به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «پلنگ برفی» داستان زندگی یک خانواده افغانستانی را روایت میکند که در پی کمک به محور مقاومت هستند. این داستان با کشته شدن پدر خانواده آغاز میشود؛ او به دلیل همکاریاش با مدافعین حرم و کمک به خانوادههایشان در دریافت پاسپورت، هدف قرار میگیرد.
پس از این حادثه تلخ، خانواده تصمیم میگیرد پدر را در حیاط خانه دفن کرده و به دلیل خطرات احتمالی ناشی از دولت و قاتلین پدر، به صورت قاچاقی از کشور خارج شوند.
خانواده، با عبور از نزدیکترین راه به مرز پاکستان، با کوههای پر برف مواجه میشوند. در این مسیر دشوار، آنها با چالشهای زیادی روبرو هستند، اما سرانجام به یکی از روستاهای مرزی پاکستان میرسند. در اینجا، آنها پسری را میبینند که در خطر گرگها گرفتار شده است. نجات این پسر، سرآغاز یک دوستی جدید است و خانواده او برای آنها گذرنامه جعلی تهیه میکنند تا بتوانند از مرز ایران عبور کنند.
با وجود همه تلاشها، خانواده در راه تصادف میکند و وقتی به قم میرسند، متوجه میشوند که شماره تلفنهایشان را فراموش کردهاند. در جستجوی آشنایان، زینب، دختر خانواده، متوجه میشود که برادرش احمد قصد سفر به سوریه را دارد.
او با دلی پر از تردید تصمیم میگیرد احمد را به پلیس ایران لو بدهد. اما پس از این تصمیم، زینب متوجه میشود که اگر مدرک را به پلیس نرساند، احمد به افغانستان بازگردانده خواهد شد. حال او باید انتخاب کند: آیا احمد باید به افغانستان برگردد یا به سوریه برود؟
هدف کتاب کتاب «پلنگ برفی» این است تا کمک کند خواننده کتاب از بحران هویت سربلند بیرون بیایند و به خودباوری برسند. نویسنده با نشان دادن چالشها و سختیهایی که شخصیتها با آنها روبرو هستند، پیام مهمی را منتقل میکند.
دنیا به جوانان و نوجوانان امروز نیازمند است تا بر باطل پیروز شوند و این نوجوانان، سربازان آینده امام زمان خواهند بود. این کتاب همچنین بر اهمیت اتحاد مسلمانان حقطلب تأکید دارد و با خواندن آن در کشورهای مختلف غرب آسیا، بخصوص کشورهای فارسیزبان، میتوان به تحقق این هدف نزدیکتر شد. کتاب «پلنگ برفی» داستانی است از عشق، فداکاری و امید که میتواند الهامبخش نسل جدید باشد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
احمد بیل را در زمین فرو برد و با کف پا ضربه زد. خاک پر شده در بیل را با کمی فاصله از درخت روی زمین خالی کرد. زینب روی تک پله ورودی خانه، زیر نور لامپ حیاط نشسته و احمد را نگاه میکرد.
سایهاش روی پلهها میلرزید. دستش را با همه لرزی که داشت روی دهانش گرفته بود تا صدای هقهقش در دهان خفه شود. احمد دوباره بیل را در زمین فرو کرد و پای راستش را روی بغل بیل فشار داد. سرش را سمت زینب چرخاند. موهای چتریاش از ترس باد به دو طرف صورتش فرار کردند: «بدو زینب! وسایلت جمع کن. کار من که تمام شد باید راهی شویم!».
زینب احمد را منگ نگاه کرد. نمیفهمید چه میگوید. فقط دستهایش را محکم روی دهانش نگه داشت. هرچند هنوز صدای ناله از پوست و گوشتش رد میشد. وقتی اولین جیغ از گلویش بیرون پرید مادرجان نوک انگشت اشارهاش را به دماغش چسباند و دستور داد: «هیس! تا وقتی اختیار صدات، دستت نیامد، جلوی دهانت محکم گرفته کن!»
کتاب «پلنگ برفی» نوشته فائزه کرد فیروزجایی در ۱۳۶ صفحه و به بهای ۱۵۰ هزارتومان در نشر معارف به چاپ رسیده است.
نظر شما