سرویس تاریخ خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ در بخش اول از خوانش قیام امام حسین (ع) به روایت ابوعلی بلعمی خواندیم که امام حسین (ع) حج را نیمه تمام گذاشت و قصد سفر به کوفه کرد. برخی از بزرگان مکه و از آشنایان به ایشان گفتند که به کوفه نرو یا دست کم تا پایان حج صبر کن. اما امام (ع) پای در راه نهاد و به سمت کوفه رفت. اینک باقی ماجرا:
***
چون [حسین (ع)] به نیمه بادیه رسید، فرزدق شاعر و همام بن غالب ویرا پیش آمدند- از کوفه حج همی رفتند- و کس حسین را خبر کشتن مسلم نداد. حسین فرزدق را پرسید که خبر کوفه چه داری؟ گفت مردمان کوفه را دل با تست- شمشیر بر تو و قضا بر آسمان- کس نداند. حسین به شتاب همی رفت و پنداشت که مسلم به کوفه هر روز بیعت همی کند و مردمان ویرا چشم دارند.
و چون نامهی یزید به عبیدالله بن زیاد رسیده بود که حسین از مکه برفت، سپاه پیش وی فرست، عبیدالله به همه امیران کس فرستاد که هیچکس از کوفه مروید و سپاه ها مپراکنید که حسین بن علی روی به کوفه نهاد تا بنگرم که این کار چگونه شود.
– و از میان عمال عمربن سعد ابی وقاص را، ری داده بود- ویرا بخواند و گفت: ترا با سپاه در بادیه باید شدن تا اثر حسین بیابی و او را بگیری. عمر گفت باید که مرا از این کار عفو کنی. عبیدالله گفت اگر خواهی که عفو کنم عهد ری باز فرست تا کسی دیگر دهم. عمر بن سعد گفت امشب مرا زمان ده تا تدبیر کنم، زمان داد. و همه شب تدبیر کرد. چون بامداد بود خون حسین بر عزل ری اختیار کرده بود.
پس دیگر روز- اول ماه محرم- از کوفه برفت اندر سال شست، و روی در بادیه نهاد. حسین –رضیالله- به قادسیه رسیده بود و فروآمده. مردی بود- نام وی حر بن یزد التمیمی- از لشکر عمر بود و از دوستاران حسین بود. چون عمر در بادیه رفت، این حر پیش رفت و حسین را گفت کجا میشوی؟ گفت به کوفه. گفتا بازگرد که به کوفه اندر خیر نیست که عبیدالله بن زیاد آمد و مسلم را کشت و هانی را کشت و هر که در بیعت مسلم بن عقیل بودند، همه کشت. حسین متحیر شد و گفت اکنون کجا شوم با این همه زنان و کودکان؟ حر گفت از راه دور شو که عمر بن سعد در بادیه آمد با سپاه. حسین بتاخت و روی سوی کربلا نهاد و آنجا فرو آمد با آن چهل سوار و صد پیاده.
دیگر روز، عمر بن سعد خبر حسین از کربلا شنید. روی آنجا نهاد. چون سپاه بدید، حسین بر نشست با آن صد و چهل مرد و پیش صف اندر آمد و صف زدند و بر جای بیستادند. عمر بن سعد، از میان سپاه بیرون آمد و بر حسین سلام کرد و حسین جواب داد. پس گفت: یا حسین، هر چند که بدین کار شما حقتراید، مگر خدای –عزوجل- چنین همی خواهد که این کار شما را نباشد و تو بیش از آن جهد نتوانی کردن- و خون ریختن که پدرت کرد علی –رضیالله عنه- و همه زندگی به تلخی گذاشت و آخر کشته شد و برادرت حسن- رضیالله عنوه- چو دانست که این کار شما را نخواهد بود دست بازداشت. اگر تو نیز دست بازداری به بود تا هلاک نشوی.
حسین گفت –رضیالله عنه- از سه کار یکی با من بکن، یا مرا دست بازدارید تا به مکه شوم و آنجا باشم و خدای – عزوجل- همی پرستم- و اگر دانستمی که این کار چنین شده است من خود از مکه نیامدمی- و اگر نه دست باز دارید تا به گوشهای بنشینم- در شهری- و خدای- عزوجل- همی پرستم و با کافران جهاد همیکنم تا شهادت یابم وگرنه بگذارید تا من خود به یزید روم؛ و اگر خواهی کسی از آن خویش با من فرست… (ادامه دارد)
نظر شما