دارن مکگاروی، نویسنده اسکاتلندی که هفته گذشته موفق به کسب جایزه کتاب اورول شد از مقایسه کتابش با آثار اورول و تلاش برای فهم حقیقت میگوید.
دارن مکگاروی، که هفته گذشته جایزه کتاب اورول را برای «سیاحت فقر» از آن خود کرد، کتابی که خاطرات خود از دوران رشد در کنار مادری الکی و معتاد به مواد مخدر را در آن نوشته، از اینکه اندرو آدونیس، رئیس هیئت داوران کتابش را با آثار جورج اورول مقایسه کرده، کمی خجالتزده است. «نقل قول او را اول اشتباه خواندم و فکر کردم میگوید «در حد استانداردهای اورول نیست»؛ و فکر کردم «منصفانه است.» بعد دوباره آن را خواندم و فهمیدم که میگوید «هست»: «این واقعا خوب است اما این نظر را باور نمیکنم». من راه درازی در پیش دارم. یک نویسنده میتواند پنج بار زندگی کند و باز هم با اورول برابری نکند.»
کتاب او کوبنده و شدیداللحن و برخی از یادآوریهایش طاقتفرساست. مادر مست مکگاروی وقتی او تنها پنج سال داشت با یک چاقوی گوشت به سراغش میرود و با مداخله لحظه آخری پدرش متوقف میشود. آتش زدن وسایل خانه، تلاش برای بیرون آوردن حیوان خانگیشان از زیر خاک وقتی ماشین به او زده بود و تازه خاکش کرده بودند، و تزریق مواد مخدر جلوی روی همه. اما شگفتی واقعی این است که این خاطرات مصیبتبار لباس مبدلی است برای کتابی بسیار پیچیدهتر؛ مکگاروی در کتاب آن را «اسب تروجان» مینامد که خواننده را درگیر میکند. چیزی که او واقعا میخواهد بگوید این است که چرخه تجاوز و اعتیاد قابل شکستن است و او خودش نمونه زنده این ادعاست.
پنج سال پیش مکگاروی یک مرد جوان عصبانی بود؛ یک قربانی بیماری رایج فقر که طیف وسیعی از طبقه کارگر شهر گلاسگو را به خود مبتلا کرده است. او همچنین نزدیک به یک دهه معتاد به الکل و مواد مخدر بود که میتوان آن را محصول دوران پر از استرس کودکیاش دانست و نزد یک روانشناس میرفت تا بتواند عصبانیتش را کنترل کند. او همیشه دوست داشت که بنویسد و موسیقی رپ و وبلاگهایش شروعی بود برای رسیدن به این نقطه. در زمان رفراندوم استقلال اسکاتلند در سال ۲۰۱۴ او در نقش صدای قدرتمند استقلال ظاهر شد. اما امروز خودش میگوید دشنامهای زیادی در کلامش بود. «من تازه از مشکل اعتیاد به الکل فارغ شده بودم. بسیار ایدهآلگرا بودم، عملا مطمئن اما در عین حال متوهم و سادهلوح. خیلی خوب نمیفهمیدم که رسانه اجتماعی یک میدان عمومی است. باید یاد میگرفتم آنچه را که ناگزیر به بیان بودم ابراز کنم.»
نیمه نخست کتاب به این کشمکشها و عصبانیتها میپردازد: درگیریها در مدرسه، جایی که خشونت تنها پول رایجی بود که برایتان احترام میخرید؛ مدت زمان کوتاهی که میتوانست به چیزی توجه کند و عدم تمرکزش نشان از این داشت که برای خواندن کتاب مشکل دارد؛ افتادن در دام اعتیاد بعد از مرگ مادرش بر اثر سیروز کبدی وقتی تنها ۳۶ ساله است. اما بعد اوضاع تغییر کرد. او همچنان «صنعت فقر» را به باد انتقاد میگیرد، از اشرافیگری بیزار است و معتقد است که طبقه کارگر نادیده گرفته میشود.
او میگوید: «در عصری که به نظر میرسد همه از چیزی که اشتباه است، اینکه مقصر کیست و به چه اعتقاد دارند، مطمئناند، نسبت به افرادی که علنا تردید و تضاد را ابراز میکنند و مشتاق هستند که دیدگاهشان را تغییر دهند، رغبت وجود دارد. من میخواهم تلاش کنم تا بفهمم چه چیزی درست است، حتا اگر از آن خوشم نیاید.»
هدف او در کتاب توصیف درد عاطفی فقر و استرس ناشی از چندین اعتیاد مربوط به آن است. او میگوید: «واقعیت تجربی فقر بد فهمیده شده و چیزی که در حال حاضر داریم جامعهای است با قوانین، نشانهها و انگیزههای اجتماعی که برای افرادی که از نظر احساسی کنترل شدهاند موثر است. اما اگر در میان ناملایمات بزرگ شوید، کل شرایط احساسی و برداشتتان از خطر کاملا متفاوت خواهد بود.»
او چطور نجات پیدا کرد؟ خودش میگوید:«هر روزِ زندگیام مثل فیلم «رگیابی» نبود. داستان من از جایی شروع شد که مادرم قربانی یکی از اشکال مختلف خشونت شد، ضربه روحی خورد و نتوانست آن را هندل کند. هرگز نمیخواهم که مردم فکر کنند مادرم یک شخصیت شیطانی داشت. او بسیار آسیبدیده بود. اگرچه این برداشتی است که بعدا به آن رسیدم.»
حساسیت و اضطراب عمیق مکگاروی میتوانست نابودش کند، اما در عوض آنها را به موسیقی و کلمه بدل کرد و کنترل داستانش را به دست گرفت.
نظر شما