پنجشنبه ۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۰
همه در مكتب عشق الهي زانو بزنيم

دكتر حشمت‌الله رياضي، مولوي‌‌شناس، در نشست «مولوي و عرفان» گفت: انسان نيازمند آيين عشق فرابشري است. مولانا نيز پيام صلح، وحدت، همدلي و همراهي جهاني براي ما دارد. در مكتب مولانا درس عشق مي‌آموزيم و آن گاه است كه غم يك سياه در آفريقا، غم من است و خار پاي يك انسان در آن سوي دنيا، خار پاي من.

به گزارش خبرگزاري كتاب ياارن(ايبنا)، اين نشست ديروز (چهارشنبه، هفتم مهر) در سراي اهل قلم برگزار شد. در اين نشست علي‌محمد صابري، مدرس فلسفه و دبير جلسه، دكتر حشمت‌الله رياضي، مولوي‌شناس و مهدي كيايي، كارشناس عرفان، حضور داشتند.

صابري در ابتدا مختصري از زندگاني مولانا و آشنايي‌اش با شمس تبريزي گفت و سپس به اصطلاح «سخن گفتن با دهان بسته» در فلسفه اشاره كرد و گفت: عرفا از اين روش براي تربيت استفاده مي‌كنند كه جزيي از حكمت ذوقي است. در مثنوي نكات بسياري درباره تربيت ذوقي و كشفي مي‌توان پيدا كرد.

وي مثنوي را قرآن فارسي برشمرد و به بيتي از شيخ بهايي در رثاي مثنوي اشاره كرد که مي‌گويد؛ «مثنوي معنوي مولوي هست قرآني به خط پهلوي.» صابري گفت: در مثنوي مي‌توان اصولي كه براي انسان شدن لازمند را استخراج كرد. «روزها فكر من اين است و همه شب سخنم / كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم.» پيداست كه مولانا دغدغه‌اي جز كامل شدن نداشت.

صابري يكي از اصول تربيت در مثنوي را توجه به مقام ولايت انسان كامل برشمرد و گفت: در نظر مولوي، فردي كه انسان كامل است، ارزشمند است، نه آن كه بر آب راه مي‌رود، اما هر فردي مقام ولايت و شأن تربيت را ندارد. «اي بسا ابليس آدم‌روي هست / پس به هر دستي نبايد داد دست.»

وي افزود: يكي ديگر از اصول موجود در مثنوي، مقام عشق است كه در پي ولايت مي‌آيد. «هركه را جامه ز عشق چاك شد / او ز حرص و عيب به كلي پاك شد.» عشق پاك كننده و تربيت كننده است، اما اين عشق چيست؟ عشق شرح و تفسير ندارد. بايد عاشق شد تا معناي آن را دريافت.

«بر عشق سلام، بر انسان سلام، بر حقيقت سلام» رياضي سخنانش را با اين جملات آغاز كرد و سپس گفت: مثنوي در رديف ادبيات غنايي جاي مي‌گيرد، ادبياتي كه همراه با شور و مستي است و مسايل تعليمي چندان جايي در آن ندارند، اما مولانا در اين اثر غنايي به تعليم سير و سلوك و جهان‌بيني‌اش مي‌پردازد. اگر به سه اصل انسان، هستي و ذات اين هستي كه خداوند است، پي‌ببريم، آنگاه آينه‌اي از تمام هستي خواهيم شد. تار و پود مثنوي آنچنان در هم تنيده است كه نمي‌توان جزيي از آن را جداي از ساير بخش‌هايش در نظر گرفت. اين كتاب را بايد نظير قرآن مورد توجه قرار داد و كليت آن را دريافت.

وي افزود: اسامي كه به خدا مي‌دهيم، آن چيزي است كه ذهن ما انتزاع مي‌كند. خداوند ذات ثابت ازلي ابدي است. اين واجب‌الوجود است كه اسامي نظير «خدا» و «الله» مي‌گيرد. اين واجب الوجود به صورت ضد، تجلي پيدا مي‌كند و اين گونه است كه جهان جمع اضداد مي‌شود. اين جهان كثرت است و ما بايد در اين كثرت خود را بيابيم.

رياضي ادامه داد: مولوي در مثنوي، از انسان آغاز مي‌كند؛ «بشنو از ني چون حكايت مي‌كند / وز جدايي‌ها شكايت مي‌كند.» اين «ني» انسان است. در وجود اين انسان، خدا و انبيا و اولياي الهي مستترند. همه چيز در ذات انسان مستتر است، بنابراين براي آگاهي از خودمان بايد به لايه‌هاي وجودي‌مان راه يابيم. انسان مظهريت تامه كامل دارد، اما اين مظهريت يك جسم نيست، بلكه روحي ازلي و ابدي است، چرا كه حقيقت جوهري انسان نيز مانند خدا ابدي است.

وي خاطرنشان كرد: عرفا و مولانا مي‌خواهند ما را به اصل ثابت كه «نيستان» است، برسانند. «هر كسي كو دور ماند از اصل خويش / بازجويد روزگار وصل خويش.» غم عارف تنها اين درد فراغ است. تنها غم او اين است كه چرا از عالم وحدت خارج شده و از دور نظاره‌گر آن است. تمام شوقش اين است كه دوباره به آنجا بازگردد. عرفان شور و شوق آدمي است كه مي‌كوشد به اصل الهي‌اش كه وحدت كل است، برسد.

رياضي درباره تفاوت عرفان ايراني با ساير عرفان‌ها گفت: دو چيز در عرفان ما وجود دارد كه در ساير عرفان‌ها يافت نمي‌شود و آن وحدت در كثرت يا كثرت در وحدت است. عرفاي ما نه آن چنان در عالم وحدت غرق‌اند كه كثرت را وهم بدانند و نه آن چنان در كثرت غوطه‌ مي‌خورند كه تمام توجه‌شان به ماديات و ظواهر معطوف شود. عرفان ما جمع وحدت و كثرت است و مولوي بهترين حالت از اين جمع را در مثنوي به ما نشان مي‌دهد.

وي با بيان اين كه «تمام انسان‌ها به ظواهر متمسك مي‌شوند و حاضر نيستند در اعماق وجود خويشتن و قرآن و مثنوي حقايق را دريابند» اظهار داشت: سخن يك رمز است، برگ يك رمز است، دريا يك رمز است. همه چيز رموز و سايه‌ها و يك نمايش هستند، حتي عبادت‌هاي ما نمايش‌اند. ما از آن عالم بالا به اين عالم آمديم و مشغول محاكاتيم. بنابراين هستي ما محاكاتي از كل وجودي (عالم بالا) است كه ما در آن بوديم و در اين وجود مادي‌مان تنها سايه‌ها را مي‌شناسيم. اما باز هم ادعاي علم و فقه و حكمت و فلسفه مي‌كنيم، در حالي كه هرچه مي‌بينيم، سايه‌اند اندر سايه.

رياضي افزود: آن چه مذهب و دين و انسان به آن نياز دارد، آيين عشق و فرزانگي فرابشري است. همه بايد در مكتب عشق الهي زانو بزنند. پيامي كه از مولانا مي‌توان گرفت، صلح و وحدت و همدلي و همزيستي و همراهي جهاني است. غم يك سياه در آفريقا، غم من است، خار پاي يك انسان در آن سوي دنيا خار پاي من و شادي او شادي من است. ما از مولانا درس عشق مي‌گيريم.

وي حركت را درس ديگر مولانا برشمرد و گفت: او انسان را به حركت وامي‌دارد و او را مانند يك رودخانه به جريان مي‌اندازد. ادبيات كلاسيك عرفاني با عقل سروكار دارد، اما عرفان مولانا با تمام وجود و سلول‌هاي ما. اميدوارم پيام مولانا روزي در جهان به ظهور برسد.

سپس صابري درباره عشق گفت: عشق تجربه‌اي روان‌شناختي نيست. اين عشق صياد است كه فرد را مسخر خويش مي‌سازد. افلاطون در يكي از رساله‌هايش از جنون عشق سخن مي‌گويد كه در آن شباهتي با مولانا هست. عشق در نزد او «اروس» است كه عاشق را همچون طعمه‌اي صيد مي‌كند. عشق از نگاه او زيبايي و خير مي‌آورد، نظير آن چه سعدي مي‌گويد «به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست / عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست.»

وي افزود: انسان عاشق، طالب زيبايي و خير است، همان عقيده‌اي مشترك كه در نزد افلاطون و عرفاي ايراني وجود دارد. عشق، فقر و غنا را توامان دارد. غنا از آن معشوق و فقر از آن عاشق است. عارف در پي آن است تا خود را دريابد و در انتها به اين نتيجه مي‌رسد كه عاشق و معشوق يكي‌اند.

در ادامه كيايي، اركاني را براي عشق برشمرد و گفت: مغز اسلام و قرآن، عرفان است. همان گونه كه نماز اركاني دارد كه رعايت نكردن آن سبب عدم مقبوليت آن مي‌شود، عرفان نيز اركاني دارد كه رعايت آنها از سوي رهجوي عرفان ضروري است.

وي افزود: چه كيميايي در من وجود دارد كه مصداق خليفه‌الله شدم. پاسخ «من كيستم» بايد پيدا شود، زيرا «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و اين ركن نخست عرفان است. ركن دوم خداشناسي است. اين خداوند در حروف «خ» و «د» و «الف» خلاصه نيست؛ «بيزارم از آن كهنه خدايي كه تو داري / هر روز مرا تازه خدايي دگر آيد.»

كيايي ادامه داد: پيچيده‌ترين موضوع فلسفه و عرفان، يافتن خداست. نشاني خداوند در آيه شانزده سوره «قاف» ذكر شده است كه مي‌فرمايد «من از رگ كردن به شما نزديك‌ترم.» قرآن حاوي چنين حقايقي است، پس قرآن را به قصد ثواب نخوانيم، بلكه براي بيدار شدن بخوانيم. نتيجه خداشناسي موحد و يكي شدن است؛ «دل هر ذره كه بشكافي آفتابي در ميان است» و اين به معناي وحدت است.

كيايي ركن سوم عرفان را «شيطان‌شناسي» برشمرد و گفت: شيطان معلم ملائكه بود و هزار سال عبادت كرد، اما به دليل سجده نكردن بر آدم از درگاه خدا رانده شد، اما همه انسان‌ها آدم نيستند. انسان‌ها سه دسته‌اند؛ ناس، بشر و آدم. دسته نخست انسان‌هاي فراموش‌كارند كه نياز به يادآوري دارند. دسته دوم كساني‌اند كه اشاره‌ها را مي‌فهمند. دسته سوم نيز به مقام لاهوتي گفته مي‌شود. شيطان نيز به «آدم» سجده نكرد كه از درگاه خداوند رانده شد.

وي افزود: ركن بعدي انسان‌شناسي است، زيرا وقتي مردم را بشناسيم، تنها مي‌مانيم و به خدا پناه مي‌بريم.

كيايي ادامه داد: مولوي نه شيعه بود، نه سني، نه كاتوليك و نه يهودي. او متعلق به تمام مذاهب بود و نبود. خود او نيز مي‌گويد «من به هر جمعيتي نالان شدم / جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم / هر كسي از ظن خود شد يار من / از درون من نجست اسرار من» مولانا را نمي‌توان شناخت، زيرا اولياي خداوند تحت لواي خداوند قرار دارند.

سپس صابري به مقايسه ميان سنت افلاطون و و مولانا پرداخت و گفت: افلاطون در رساله كوتاه «مهماني» كه در دوره كمالش نگاشته است، به مبحث زيبايي و حسن مي‌پردازد. زيبايي براي او و مولانا درجاتي دارد كه پايين‌ترين درجه آن زيبايي صوري است كه در اجسام وجود دارد. سپس زيبايي‌هاي اخلاقي و زيبايي در علم مطرح مي‌شود تا به اقيانوس پهناور زيبايي مي‌رسد كه همه چيز در آن زيباست. اين درجه از زيبايي است كه افلاطون به آن اشاره دارد. او نيز زيبايي جسماني را زيبايي نمي‌داند نظير مولانا كه مي‌گويد؛ «عشق‌هايي كه از پس رنگي بود / عشق نبود عاقبت ننگي بود.»

وي افزود: افلاطون خداوند را «آگاتون» مي‌نامد كه خير و زيبايي مطلق است. بنيان مشترك ديگر در سنت افلاطون و مولانا عشق است. افلاطون نيز عشق را بنيان هستي مي‌داند. وجه اشتراك ديگر ميان اين دو انديشمند، حقيقت انساني است. اين بنيان‌هاي مشترك از گذشته تاكنون در تفكرات حكمي وجود داشته‌اند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

اخبار مرتبط

تازه‌ها

پربازدیدها