شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۵:۱۰
خالد حسینی از جدیدترین رمانش می گوید

خالد حسینی نویسنده معروف، درباره رمان جدیدش «و کوهستان ها طنین انداختند» و احساساتی که در هنگام خلق این رمان داشت، صحبت کرده است.-

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) به نقل از تلگراف، هیچ شکی در این نیست که خالد حسینی به نوعی پدیده نشراست. دو رمان احساساتی و پرفروش او که در سرزمین مادری اش افغانستان اتفاق می افتادند داستان هایی ساده از رستگاری و بخشش را تعریف می کردند در حالی‌که واقعیت های زشت جنگ در کشور در سراسر اخبار دیده می شد. نخستین رمان وی «بادبادک باز» که سال 2003 منتشر شد و  آن را در اوایل صبح قبل از رفتن سرکارش به عنوان یک دکتر می نوشت، با رمانی که سال 2007 با عنوان «هزار خورشید درخشان» منتشر کرد، روی هم بیش از 38 میلیون نسخه در سراسر جهان فروش داشتند.

این مصاحبه همزمان با انتشار کتاب جدید وی «و کوهستان ها طنین انداختند» در هتلی از شهر منهتن انجام شده است. جذبه او در رسانه های بین الملل همچنین به معنی تقاضاهای زیاد از سمت رسانه ها نیز می شود. او توضیح می دهد که رمان جدیدش با یک تصویر شروع می شود: تصویر مردی که در حال بیرون انداختن یک واگن در وسط صحرا در نیمه شب است. در آن واگن دو کودک وجود دارند، یک برادر و خواهر.

او می گوید: من شنیده بودم که زمستان ها ایام سختی برای خانواده های افعان هستند. مردم بسیار نگران هستند و بچه هایشان را از دست می دهند. بنابراین با این پیش زمینه، ناگهان این تصویر با شفافیت و زلالی کامل و خاصی به نظرم آمد. و با خودم گفتم که این مردمان که هستند؟ به کجا می روند؟

او می گوید: جواب این سوال این است؛ پدری بیچاره و بی امید در راه کابل است تا یکی از بچه هایش را بفروشد و این پیدایش و نقطه اولیه یکی از داستان های متعدد این کتاب است. درد و رنجش جدایی برادران و خواهران از هم، بر نسل های بعدی و حتی سراسر قاره ها هم تاثیر می گذارد.

حسینی ماجرا را چنین توضیح می دهد: این کتاب مانند  داستان پریان می ماند که سر و ته شده باشد. در ابتدای داستان یک جدایی بسیار دردناک دارید و در پایان هم یک باز پیوست پر از اشک، با این استثنا که آشکارسازی ها و پیوست هایی که می بینید آن هایی نیستند که انتظارش را دارید. که زندگی هم واقعا همین‌طور است.

اما این دنیایی نیست که در رمان های افسانه مانند قبلی حسینی می دیدید. شخصیت های رمان های قبلی از آن دسته ای بودند که ای.ام. فورستر ممکن بود آن ها را به عنوان «هموار» بخواند، نه «مدور و دایره ای»؛ به طور مثال شخصیت حسن در کتاب «بادبادک باز» همانطور که خود حسینی هم از او تعریف می کند مردی بود که می شد او را دوست داشت، اما پیچیده نبود. با این حال همه در این رمان جدید به نحوی در بخشی از رمان خود را از نظر اخلاقی در چالشی می بینند.

مرکزی ترین و پرطنین ترین شخصیت این رمان نه توسط یک فرد، بلکه توسط یک دیو روایت می شود. زمانی که پسر محبوب یک روستایی توسط این دیو ربوده می شود، او با وجود اینکه می داند ممکن است در این راه کشته شود، به دنبالش می رود تا پسرش را نجات دهد. با این حال دیو به او نشان می دهد که پسرش دارد با بچه های دیگر با خوشحالی بازی می کند. اینجاست که پدر باید تصمیم بگیرد که پسرش را در این شرایط در حالی که بسیار خوب از وی مراقبت می شود رها کند یا این که او را با خود به دهکده خشک و بیابان زده، به یک زندگی احتمالا بسیار کوتاه بازگرداند. او که راه چاره ای نمی بیند به دیو تهمت ظالم بودن می زند و او هم چنین پاسخ می دهد: «زمانی که به اندازه ای که من زندگی کرده ام زندگی کنی متوجه می شوی که ظلم و خیرخواهی فقط سایه هایی از یک رنگ هستند.»

حسینی 48 سال دارد و آن‌قدر از سنش گذشته که به رمان نخست خود نگاه کند و نویسنده ای متفاوت را ببیند؛ نویسنده ای که برایش ظلم و خیرخواهی دو رنگ کاملا متفاوت بودند.

او با کمی احساس افسوس می گوید: بله، به نظر می رسد که نوشته شخصی جوان تر از حالای من باشد اما خوشحالم که همان موقع آن را نوشتم چون اگر قرار بود نخستین رمانم را الان بنویسم کتابی کاملا متفاوت از آب در می آمد، و ممکن بود کتابی نباشد که همه دوست داشته باشند بخوانند ولی اگر حالا یک خودکار قرمز به من می دادند و می گفتند به آن زمان بازگرد... آن رمان را از هم می پاشاندم.

او با پایان این رمان هم همین مشکل را داشت. برای همین می گوید: «یک جورهایی از یک پایان هالیوودی می ترسیدم و نمی خواستم ببینم که پایان آن به این سمت برود.» اما او قسمت نخست رمانش که شامل داستان دیو و پدر روستایی می شود را بازخوانی کرد. این قسمت با یک حرکت بخشنده به پایان می رسد: دیو به مرد معجونی می دهد تا خاطرات اش را به کمک آن پاک کند. با این کار او دیگر مجبور نیست برای از دست دادن پسرش رنج بکشد.

حسینی می گوید: با خودم گفتم، آها کتاب باید همین‌طور به پایان برسد، با این نگاه به حافظه و خاطرات به عنوان نحوه درک مان از زندگی. این هدیه ای فوق العاده است که می توانیم تمام چیزهایی که بیشتر از همه چیز دیگر برایمان اهمیت دارند و شخصیتمان را شکل می دهند حفظ کنیم اما با این حال بسیار هم ظالمانه است چون تمام آن قسمت هایی از زندگی مان را که آزارمان می دهند  نیز دوباره تجربه می کنیم. می توانستم ببینم که اگر دیدار دوباره ای قرار بود صورت بگیرد باید به این صورت می بود و نمی توانست آن چیزی باشد که انتظارش را داریم.

شخصیت لیلا وحدتی از جالب ترین شخصیت هایی است که حسینی در این رمان آفریده است. او یک شاعر الکلی است. حسینی درباره این شخصیت می گوید: خودم نمی خواستم او شخصیتی دوست داشتنی باشد. فقط می خواستم او واقعی باشد؛ پر از خشم و جاه طلبی و خودبینی و نارسیسیسم.

حسینی سال 1965 در کابل به دنیا آمد و فرزند اول پدری دیپلمات و مادری معلم بود. به گفته خودش نیلا هم از خاطرات همان دوران به وجود آمده است. او به مهمانی های رسمی زیادی به همراه پدرش می رفت و افراد مختلفی را می دید. با این حال این نوع زندگی فقط تا سن 11 سالگی اش ادامه داشت چون کار پدرش او را به پاریس و سپس بعد از حمله اتحاد شوروی به افغانستان کشاند بعد از آن نوبت مهاجرت به ایالات متحده آمریکا و شهر کالیفرنیا رسید. حسینی در آن زمان که فقط 15 سال داشت و انگلیسی هم صحبت نمی کرد به مدرسه ای در سن حوزه فرستاده شد.

خودش در این باره می گوید: این یک شوک فرهنگی و بسیار بیگانه بود. همه مرا نادیده می گرفتند و یکی از آن موجوداتی بودم که فقط در محوطه راه می رود اما فکر می کنم پدر و مادرم حتی از من هم شرایطشان سخت تر بود. پدرم قبلا یک دیپلمات بود و مادرم معاون مدرسه، اما حالا مادرم در یک رستوران کار می کرد و پدرم هم تدریس رانندگی می کرد. این شغل ها هیچ اشکالی ندارند، اما این یک تغییر کامل در زندگی شان بود. در کابل آن ها همه را می شناختند اما در کالیفرنیا هیچ اهمیتی به آن ها داده نمی شد.

حسینی که قصد داشت امنیت مالی خانواده را تامین کند تصمیم گرفت دکتر شود. او از دانشگاه کالیفرنیا در سال 1993 فارغ التحصیل شد و در مرکز درمانی لس آنجلس شروع به کار کرد.

یکی از قوی ترین قسمت های رمان جدید او یک دکتر افغانی آمریکایی است که احساسات دلسوزانه اش با سفری به سرزمین مادری اش، به بوته امتحان گذاشته می شود. حسینی که می گوید به هیچ وجه دلش برای پزشکی تنگ نشده اعتراف کرد که این شخصیت عمیقا بر اساس خودش نوشته شده است.

او می گوید: من بازگشتم و با خودم گفتم اینجا شهر من است. من صحبت کردن را اینجا یاد گرفتم و برای نخستین بار اینجا وارد یک دعوا شدم، و در عین حال دیگر حس خانه برایم نداشت. من نمی خواهم نقش آن مرد افغانی- آمریکایی را بازی کنم که دوباره بازمی گردد و تظاهر به صمیمیت با مردم می کند و پر از خوش خلقی و رفتارهای خوب است. این به دور از حقیقت است. زمانی که آن ها داشتند تکه تکه می شدند من آنجا نبودم، بنابراین حالا که اوضاع بهتر شده است نمی خواهم وانمود کنم که بوده ام.

و البته حسینی یک افغانی- آمریکایی معمولی هم نیست، بلکه یک فرد مشهور است. زمانی که فروش رمان «بادبادک باز» زیاد شد، کتاب 101 هفته در فهرست پرفروش های آمریکا قرار داشت. این کتاب در سال 2007 تبدیل به یک فیلم شد و اقتباس فیلمی از رمان «هزار خورشید درخشان» هم در سال 2015 اکران می شود.

زمانی که از او پرسیدم که آیا اطلاع از این که تعداد زیادی از مردم کتاب هایش را می خوانند هیچ وقت به او احساس خفگی داده است، یا نه پاسخ داد: آدم فکر می کند که باید اینطور باشد، اما من انقدر درگیر درک کردن این پازل هستم که مرا از همه این چیزها نجات می دهد. تنها ترسی که دارم این است که اگر تمام این ها تمام شود چه اتفاقی می افتد. من با این احساس بسیار واقعی زندگی می کنم که ما داستان هایی پایان ناپذیر برای تعریف کردن نداریم.

با این حال خانواده محدوده ای پرمیوه برایش به نظر می رسد. می گوید: در افغانستان فقط و فقط خودتان را به عنوان یک فرد تنها نمی شناسید. خود را به عنوان یک پسر، یک برادر، یک پسرخاله و یا عموی یکی می شناسید. شما بخشی از چیزی بزرگتر هستید. اتفاق هایی که در میان خانواده ها می افتند... من از این‌که چطور مردم همدیگر را دوست دارند و همدیگر را نابود می کنند در عجب هستم.

رمان «و کوهستان ها طنین انداختند» به تازگی توسط بلومزبری چاپ شده و در فهرست های کتاب های پرفروش جای گرفته است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها