سه‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۲:۰۳
گاهی وقت‌ها...

گاهی‌ وقت‌ها، رفت‌و‌آمد آدم‌ها داستان عجیبی دارد؛ گاهی با این خیال که آدم رفته برمی‌گردد، عزیزمان را راهی می‌کنیم؛ او می‌رود؛ اما هیچ وقت برنمی‌گردد.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، شهاب دارابیان: ذهنم یاری نمی‌کند؛ اما به گمانم برای افتتاحیه یا اختتامیه جشنواره شعر فجر به همراه دوستان بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان (قبل از ادغام) به مشهد رفته بودیم. هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید چه شد اما یکدفعه صدای‌مان بالا رفت و دعوای‌مان شد. کار داشت بیخ پیدا می‌کرد که با وساطت دوستان حاضر همه چیز تمام شد. چند دقیقه‌ای گذشته بود، تک و تنها در یکی از میز‌های رستورانی که دوستان بنیاد برای شام در نظر گرفته بودند، نشسته بودم. کارد می‌زدی یک قطره خون نمی‌آمد. به سال‌های مدرسه برگشته بودم. حس آدمی را داشتم که در هنگام دعوا یک سری کارها و فحش‌ها فراموشش شده است و حال دارد خودش را می‌خورد.
هنوز بابت کارهای نکرده با خودم کلنجار می‌رفتم که یکدفعه آمد و سر میز نشست و گفت «چرا تنها نشستی؟» با خشم به صورتش نگاه کردم. خشمم کم شد؛ اما هنوز قیافه حرص‌دراری داشت. گفت «من مسعودم.» خودم را معرفی کردم و صحبت شروع شد. بعدها که با لباس روحانیت دیدمش، فکرش را نمی‌کردم که آن آدمی که تا مرز دعوا با او پیش رفته بودم، روحانی باشد.

گاهی وقت‌ها، آشنایی آدم‌ها داستان عجیبی دارد...
 
آن دعوا نقطه شروعی بود برای آشنایی با آدمی که تا همین یکی دو سال پیش هم خیلی رابطه حسنه‌ای با او نداشتم؛ البته خداییش بد هم نبودیم. بنیاد شعر و ادبیات داستانی در آن سال‌ها کارهای عجیب و غریبی انجام می‌داد و من هم که نمی‌توانستم ساکت باشم، می‌نوشتم و این تازه شروع ماجرای بود و همه چیز به بحث‌های شبانه تلگرام می‌رسید. الان که بعضی از آنها را می‌خوانم خنده‌ام می‌گیرد. چه دغدغه‌هایی داشتم، به چه چیزهایی گیر می‌دادم. از موضوعاتی مثل اینکه چرا فلان نقد را در سایت بنیاد نوشتید تا اینکه چرا فلانی مجری جایزه جلال شده و چرا مجری این مدلی لباس پوشیده بود!
وقتی از بنیاد رفت و کارش را در یک برنامه تلویزیونی شروع کرد هم صلح بین ما برقرار نشد؛ از استوری گذاشتن درباره بحث مطرح شده و صحبت‌های مهمان برنامه‌اش بگیر تا پیام‌های 600-700 کلمه‌ای که به صورت خصوصی برایش ارسال می‌کردم. در ظاهر همه چیز خوب بود؛ اما در تلگرام جنگ ادامه داشت.

گاهی وقت‌ها، گیردادن آدم‌ها داستان عجیبی دارد...
 
این وسط یکی دو سالی صلح برقرار بود و کاری به کار هم نداشتیم و تنها گاهی در بخش «نظر استوری اینستاگرام» (ریپلای) سراغی از هم می‌گرفتیم؛ درست همان زمانی که سه موسسه معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی با هم ادغام شده بودند. این شرایط ادامه داشت تا اینکه شایعه‌ای در شهر پیچید که مسعود دیانی قرار است به جای غلامرضا طریقی، معاون شعر و ادبیات داستانی خانه کتاب و ادبیات شود. به او پیام دادم که «حاجی چی از جون این طریقی می‌خوای که ولش نمی‌کنی؟» در جواب استیکر خنده‌ای فرستاد و زنگ زد و سلام و احوال پرسی کردیم. در صحبت لو نداد که چه خبر است و همه چیز را به قسمت واگذار کرد.
مدتی گذشت و قسمت مشخص شد و مسعود دیانی به خانه کتاب آمد. ظهر بود که به پیشنهاد کیوان امجدیان به دیدنش رفتیم. باران نم‌نم می‌بارید و در تراس طبقه چهارم ساختمان سرای اهل قلم ایستاده بودیم و صحبت می‌کردیم. درست جایی که چند ساعت پیش با غلامرضا طریقی ایستاده بودم و حرف می‌زدیم.

گاهی وقت‌ها، رفت‌وآمد آدم‌ها داستان عجیبی دارد...
 
یک ربعی گذشت و کیوان امجدیان از ما خداحافظی کرد و رفت؛ اما صحبت ما درباره اتفاقی که برای یکی از همکاران رخ داده بود، ادامه داشت. بحث که تمام شد، گفت: «شهاب خیلی کار داریم؛ گذشته‌ها گذشته. بیا هر چی بوده رو همین‌جا بریزیم دور.» ناخودآگاه بغلش کردم و قول داد که مشکل آن همکاری را که سوژه بحث‌مان بود، پیگیری کند و اگر کاری از دستش برآمد، دریغ نکند.
داشت از برنامه‌هایش می‌گفت و من در ذهنم فکر می‌کردم که چه حوصله‌ای دارد و هنوز نیامده هزار تا کار برای خودش تراشیده. در یکی از یادداشت‌هایی که در چند روز گذشته برای مسعود دیانی نوشته شده بود به نقل از دوستی خواندم که مسعود دیانی آدمی بود که همیشه از مسئولیت‌هایی که قبول می‌کرد، بزرگ‌تر بود. الان که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر این جمله درست است.
در روزهای بعد، چند پیام داد و پیشنهاد چند گفت‌وگو داشت تا برای صفحه ادبیات ایبنا بگیریم. روزها گذشت و همه چیز خوب بود تا اینکه از کیوان امجدیان شنیدم که گویا درگیر بیماری سرطان شده است. سرطان! اسمش هم رعشه بر تنم می‌اندازد. از بعد فوت پدر، اسم سرطان که می‌آید دست و پایم شل می‌شود. باور نمی‌کردم. بعدها که پرسیدم فهمیدم که متاسفانه نوع سرطانش نیز با پدر یکی است. من که یکسال پیش سر بیماری پدر تمام راه‌های موجود را امتحان کرده بودم، می‌دانستم که شرایط خوبی نیست و متاسفانه متاستاز یعنی پایان زندگی؛ یعنی هر کاری کنی، حریف این غول بی‌شاخ و دم نخواهی شد.

گاهی وقت‌ها، سرنوشت آدم‌ها داستان عجیبی دارد...
 
در این مدت پست‌ها و رنج‌نامه‌هایش را که در فضای مجازی می‌خواندم، دلم می‌خواست چیزی برایش بنویسم؛ اما نظرات (کامنت)‌ را بسته بود. گاهی وقت‌ها به پیام مستقیم (دایرکت) می‌رفتم، چند خطی برایش می‌نوشتم، اما درست همان لحظه که باید دکمه ارسال را می‌زدم، پشیمان می‌شدم.
زمان رفت و رفت و رفت تا به اسفندی رسیدیم که برای من یکی فقط طعم رفتن می‌دهد. هنوز آن اسفند تلخ و رفتن افشین یداللهی را باور نکرده‌ام که حالا باید مسعود دیانی را نیز به خانه ابدی راهی کنیم.

گاهی وقت‌ها، راهی کردن آدم‌ها داستان عجیبی دارد...

 
 
روزهای بعد از فوت مسعود دیانی آنقدر سریع گذشت که تا به خودم آمدم دیدم وسط حیاط حوزه هنری ایستاده‌ام و دارم به سمت مسجدی می‌روم که مراسم یادبود مسعود دیانی در آن برگزار می‌شد. به هر سمت که نگاه می‌کردم، یکی از دوستانش ایستاده بودند و اشک می‌ریختند، هیچکس در حال خودش نبود، تقریبا همه بودند؛ همه آنهایی که خط‌وربطی به کتاب و کلمه داشتند، از وزیر فرهنگ بگیر تا مدیران فرهنگی تا اهالی قلم تا حتی بانوانی که معلوم بود پیش از این مراسم، یکبار هم گذرشان به حوزه هنری نیفتاده است؛ همه طیف و سلیقه‌ای که نشان می‌داد، این روحانی خوش‌سیما چقدر در دل همه نفوذ کرده بود و چقدر همه دوستش داشتند و چه حیف که دیگر نیست.
می‌دانی! گاهی‌ وقت‌ها، رفت‌و‌آمد آدم‌ها داستان عجیبی دارد؛ گاهی با این خیال که آدم رفته برمی‌گردد، عزیزمان را راهی می‌کنیم؛ او می‌رود؛ اما هیچ وقت برنمی‌گردد. هیچ وقت...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها