دوشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۴ - ۱۲:۱۱
داستان پادشاهی بهمن

خراسان‌رضوی - پس از تراژدی افزون‌طلبی اسفندیار که با کور شدن و کشته‌شدن او به پایان می‌رسد، به پادشاهی بهمن فرزند اسفندیار می‌رسیم که زیر نظر مستقیم رستم پرورش می‌یابد که این هفته قسمت اول آن را خواهیم خواند.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: تراژدی افزون‌طلبی اسفندیار با کور شدن و کشته‌شدن او به پایان می‌رسد و بهمن، فرزند اسفندیار زیر نظر مستقیم رستم تربیت‌یافته و کامل شده و سزاوار شهریاری می‌شود.

چو بهمن به تخت نیا بر نشست
کمر با میان بست و بگشاد دست

سپه را درم داد و دینار داد
همان کشور و مرز بسیار داد

اولین کار بهمن پس از پادشاهی گشاده‌دستی است، سپاهیان را سرشار از دینار و درم می‌کند و سپس:

یکی انجمن ساخت از بخردان
بزرگان و کار آزموده ردان

مرحله بعد به سراغ اندیشمندان می‌رود، قدرت نظامی و تسلیحاتی و قدرت اندیشه دو رویکرد اولیه بهمن در شهریاری اوست، بهمن سرنوشت پدر را دیده و زیر نظر قاتل پدرش شهریاری آبدیده شده است بنابراین در جمع خردمندان می‌گوید:
چنین گفت کز کار اسفندیار
ز نیک و بد گردش روزگار

همه یاد دارید پیر و جوان
هرانکس که هستید روشن‌روان

که رستم گه زندگانی چه کرد
همان زال افسونگر آن پیرمرد

فرامرز جز کین ما در جهان
نجوید همی آشکار و نهان

سرم پر ز دردست و دل پر ز خون
جز از کین ندارم به مغز اندرون

دو جنگی چو نوش‌آذر و مهرنوش
که از درد ایشان برآمد خروش

چو اسفندیاری که اندر جهان
بدو تازه بد روزگار مهان

به زابلستان زان نشان کشته شد
ز دردش دد و دام سرگشته شد

همانا که بر خون اسفندیار
به زاری بگرید به ایوان نگار

هم از خون آن نامداران ما
جوانان و جنگی سواران ما

هر آنکس که او باشد از آب پاک
نیارد سر گوهر اندر مغاک

بهمن از شایستگی‌های پدر و نیز از افسونگری های زال سخن می‌گوید و جمع خردمندان را به کینه‌جویی خون پدری اسفندیار فراخوانده و شاهد مثال‌های زیر را برای آنان بازگو می‌کند:

به کردار شاه آفریدون بود
چو خونین بباشد همایون بود

که ضحاک را از پی خون جم
ز نام‌آوران جهان کرد کم

منوچهر با سلم و تور سترگ
بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ

به چین رفت و کین نیا بازخواست
مرا همچنان داستانست راست

چو کیخسرو آمد از افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب

پدرم آمد و کین لهراسپ خواست
ز کشته زمین کرد با کوه راست

فرامرز کز بهر خون پدر
به خورشید تابان برآورد سر

به کابل شد و کین رستم بخواست
همه بوم و بر کرد با خاک راست

زمین را ز خون بازنشناختند
همی باره بر کشتگان تاختند

او از انتقام‌های فریدون از ضحاک و انتقام خون ایرج به وسیله منوچهر و انتقام‌های دیگر سخن رانده و خود را سزاوار خونخواهی پدر معرفی می‌کند:

به کینه سزاوارتر کس منم
که بر شیر درنده اسپ افگنم

اگر بشمری در جهان نامدار
سواری نبینی چو اسفندیار

چه بیند و این را چه پاسخ دهید
بکوشید تا رای فرخ نهید

او از اندیشمندان سپاهیان نظر نهایی را می‌خواهد گروه به نظر می‌رسد که تصمیم نهایی را قبلاً گرفته است، سپاهیان هم با همدلی، هم‌نوا شده و می‌گویند:

چو بشنید گفتار بهمن سپاه
هرانکس که بد شاه را نیکخواه

به آواز گفتند ما بنده‌ایم
همه دل به مهر تو آگنده‌ایم

ز کار گذشته تو داناتری
ز مردان جنگی تواناتری

به گیتی همان کن که کام آیدت
وگر زان سخن فر و نام آیدت

نپیچد کسی سر ز فرمان تو
که یارد گذشتن ز پیمان تو

اما بهمن:

