشمن شد
محمد عطاران اتفاقاتی را شرح میدهد که در ایلام روی داده و او به عنوان یک رزمنده نوجوان شاهد این رویدادها بوده است. او میگوید در آن روزها هوشیاری شرط اول زنده ماندن بود. هواپیماهای بعثی ناگهان از پشت ارتفاعات ظاهر میشدند و فرصت واکنش بسیار کوتاه بود. هر رزمنده وظیفه مشخصی داشت؛ وقتی نوبت او میشد، دستهایش را زیر سر میگذاشت و چشم به آسمان میدوخت تا به محض دیدن هواپیما، دیگران را باخبر کند. همزمان نفر بعدی شلیک را آغاز میکرد و فردی دیگر از طریق بیسیم، مسیر حرکت هواپیما را به سایر نیروهای ضدهوایی اطلاع میداد.
او روایت میکند که در یکی از این درگیریها، هنگام شلیک ناگهان مسیر آتش به شکل عجیبی تغییر کرد و با زاویهای نزدیک به ۹۰ درجه برگشت. چند لحظه بعد، بارانی از گلولههای چهارلول به سمت خودشان سرازیر شد. در ابتدا کسی باور نمیکرد این گلولهها از آسمان برمیگردد؛ هواپیما که شلیکی نکرده بود، پس انفجارها از کجا میآمد؟
همه با شتاب به داخل سنگر پناه بردند. وقتی اوضاع کمی آرام شد، مشخص شد گلولههایی که شلیک کرده بودند تکزمانه بوده و پس از رسیدن به برد نهایی، به سمت زمین بازگشته و با برخورد به اولین مانع منفجر شده است. عطاران میگوید این اتفاق بلافاصله گزارش شد و پس از آن تصمیم گرفتند برای ضدهواییهای مستقر نزدیک شهرها، به جای گلولههای تکزمانه، از گلولههای دوزمانه استفاده کنند؛ گلولههایی که پس از رسیدن به برد نهایی، در آسمان منفجر میشوند و خطری برای نیروهای خودی ندارند.
روایت یک غواص از دیدار بیواسطه با هاشمی رفسنجانی
محمد عطاران در میان بچههای اطلاعات عملیات بخش غواصی را هم تجربه میکند. تجربه جالبی که اتفاقات خاصی را برایش رقم میزند و او ریز و درشت این اتفاقات را در ذهنش ثبت کرده و حالا برای ما روایت میکند: «گاهی چوب هایمان در گل خل آب چپه می شدیم. یاد سیر مستقیم رفتن بلم در را گرفت که فهیدیم واقعاً رفسنجانی برای بازدید از منطقه آمده است. فرصت آن چنانی نداشتیم که لباس مناسبی بپوشیم همان جا ایستادیم. رفسنجانی ما را دید و گفت: «شما چرا لباس ندارید؟» قالیباف و نائب قانعی هم حضور داشتند و نگاهی به هم کردند نائب سربع گفت: «راستش حاج آقا باید اینجا حضور داشته باشید و با بچههای زحمتکش اطلاعات عملیات حشرونشر داشته باشید که بدونید اینها چقدر مظلوماند.»
سپس رو کرد به ما و گفت: بچهها دستهاتون را ببرید بالا، دستهای ما دو نفر را بالا برد و تاولهای عفونت کرده زیر بغلهایمان را نشان داد و گفت: میبینید حاج اقا تاولهای عفونی شده و بدنهای پر از نیش پشه و مگس، بخش کوچکی از مظلومیت بچههاست و نه تمام آن». هاشمی رفسنجانی لبخندی به لب آورد و خستهنباشید گفت. عکاس همراه از ما دو نفر خواست دو طرف حاجآقا بایستیم تا عکس یادگاری بگیرد. بعد هم گفت: بروید بلمسواریتان را آقای هاشمی ببیند. ما سوار بلم شدیم و مسیری را داخل آب رفتیم و هاشمی دستی برای ما تکان داد و با جمعیت رفت.»
نظر شما