حجت بداغی شاعر و منتقد ادبی یادداشتی بر رمان کوررنگی اثر شهاب لواسانی نوشته و در اختیار ایبنا قرار داده است.
اول بپردازم به آنچه این روایت دارد؛ کوررنگی متأثر از موتیف اصلی بددیدن که گاهی تا مرز نابینایی پیش میرود گویی زیرِ ذرهبین روایت شده؛ اتفاقها محدود و پررنگاند، با همان ابزار تصویرسازیِ درشت و عمیق، و اصرار بر کلمهها که تا مرز ملودی شدن پیش میروند، و صدا و حالت و کنش میپردازند. با اینکه اینهمانیِ میان دو شخصیت پیرمرد و راوی جوان، و گهگاه اشاراتی تاریخی، به گستره یک زندگی طویل میپردازند اما گزینشهای عمیقا فرادای انسانی گویی همه این زندگی را به چند عادتِ محدود ـ که اساساً از ضعفها تشکیل شدهاند ـ و چند حادثهی محدود ـ که اساسا چیزی جز خستگی مفرط از زندگی و سراشیب شدن به مرگ نیست ـ تقلیل میدهند. این تقلیلیافتگی بزرگترین نقطهی عطف این روایت است. میتوان این کتاب را همان ثانیه آخرین دانست که میگویند عزرائیل همه زندگی را پیش از قبض روح به آدم نشان میدهد.
این شکل از فشردگی کوررنگی را از مرگخواهی یا مرگآگاهی میبرد به قلب مرگ، به جایی که مرگ بیرون از خواست و اراده انسان در حال اتفاق افتادن است.
اما خلاءها؛ من تصور میکنم خلاءهای این روایت با امکاناتِ دیگر روایی پر نخواهد شد، بلکه فقط و فقط با اصرار بر همین امکانات روایی و گسترش دادنشان از میان خواهند رفت. برای مثال باز اشاره میکنم به موتیف مرکزی روایت که اینهمانی مردجوان و پیرمرد است؛ در شکل فعلی که حتی اندک مایههای بیرونی نیز به شکلی بیمارگونه از زاویه درونی به تصویر کشیده میشوند ـ و این خود از نقاط عطف کتاب است ـ اینهمانی به اشخاص محدود میماند، حال اینکه میتوانست با کمی گسترش به مایههای بیرونی تأویل نسلها را در بر بگیرد. شاید این نکته مهم جلوه نکند، اما پدید آوردن کلان روایت از امکانات منحصر به فرد رمان نسبت به دیگر گونههای ادبیست. من تا آنجا پیش میروم که هرگونهی ادبی را که مجهز به چنین کلان روایتی باشد رمان میخوانم، مانند شاهنامه یا ادیسه.
به هرحال کوررنگی شروع گونهای از دیدن جهان در لباس ادبیات است. فکر میکنم دستآوردهای بسیاری دارد برای اینکه در گذر زمان کامل و کاملتر بشود.
نظرات