چو پاسخ چنین یافت از لشکرش
به کین اندرون تیزتر شد سرش

همه سیستان را بیاراستند
برین بر نهادند و برخاستند

به شبگیر برخاست آوای کوس
شد از گرد لشکر سپهر آبنوس

همی رفت زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن صد هزار

چو آمد به نزدیکی هیرمند
فرستاده‌ای برگزید ارجمند

فرستاد نزدیک دستان سام
بدادش ز هر گونه چندی پیام

چنین گفت کز کین اسفندیار
مرا تلخ شد در جهان روزگار

هم از کین نوش‌آذر و مهر نوش
دو شاه گرامی دو فرخ سروش

ز دل کین دیرینه بیرون کنیم
همه بوم زابل پر از خون کنیم

بهمن به سیستان لشکر می‌کشد و فرستاده‌ای به سوی زال گسیل می‌دارد:

فرستاده آمد به زابل بگفت
دل زال با درد و غم گشت جفت

چنین داد پاسخ که گر شهریار
براندیشد از کار اسفندیار

بداند که آن بودنی کار بود
مرا زان سخن دل پرآزار بود

تو بودی به نیک و بد اندر میان
ز من سود دیدی ندیدی زیان

نپیچید رستم ز فرمان اوی
دلش بسته بودی به پیمان اوی

پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ
زمانش بیامد بدان شد سترگ

به بیشه درون شیر و نر اژدها
ز چنگ زمانه نیابد رها

همانا شنیدی که سام سوار
به مردی چه کرد اندران روزگار

چنین تا به هنگام رستم رسید
که شمشیر تیز از میان برکشید

به پیش نیاکان تو در چه کرد
به مردی به هنگام ننگ و نبرد

همان کهتر و دایگان تو بود
به لشکر ز پرمایگان تو بود

به زاری کنون رستم اندرگذشت
همه زابلستان پرآشوب گشت

شب و روز هستم ز درد پسر
پر از آب دیده پر از خاک سر

خروشان و جوشان و دل پر ز درد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

که نفرین برو باد کو را ز پای
فگند و بر آنکس که بد رهنمای

گر ایدونک بینی تو پیکار ما
به خوبی براندیشی از کار ما

بیایی ز دل کینه بیرون کنی
به مهر اندرین کشور افسون کنی

همه گنج فرزند و دینار سام
کمرهای زرین و زرین ستام

چو آیی به پیش تو آرم همه
تو شاهی و گردنکشانت رمه

فرستاده را اسپ و دینار داد
ز هرگونه‌ای چیز بسیار داد

زال سپید موی دانا که نماد آگاهی و خردمندی است، فرستاده را می‌نوازد و به بهمن پیغام صلح می دهد و از کارها و خدمات خاندان زال و دلاوری‌های رستم دوباره پرده برمی‌دارد به امید آنکه بهمن، راه اسفندیار را در پیش نگیرد و از جنگ و خون‌ریزی بگریزد، فرستاد پیام زالِ دانا را به بهمن رسانده و بهمن:

چو این مایه‌ور پیش بهمن رسید
ز دستان بگفت آنچ دید و شنید

چو بشنید ازو بهمن نیک‌بخت
نپذرفت پوزش برآشفت سخت

به شهر اندر آمد دلی پر ز درد
سری پر ز کین لب پر از باد سرد

پذیره شدش زال سام سوار
هم از سیستان آنک بد نامدار

چو آمد به نزدیک بهمن فراز
پیاده شد از باره بردش نماز

بدو گفت هنگام بخشایش است
ز دل درد و کین روز پالایش است

ازان نیکویها که ما کرده‌ایم
ترا در جوانی بپرورده‌ایم

ببخشای و کار گذشته مگوی
هنر جوی وز کشتگان کین مجوی

که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار

برآشفت بهمن ز گفتار اوی
چنان سست شد تیز بازار اوی

هم‌اندر زمان پای کردش به بند
ز دستور و گنجور نشنید پند

ز ایوان دستان سام سوار
شتر بارها برنهادند بار

ز دینار وز گوهر نابسود
ز تخت وز گستردنی هرچ بود

ز سیمینه و تاجهای به زر
ز زرینه و گوشوار و کمر

از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام

همان برده و بدره‌های درم
ز مشک و ز کافور وز بیش و کم

که رستم فراز آورید آن به رنج
ز شاهان و گردنکشان یافت گنج

همه زابلستان به تاراج داد
مهان را همه بدره و تاج داد

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

اخبار مرتبط

تازه‌ها

پربازدیدها